رفیق بابا...
لباسها را از داخل کمد بیرون میآورم، درِ چمدان را باز میکنم به ترتیب آنها را میچینم. یک سالیاست این کار را در کنار کارهای دیگر، خوب یاد گرفتهام! اما این بار دستانم یخ کرده است! دلهره دارم، میترسم از اینکه دوباره در راه ماشین خراب شود و تو نباشی دل من را آرام کنی! اینکه تو نباشی و با همان لحن مطمئنت، دلم قرص شود، خیلی خونسرد بگویی که «همه چیز درست میشه،چیزی نیست! »
میترسم و باز هم دلهره! چقدر احساس غریبی میکنم در صحنهای حرم!
دلهره ندیدنت را دارم! ترس از اینکه بیایم صحن گوهرشاد و تو را نبینم، آن وقتها که یک گوشه با گردن کج، گنبد را نگاه میکردی! گنبد لرزان در چشمان خیس از اشکت تماشایی بود!
چمدان پر شد! ماشین هم خراب نشد! ولی من هنوز در هر گوشه حرم امام رئوف چشم میگردانم تا پیدایت کنم! شعلههای آتش غم، قلبم را میسوزاند ولی دستانم سرد است! در آغوش امام غریبم دلتنگترم دلتنگتر از هر وقتی! دلتنگتر از شبی که تب کرده بودم! دلتنگتر از وقتی که دلم میخواست خودم را برای تو لوس کنم تا هر کاری را بخواهم برایم انجام دهی! دلتنگتر از تک تک لحظههای یک سالی که گذشت!
✍️ فاطمه خانی حسینی
#یاغریب_الغربا
#امام_رضا
#اولین_زیارت_بدون_بابا
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60