✍️نجمه صالحی
بیش از 1147سال(شمسی) و 2 ماه و 18روز است کسی مــــنتظر 313 نفر است ...آخرین جمعه قرن...آخرین جمعه سال..
دل تب و تاب دارد و جان منتظر جانان است...
و تو می آیی...
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِِ و
آلِ مُحَمَّدِِ و عَجِّل فَرَجَهُم
#جمعه
#میلاد_امام_سجاد
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
یادداشت💌✍
غبطه شهدا ✍️نجمه صالحی قال الامام السجاد(ع):"انّ للعبّاس عندالله تبارک و تعالی منزلة یغبطه علیها جم
🍃یا ابالفضل العباس علیک آلاف التحیه و السلام🍃
دیروز یک نوشته دلی برای سپهسالار عشق، پهلوان و علمدار کربلا، عباس بن علی (ع) در اینجا نوشتم.
به لطف خدا در سایت صدای حوزه منتشر شده است.👇👇
https://v-o-h.ir/?p=7041
الحمدلله علی کل حال💚
✍️نجمه صالحی
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_سجاد
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
نگاهی به فیلم "شنای پروانه"
✍️نجمه صالحی
زنی مستاصل در خیابان به گوشی ها نگاه می کند و ناراحت است... فیلمش در فضای مجازی پخش شده و نگران از برخورد همسرش است ...چند لحظه ای از فیلم نمی گذرد که همسرش او را در خیابان با شیی می کشد و ماجرای داستان شروع میشود...
با دیدن این فیلم چند نکته به ذهنم رسید:
❇️ضربه خوردن از جایی که گمان نمی بریم موجب سرزنش درونی می شود و این نکته را القا می کند که شخص باید متعادل باشد و اولویت ها را بسنجد.
در شرایطی که انسان بر سر دو راهی گیر می کند؛ دو حس متناقض به او هجوم می آورد یکی انتخاب راحت ترین راه و چشم بستن بر روی مشکل و دیگری فداکاری و از خود گذشتگی .اگر شخص از خودگذشتگی کند و متوجه شود شخص مورد نظر لیاقت نداشته است، احساس بدی به فرد القا می شود و جبران ناپذیر است و واژه اعتماد و ایثار و...در فرهنگ لغات شخص دچار تزلزل می شود.
❇️نکته دیگر رعایت احتیاط و برخورد سختگیرانه در فضاهای مجازی است.فضایی که ورودی اش همچو دروازه ای وسیع است و جولانگاه سودجویان نیز شده و جنگ نرم دشمن از این طریق سهل تر شده است.
❇️رعایت انصاف و فروبردن خشم نکته مهم دیگری بود که در فیلم به اهمیت آن اشاره شد. فشارهای عصبی زندگی روزمره گاهی موجب کاهش تحمل افراد می شود و در روابط اجتماعی شخص تاثیر می گذارد و گاه موجب واکنش های جبران ناپذیری می شود و کام شخص را تلخ می کند.قرآن کریم در آیه ۱۳۴ سوره آل عمران به واژه "کاظمین الغیظ "اشاره می کند. در شرایطی که تصمیم گيری برای خطای دیگران لازم است بهترین عمل سپردن خاطی به مراجع قانونی
است.
❇️نکته آخری که تذکر مهمی بود امکان وجود صفات رذیله مانند حرص و طمع در ذات انسان است که اگر کنترل نشود شخص حتی به خانواده خود رحم نمی کند و برای رسیدن به مقاصد شوم خود از آنها استفاده ابزاری می کند.
#آخرین_جمعه_سال
#ماه_شعبان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
سَ زالام و نوزُروز
سازال نوزُ هَزَمزِگیزی دوزوستازان عَزَزیززیز مُزُبازارَزَک
صَزَدسازال بِزِه اَزَزیزین سازال ها زا
اُزُمیزیدوازارزم کِزِه دَزَر سازال جَزیدیزید خوزُش وَزَقت، خوزُش بَزَخت و خوزُش عازاقِزِبَت بازاشیزید و تَزَمازامِ دِزِلخوزُشی زی هازای عازالازَم بَزاراتوزون رَزَقَزَم بُزُخورُزه، سَزَختی زی هازای کَزَمتَزَر، شیزیرینی زی هازای بیزیشتَزَر توزو زِزِندِزگی زی توزون موزُج بززنزه و دِزِلازاتوزون
سَزَرشازار مُزُحبزَت ازهل بِزِیت (ع).
ترجمه:
سلام و نور
سال نو همگی دوستان عزیز مبارک
صدسال به از این سال ها
امیدوارم که در سال جدید خوش وقت ، خوش بخت و خوش عاقبت باشید و تمام دلخوشی های عالم براتون رقم بخوره، سختی های کمتر و شیرینی های بیشتر تو زندگی تون موج بزنه و دلاتون سرشار از محبت اهل بیت (ع).
بچه که بودیم چون تعدادمان زیاد بود و خانه ها کوچک و اتاق های تکی کم،مامان و بابا گاهی برای اینکه ما بچه ها سر از کارشان در نیاوریم با یک زبانی با هم حرف می زدند. حتی گاهی وقتی مهمانی های خانوادگی می رفتیم دوباره بزرگترهای فامیل با همان زبان عجیب و غریب، صحبت می کردند و ما متعجب به دهانشان نگاه می کردیم و لجمان در می آمد. آخر دیدیم اینطور نمیشود باید یک چاره ای اندیشید، بزرگترها داشتند به ما کلک می زدند و در دلشان به ما می خندیدند ؛بخاطر همین یک تیم ارتش سری تشکیل دادیم تا از این زبان عجیب بزرگترها رمز گشایی کنیم.
اسم این زبان عجیب را زبان زرگری گذاشته بودند و ما گروه نوجوانان فامیل با شعار ما می توانیم،توانستیم تا حدودی از این زبان سر دربیاوریم و تا چند وقت لو ندادیم که گویش آنها را متوجه شدیم ولی از یک جایی دیگر لو رفتیم .
یک روز بزرگترها داشتند قرار بیرون رفتن بدون بچه ها می گذاشتند و ما طاقت نیاوردیم و جیغ کشان گفتیم ما هم می آییم و خاله های عزیز با چشمان گشاد ما را نظاره کردند و این شد که از آن پس ناچار شدند دیگر مخفیانه و رمزی جلوی ما حرف نزنند .
گویش این زبان از دوره نوجوانی در ذهنم مانده بود ...البته هنوز هم که هنوز است بزرگترهای فامیل گاهی جلوی بچه ها وقتی بخواهند رمزی به جمله ای اشاره کنند از این گویش یا زبان یا هرچه بشود اسمش را گذاشت استفاده می کنند. من تا به حال این گویش را ننوشته بودم، خزیلیزی سَزَخت بوزود... حتما غلط هم دارد ، البته تلاش خودم را کردم☺️
ایام به کام
عزتتان مستدام
✍️نجمه صالحی
#نوروز
#عید
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
کوچه
چشمان مشکی اش با صدای آلارم گوشی باز شد .خمیازه کشداری کشید و رو بروی آینه نیم نگاهی به خود انداخت.از تخت پایین آمد و با قدم های کوتاه و آهسته به سمت آشپزخانه رفت پیچ گاز را با انگشتان بلندش چرخاند.آبی به صورت کشیده و پف کرده اش پاشید .
میز صبحانه را با ظرفهای زیبای رنگارنگ چید ومقدمات نهار را آماده کرد. چند تکه ظرف از شب قبل مانده بود بعد از شستن آنها، با آه بلندی خود را روی صندلی آشپزخانه انداخت. موهای بلوندش دورش ریخت، شبنم های آب روی مژه های بلندش مانند الماسی میدرخشید. وحیده خانم کارگر خانه پدری به یادش آمد. او همیشه صبح زودتر از بقیه بیدار بود و با لبخندی از آنها پذیرایی میکرد.
راستی چقدر سریع از آن زندگی راحت و رختخواب پرقو، به اینجا پرتاب شده بود! یک ماهی از ازدواجش با علی می گذشت،همیشه آرزوی زندگی ساده و دو نفره را در سر میپروراند ولی حالا دلشوره عجیبی گرفته بود. می ترسید در مقابل این تغییر ناگهانی کم بیاورد.
با صدای تق و تق رقص درب کتری روی گاز از روی صندلی بلند شد،چای را دم کرد و علی را بیدار.
هنوز چشمان ریز قهوه ایش نیمه باز بود، پاهای بلند و مردانه اش را روی زمین می کشید بعد از شستن صورت لاغر و پرمویش، مشغول خوردن صبحانه شد.
خمیازه میکشید ودهانش تا انتها باز می شد، اشک در چشمانش حلقه زده بود ؛زیبا با چشمان گشاد شده به او نگاه می کرد، با لبخندی دلنشین و چشمکی زیبا گفت: فکت از پاشنه در نیاد !! علی لبخند کجی زد . با خوردن هرلقمه چشمانش کاملاً باز و هنگام قورت دادن دوباره بسته میشد. زیبااز حرکات او خنده بلندی کرد و گفت: نتیجه شب زنده داری هاست ها !!!
علی با صدای بم و بلندش گفت:" نه بانوی زیبا، دیشب بکسل ماشین احمدآقا کار دستم داد.زیبا اوهوم بلندی گفت و لبخندی تحویلش داد.
با رفتن علی به اداره، زیبا به حیاط رفت. تارهای طلایی گیسوان زیبا،زیر نور خورشید میدرخشید. آفتاب خودش را روی موزاییک های قدیمی سوراخ سوراخ شده پهن کرده بود و خنکای صبح را می مکید. نگاهش به سطح لغزان آب حوض گره خورد. رقص ماهی موج هایی روی آب انداخته بود.
گلهای کوچک باغچه به آفتاب خیره شده بودند دستی به لبه های مخملی گلها کشید، نرمی پرده های مخملی خانه پدربزرگ به یادش آمد یکبار گوشه پرده ها را قیچی کرده و دامنی برای عروسکش دوخته بود،بعد هم با ذوق و شوق زیاد میان کوچه عریض و طویل فرش انداخته بود. به امید دوستی که با او بازی کند. کوچه ای که آنقدر فاصله خانه ها زیاد بود که باد صدا را با خود می برد و صدا در آن گم می شد.
باغچه خانه علی گلدان کوچک حیاط پدری هم نبود. دو ردیف باغچه کوچک و بزرگ درختان کوتاه و بلند که بابرگ های سرسبز و میوه های رنگارنگ خود را آراسته بودند. صدای قار قار کلاغ ها، رقص گنجشک ها در بین درختان،بوی عطر گل ها، نفس عمیقی کشید با لبخندی بر لب در خاطرات گذشتهاش غوطهور بود وخط نگاهش به نقطه ای نامعلوم .
با صدای آژیر بلندی از کوچه خلوت کودکی به حیاط خانه علی آمد. با عجله به اتاق رفت و شالش را به سر انداخت، سرکی به کوچه کشید، نگاهش به دیوار خانه ها که با تن پوش سرخ و سفید سیمانی به هم چسبیده بودند افتاد.جمعیت زیادی اطراف خانه آقای علوی ایستاده بودند، خانم حیدری کنارش ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: خانواده آقای علوی مسافرت رفتند تا سر و صدا شنیدم فوراً به ۱۱۰ زنگ زدم.
دوپلیس بلندقد و چهار شانه، جوانی لاغر با چشمان گشاد و رنگ پریده را از خانه بیرون می بردند. زیبا با ابروان بالا رفته و دهانی باز به آنها مینگریست. دوباره یاد خانه پدری افتاد .هیچ وقت همسایه ها را در کوچه ندیده بود کوچه ای که سه خانه بیشتر در آن نبود. دیوارهای بلند با حفاظ های آهنی و درب های بزرگ بزرگ سفید و قابهای طلایی وحیاط های به ظاهر بی سر و ته. آن روز هم صدای آژیر می آمد. همسایه پدربزرگ در خانه فوت کرده بود،باغبان آنها که ماهی یک بار آنجا می آمد، متوجه شده بود؛ ولی بازهم هیچکس از خانه ها بیرون نیامد. زیبا هم چون وسط کوچه ی خلوت فرش انداخته بود متوجه این رفت و آمد ها شده بود.گاهی از آن همه سکوت کوچه وحشت میکرد؛پرنده هم پر نمیزد.
با صدای خداحافظی خانم حیدری نگاهش به انتهای کوچه افتاد، خانه ها به هم نزدیک و برخی خانه ها روی هم سوار بودند. درب های کوچک و رنگ و رو رفته و پر رفت و آمد. پسرهای ده، دوازده ساله با لباسهای خاک آلود میان کوچه با یک توپ چهل تیکه فوتبال بازی می کردند.گنجشک کوچکی به زمین نوک میزد که با آمدن توپ طرف آن به آسمان پرواز کرد.گربه ای با شکم بزرگ و و چشمان نگران به اطراف نگاه می کرد و استخوان مرغ میجوید.
با صدای بلندگوی سبزیفروش یادش آمد باید برای اشرف خانم آش بپزد.امروز نوبت زیبا بود که برای آن پیرزن همسایه که تنها و مریض بود،ناهار ببرد.
✍️نجمه صالحی
#داستانک
#یاصاحبنا
#ادامه
#ادامه
جلوی درب خانه اشرف خانم وقتی بخار آش به صورتش می خورد، باخودش گفت :"همیشه آرزوی همین شلوغی ها و مهربانی ها را داشتم ، کوچه ای که وقتی وارد می شوی چند سلام و احوالپرسی را پاسخ بدهی تا به خانه برسی، خدا را شکر که این جا هستم."
✍️نجمه صالحی
#داستان
#یاصاحبنا
#عید_نوروز
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
طبیعی ترین "صفر و یک" جهان، امروز با لطف عالی ترین مهندس جهان رقم خورد.
00_01_01
🍃وتبارک الله احسن الخالقین🍃
✍️نجمه صالحی
#عید_نوروز
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
قطار سال
همیشه بعد از گذشت:
۳۶۵روز
۱۲ماه
۸/۷۶۰ساعت
۵۲۵/۶۰۰دقیقه
۳۱/۵۳۶/۰۰۰ثانیه
فصل بهار می آید و زیباییها و فرصت ها تغییر و نو شدن را نوید می دهد.
قطار سال ، قطار در حال حرکتی است که از مسیر های متفاوتی عبور کرده است؛عبور از طوفان ها و رسیدن به آرامش و نسیم. عبور از تونل های تاریک و پر ابهام شب و رسیدن به نور و طلوع خورشید؛عبور از آتش و التهاب به آب و آرامش ساحل ؛ عبور از دره های عمیق و راههای پر گردش و تاب ، به جاده ای هموار و بالاخره عبور از جاده سرد زمستان به مسیر سر سبز بهار...
این قطار توقف ناپذیر، نوید بخش پویایی است . او در جستجوی نتیجه ی مطلوب است ، نتیجه ای که محصول تلاش ۳۶۵ روز و چند ثانیه ای است. او در جستجوی رسیدن به زیباترین چهره،پولدار ترین فرد و ...ترین ها نیست بلکه به دنبال پاک ترین و زیباترین قلوبی است که تیرگی ها هنوز در آن ها نفوذ نکرده است.
او برای آن ها، بهترین و برترین فرصت ها و نقشه ی هموارترین مسیر ها را به ارمغان آورده است. رسیدن فصل بهار یعنی سوت قطار سال، دوباره برای تلاش بیشتر زده شده و در حال گذر است و کسانی سوت این گذار را می شنوند که مانند او پویا و در پی تکاملند.
به قول نادر ابراهیمی نویسنده کتاب یک عاشقانه آرام:
"حق است که بهار را یک آغاز پر شکوه بدانیم؛ نه تنها به دلیل رویشی خیره کننده: امروز، بوته ی سبز روشن؛ فردا غرقِ صورتیِ گلِ محمدی؛ امروز، یاسِ بسته ی خاموش؛ فردا سیلابِ نوازنده ی عطر ...
نه فقط به دلیل این رویش خیره کننده، بل به علت حسی از خواستن، طلبیدن، عاشق شدن، بالا پریدن، فریاد کشیدن، خندیدن، شکوفه کردن، باز شدنِ روح ..."
حال که بهار آغاز رویش است، ایستایی و رکود مساوی است با جاماندن از قطار، پس باید تلاش را بیشتر کنیم تا هنگام برداشت ثمره ی آن ،محصولی مقبول برداشت کنیم.
✍️نجمه صالحی
#ما_میتوانیم
#نوروز
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
بوی تغییر
_پس کجاست ؟
امیر بیتفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" به جای سین جیم برو یه لیوان آب بیار!!"
لحظهای به او خیره شد،باورش نمی شد. شاید قرار است با یک پیک موتوری بیاورند. امیر خیلی آرام روی مبل دراز کشید.
لب باز کرد تا چیزی بگوید ولی با نگاه به علی کوچولو که در رختخوابش خواب بود، حرفش را قورت داد و لب نازکش را گاز گرفت.
"آخه من براش پیام فرستادم. چرا انقدر آرومه؟ شاید میخواد شوخی کنه؟ لابد اون ها رو بیرون گذاشته!" با لبخند به حیاط رفت و با آهی برگشت.
دهانش باز ماند. امیر در این چند دقیقه خوابش برده بود .روبروی امیر ایستاد، دلش میخواست امیر را از روی مبل به پایین بیندازد. همراه با نفس عمیقی دستی به صورت گرد و سفیدش کشید.با خودش گفت:" مطمئنم دیگه از خونه بیرون نمیره. آخه امشب مهمون داریم چرا اینقدر بیخیاله...قیمت ها روهم که نمیدونم اگه سرم کلاه بگذارند اون موقع امیره که طلبکارمیشه.. چقدر بهم گفته بود که باید مستقل بشم ولی، ولی آخه الان؟ امروز؟"
تصور برخورد با قصاب و ساطور قصابی لرزی به بدن نحیفش انداخت. صورت سرخش را در قاب چادر پوشاند و بادستان باریکش که انگار هیچ خونی در آن جریان نداشت کیف پول چرمی اش را از روی میز برداشت و از خانه بیرون زد.
هوا گرمایش را مانند شلاق به صورت او می کوبید و آن را سرخ تر کرده بود. تازه به محل آمده بودند و خیابانها برایش غریب بود.چشمهایش را تنگ تر کرد تا تابلوها را بهتر ببیند. بعد از کمی پرس و جو قصابی را پیدا کرد.
نزدیک مغازه دو گربه ی پشمالو زرد رنگ نشسته بودند و با دمشان مگس ها را فراری می دادند .چشمانش از حدقه بیرون زد، نمی دانست چه کند. آرام با خود گفت:"قوز بالا قوز!" یک قدمی به عقب برگشت. آب دهانش را قورت داد. چند پسر بچه مشغول فوتبال بودند، عقب گرد کرد و به سمت آنها رفت ولی ناگهان ایستاد.
" یعنی با خودشون چی فکر میکنند. نکنه شیطنتشون گل کنه و گربه ها رو به طرفم پرت کنند. به خودت بیا زینب! نترس دو تا گربه که اینقدر ترس نداره! " از حرف زدن با آنها پشیمان شد و به سر جای قبلیش بازگشت. بال چادرش را جمع کرد و با اخم و قدمهای لرزان از کنار دوگربه با صلواتی که ترسش را کمتر می کرد گذشت.
بوی گوشت و چربی می آمد، تصویر خود را روی شیشه مغازه دید. چادرش را روی سر محکم تر کرد. چینی روی بینی اش افتاده بود و با صدای تق و توق ساطور بی اختیار چشمانش باز و بسته می شد. آهسته و با قدم های سنگین وارد مغازه شد.
کنار کاشی های قدیمی پر از لک خون و چربی، مرد میانسالی روی یک صندلی پلاستیکی زرد رنگ منتظر نشسته بود، قصاب هم روی سکوی فلزی جلوی تخته کارش تند تند راسته ها را بی استخوان می کرد و استخوان ها را بی گوشت.
زینب با چشمان گرد و صدای لرزان، سلام کرد.فکرش را نمیکرد یک خانم قصاب محله شان باشد .با خود گفت: "من از دو تا گربه ترسیدم ولی این خانم سر گاو و گوسفند می برد." خط نگاه قصاب از گوشت ها روی صورت او چرخید. پیش بند تمیزی به تن داشت جواب سلامش را با لبخند داد .دست سفیدش را از دستکش بیرون آورد و خود را معرفی کرد .زینب با کمی تاخیر دستش را دراز کرد. لبخندی گوشه لبش نشست که با چادر آن را مخفی کرد. آهسته زیر لب گفت:"ای امیر بدجنس!!"
"حتما همیشه دستاش بوی گوشت می دن. چطور این بو را تحمل میکنه! ساطور زدن خیلی نیرو می خواد. من که تو خرد کردن یک کیلو گوشت موندم. وای اگر دست هاش زیر ساطور بره؟" ابروان نازکش در هم گره خورد و گفت: "چه شغل خشنی. باورم نمیشه!آخه چطوری؟.راستی چرا این شغل را انتخاب کرده؟ "
خانم سلیمی که متوجه تعجب زینب شده بود،با صدای دورگه گفت :"من چند ساله که برای کمک به شوهرم اینجا میام ولی دیگه موندگار شدم." زینب آهسته و با خجالت پرسید:" حالتون از بوی گوشت و دیدن خون های دلمه شده بد نمیشه؟" خانم سلیمی نفس عمیق کشید و گفت:" خب آره روزهای اول حالم بد میشد، ولی عادت کردم" بعد در حالی که فیله های روی میز را در کیسه پلاستیکی می گذاشت گفت: "آبجی همسرم زمینگیر شده، نمیشه به هر کس هم اطمینان کرد ، مجبور شدم،غم نانه دیگه...شکرر"
✍️نجمه صالحی
#ادامه_دارد
#نوروز
#ماه_شعبان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
#ادامه
بوی تغییر
کیسه گوشت را به مرد میانسال تحویل داد و با همان دستان گوشتی و چرب مقنعه قهوه ای اش را روی سر تنظیم کرد.
شقه گوشت دیگری را که با پا در یخچال ویترینی آویزان بود،بیرون آورد و مشغول خرد کردن شد. همزمان با جدا کردن گوشت از استخوان، خرده گوشت و چربی ها را به بیرون پرت میکرد و گربه ها را خوشحال.
مرد میانسال کنار پیشخوان آمد و بعد از حساب و کتاب و کارت کشیدن رفت.
زینب با لبخند جلو آمد و سفارشش را داد و کنار میزی که چرخ گوشت روی آن بود به تماشا ایستاد.
با چرخش پنکه چربی گرفته بالای سرش، فکرش دور مهمانی شب چرخید، آن شب چیز جالبی برای تعریف کردن داشت. وقتی به خانه رسید دیگر از امیر ناراحت نبود درس بزرگی گرفته بود باید در خودش تغییر ایجاد میکرد، باید خودش را برای شرایط مختلف زندگی آماده میکرد.
با خودش گفت :"من میتوانم. باید این "من می توانم "را قاب کنم و به دیوار بکوبم. پیش به سوی تغییر.."
نفس عمیقی کشید. بوی تغییر را حس می کرد.
✍️نجمه صالحی
#ماه_شعبان
#نوروز
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
بعضی جملات خیلی به جان می نشینه و آدم دوست داره قابش کنه و بزنه به دیوار؛ به نظرم این جملات از اون هاست 👇
🍃🍃یه جوری تلاش کن
که اونی که دیروز بلاکت کرده
فردا مجبور بشه تو گوگل سرچت کنه...🍃🍃
هم ادامه دار بودن زندگی رو نشون میده و هم ارزش و اهمیت تلاش .
هم ناامید نشدن رو نشون میده و هم ساختن دوباره ی پل های شکسته و خراب.
هم قوی بودن شخص رو نشون میده و هم اعتماد به نفس بالا رو...
خلاصه خیلی به جان نشست...
✍️نجمه صالحی
#زندگی_جریان_دارد
#ماه_شعبان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
توضیحی در مورد "راس الحسین "
در کتاب ها و منابع تاریخی و جغرافیایی، نزدیک به پنجاه «مقام رأس الحسین علیه السلام» معرفی شده است.
حتی مَقدِسی در کتاب «احسن التقاسیم فی معرفة الاقالیم» که آن را در سال 375 تألیف کرده، از وجود مقام رأس الحسین علیه السلام در سرخس نیز خبر می دهد.
به نظر می رسد بسیاری از مقام های رأس الحسین در عراق و سوریه (مثل مسجد حنانه در کوفه، رأس الحسین در نزدیکی بغداد، رأس الحسین در موصل و ...) مکان هایی بوده که کاروان اسرا در مسیر خود به شام در آنجا اتراق کرده اند و رأس مطهر سید الشهدا علیه السلام یک شب آنجا را به حضور خود مفتخر و مزین کرده است.
بر اساس روایات فراوان در منابع حدیثی شیعه، امام سجاد علیه السلام در بازگشت از شام و در روز اربعین، سر مطهر حضرت سید الشهدا علیه السلام را به بدن ایشان ملحق کردند.
اما سرهای باقی شهدا در همان شام باقی ماند، امروزه نیز محلی به نام «رئوس الشهدا» در دمشق وجود دارد، که سرهای مقدس اصحاب حضرت سید الشهدا علیه السلام آنجا مدفون است.
در حدود سال 540 دولت فاطمیان مصر (حکومت 297-567) که شیعه اسماعیلی مذهب بودند، سر حضرت به قاهره منتقل شد و مقام رأس الحسین در این شهر ساخته شد.
نویسنده نسخهٔ خطی با عنوان «نور العین فی مشهد رأس الحسین بالقاهرة» گزارش های مفصلی در اثبات صحت راس الحسین علیه السلام در قاهره آورده است.وی همچنین معجزات فراوانی را برای اثبات وجود سر مطهر حضرت در این مکان آورده بود.
به نظر استاد بنده این سر انتقال یافته، سر مقدس یکی از اصحاب حضرت سید الشهدا علیه السلام بوده است، نه رأس مطهر ایشان.
✍️نجمه صالحی
#یا_حسین
#یافته_جدید
#ماه_شعبان
#تاریخ
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60