📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی، غلامی سخت تنبل داشت.
روزی او را به بازار فرستاد تا انگور و انجیر بخرد.
دیر کرد و صبر آقا به آخر رسید.
وقتی غلام آمد، تازه یکی را خریده بود.
مرد او را به زدن گرفت و گفت پس از این هر وقت از تو یک کار بخواهم، باید عوض یک کار، دو کار بکنی.
از قضا مرد بیمار شد و غلام را بفرمود تا پزشکی به بالین او بیاورد.
غلام رفت و پزشک را آورد و مرد دیگری هم با او بود.
پرسید که این کیست؟
غلام گفت مگر مرا نزدی و نفرمودی که به عوض یک کار، دو کار بکنم.
طبیب آوردم که خدا شفایت دهد و اگر نداد، این یکی گورت را بکند.
این پزشک است و آن گور کن.
eitaa.com/zenashooyi