💢 #هر_شب_یک_حکایت
یه کارمند ساده بانک بعد از ۲۰ سال خودشو بازخرید میکنه و میره تولیدی لباس مجلسی میزنه و الان بعد از ۸ سال حدود ۱۲۰۰ کارگر توی کارگاههاش براش کار کار میکنن و الان صاحب بیش از ۲۰ ملک مسکونیه!
شما وقتی خبر بالا رو میخونی بهت این حس القا میشه که انگار توی آسمونا تاس انداختن و بین کارمندان بانک این برنده شده و یهو زندگیش متحول شده.
دیگه شما نمیدونی این آدم توی اون ۲۰ سال انواع کلاس خیاطی میرفته، همون حقوق محدود کارمندیشو جمع میکرده و نمایشگاههای معروف کشورهای همسایه رو میرفته. حتی دو بار قبل از زمانی که موفق بشه هم سعی کرده از یه جایی کارو شروع کنه ولی با شکست مواجه شده. یا حتی نمیدونید به خاطر این ریسکی که بعد از ۲۰ سال کرده، همسرش ازش جدا شده.
هیچ چیز با تاس انداختن معلوم نمیشه و هیچ چیز اتفاقی نیست.
شما برای رسیدن به نقطه مطلوب باید هرچند کوچیک، هرچند مذبوحانه گام بردارید، خطر کنید و از شکست نترسید.
عمر ما میگذره و تمام این سالهایی که کاری که مورد علاقتون نیست کردید دیگه برنخواهد گشت. به نظرم زندگی چون یک بار اتفاق میافته ارزش ریسک کردن و جنگیدن داره، حتی اگه آخرش ببازید.
#زناشویی 💞
@zenashooyi
💢 #هر_شب_یک_حکایت
ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برّنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ دﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ می زﻧﺪ.
ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد. ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛
اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود.
نه گلوله ای شلیک می شود و نه حتی نیزه ای پرتاب، اما گرگ با همه غرورش سرنگون مي شود.
💠حال بد نیست بدانیم که طمع، پول، قدرت، تكبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بى نيازى و بی مسئولیتی درقبال هم نوع مي تواند هر انسانى را به سرنوشت این گرگ قطبی گرفتار كند.
هلاکت به دست خودمان، نه گلوله ای و نه نیزه ای!
#زناشویی 💞
@zenashooyi
💢 #هر_شب_یک_حکایت
پسر جوانی که بینماز بود از دنیا رفت، و یکی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینکه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممکن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میکردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشک ریخت. طاقت اشک چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم. و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد کردند، سوال کردم من که نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای کسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نمازگزاران واقعی ثبت کردیم.
#زناشویی 💞
@zenashooyi
💢 #هر_شب_یک_حکایت
مرد جوانی با دختر جوان کم سن و سالی ازدواج کرد. دریکی از روزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند
مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.
اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.
مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را ندارد که همسرش باشد.
زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.
پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت: تا دو ماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم داد و بعد از آن میتوانی همسرت را برگردانی.
زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه آموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیار ماهر شده است
گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد و اصرار كرد كه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته
پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت: این را سر ببُر تا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
مرد گفت: اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت: بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.
هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری، اول به خودت نگاه کن.
از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم!
#زناشویی 💞
@zenashooyi
💢 #هر_شب_یک_حکایت
اميري، پزشک ماهري را به حضور پيامبر اسلام (ص) فرستاد تا به معاينه و معالجه #مسلمانان بپردازد. وي يك سال در شهر مدينه ماند اما كسي براي معاينه و درمان پيش او نرفت.
طبيب نزد #پيامبر(ص) رفت و گفت: اي رسول خدا، مرا براي معالجه بيماران فرستاده اند امّا در اين مدت كسي به من مراجعه نكرده و دارويي درخواست نكرده است.
پيامبر اسلام (ص) فرمود: اصحاب من روشي در زندگي دارند كه سلامتي و #تندرستي برايشان مي آورد.
طبيب سؤال كرد: آن چه روشي است؟ پيامبر اسلام (ص) فرمود: آنان تا گرسنه نشده باشند، غذا نمي خورند و هنوز به طور كامل سير نشده، از خوردن دست مي كشند. به همين دليل كمتر بيمار مي شوند و همواره سلامتند.
طبيب پس از شنيدن فرمايشات پيامبر اسلام (ص) از حضور او مرخص شد و به كشور خود بازگشت.
سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوي لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد
لا جرم حكمتش بود گفتار
خوردنش تندرستي آرد بار
#زناشویی 💞
@zenashooyi
💢 #هر_شب_یک_حکایت
سه دزد شکست خورده و ضعيف که به تنهايي نمي توانستند به دزدي هاي بزرگ دست بزنند و موفقيت زيادي بيابند، روزي به هم برخوردند و بعد از گفتگو و شرح ناکامي هاي خود، تصميم گرفتند با هم شريک شوند تا در دزدي موفقيت بيشتري کسب کنند. هرکدام مهارت هايي داشتند که در کنار يکديگر تکميل مي شدند.
آن سه دزد، سالها بر گذرگاه هاي مسلمانان کمين کرده و به آنان حمله مي نمودند و به مردم ظلم بسياري مي کردند و آن ها را مي کشتند.
روزي در نزديکي شهر به آثار كاروانسراي ويراني برخوردند که گردش روزگار تباهش ساخته و در و ديوارش فرو ريخته بود.
آن سه زير يك سنگ صندوقچهي زر پيدا کردند. بسيار خوشحال شدند و ساعتها به شادي پرداختند. بالاخره خسته و گرسنه شدند، بنابراين تصميم گرفتند يکي را براي خريد غذا به شهر بفرستند.
دزدي كه براي تهيه غذا به شهر رفته بود، از کنار عطاري مي گذشت، وسوسه شد تا کمي سم بخرد و غذا را مسموم کند. او با اين فکر وارد عطاري شد که دو رفيقش بعد از خوردن غذاي زهرآلود مي ميرند و همه گنج تنها به او مي رسد.
از آن طرف، وقتي او به شهر رفت، دو دزد ديگر هم به همان چيزي انديشيدند که او مي انديشيد، تصميم گرفتند كه اورا ازبين برده وبه جاي تقسيم ثروت پيدا شده بين سه نفر، بين دو نفر تقسيم كنند.
مرد با غذا برگشت. دو رفيقش منتظرش بودند؛غذا را گرفتند و ناگهان
برسرش ريختند و او را کشتند.
بعد با آرامش نشستند و غذاي آلوده به زهر را خوردند. هنوز دقايقي نگذشته بود که جنازه دو دزد ديگر در کنار جنازه دزد اولي بر زمين افتاده بود!
💠نتیجه
چاه مکن بهر کسی
اول خودت دوم کسی
#زناشویی 💞
@zenashooyi
#هر_شب_یک_حکایت
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند: گناه نکن! میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛ من باورم نمیشود او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟
#زناشویی 💞
@zenashooyi
💢 #هر_شب_یک_حکایت
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج میبرد برای معالجه و درمان نزد من آمد.
او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید.
نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمیدید.
او همسرش را بهشدت دوست میداشت.
از دست من چه کاری ساخته بود؟
به او گفتم دکتر چه میشد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده میماند؟
_ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه میتوانست اینهمه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟
از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید.
سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد...
رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست...
#زناشویی 💞
@zenashooyi