eitaa logo
زناشویی💖
682 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
466 ویدیو
6 فایل
🌻خيلى از مشكلات تو دنيا حل ميشه، اگه فقط ياد بگيريم ..... 💖کانالی پراز ترفند، متنهای عاشقانه، و مطالب ناب همسرداری 💖 ارتباط با ادمین: @tabeatsarabanoo 🚫انتشار مطالب بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد https://eitaa.com/joinchat/2892038148C74135077da
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 قسمت هفدهم ❣خانه مریم و سعید❣ فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنار مامان و بابا که رد شد هنوز داشت چشماشو می مالید بلکه یه ذره خوابی که تهش مونده بریزه بیرون. متوجه نشد که سلام کنه. رد شد که بره وضو بگیره. مامان و بابا اما سلام کردند و قربون صدقه ش رفتند. بابا گفت: _قربون دخترم برم. چه دختر خوشگلی دارم من.... مامان هم با لحنی سرشار از محبت گفت: _مامان جان نمازتو خوندی دوباره بخواب. فاطمه که انگار تازه چشماش باز شده و مامان رو دیده بود، اومد سمتش. کنار مریم ایستاد و گفت: _سلام. داری چی می نویسی مامان؟ مریم فاطمه رو در آغوش گرفت، گونه ش رو بوسید و گفت: _فردا سر سال خمسی مونه. دارم چیزایی که تو خونه داریم رو حساب می کنم. یه بوس دیگه چاشنی صحبتاش کرد و ادامه داد: _حالا پاشو نمازتو بخون و بخواب. وقتی بیدار شدی یه نگاهی بکن اگه چیزی داری که باید خمسش حساب کنیم بگو تا یادداشت کنم. مدتی بود که مریم می خواست با سعید درباره موضوعی صحبت کنه. درباره ی علی. اینکه نزدیک سن بلوغه و سعید به عنوان پدرش باید یه سری مسائل مربوط به این دوران حساس و البته احکام دینیش رو برای علی توضیح بده. حدودای 9 صبح بود که بچه ها بیدار شدند. طبق معمول، مستقیم رفتند پشت در اتاق مامان و بابا. در زدند و حسابی سر و صدا راه انداختند. دیگه خواب آلوده نبودند. در واقع منگی خواب از سرشون پریده بود و سرحال، آماده ی بازی و حرکت بودند. مریم بیدار بود. اما نتونست از جاش بلند بشه. حالش خیلی خوب نبود. یواش به سعید گفت: _آقا سعید لطفی کن محمد رو ببر دستشویی. الان جیش داره. سعید به سختی از جا بلند شد. بعد یه هفته، تازه یه روز فرصت خوابیدن پیدا کرده بود. در اتاق رو که باز کرد، چهره ی سرشار از نشاط بچه ها رو دید. لبخند بر لبهاش نشست. سلام گرمی به بچه ها داد. رو کرد به محمد: _بابا جیش داری؟ محمد که در مرحله ی انفجار مثانه بود، طبق معمول جواب داد: _نه ندارم. مریم با صدایی بلندتر گفت: _آقا سعید، محمد جیش داره. حتماً ببرش. سعید هم محمد رو بغل کرد و بوسید و بردش دستشویی. علی دست و صورتشو شست. زیر کتری رو روشن کرد. لباساشو پوشید که بره برای صبحانه نون بگیره. فاطمه هم دراز کش با کتاب داستاناش مشغول بود. بالاخره مریم تونست بلند بشه. موهاشو شونه و مرتب کرد. هم زمان خوابی که دیده بود داشت تو ذهنش مرور می شد. خواب اینکه علی داشت فاطمه رو اذیت می کرد. تو یه جایی شبیه دشت بودند. علی یه هو افتاد توی یه دره و پاش شکست. خدار رو شکر کرد که فقط خواب بوده و بچه ها شکرخدا صحیح و سالمند. یه مبلغی هم صدقه کنار گذاشت. مسئولیت فاطمه مدیریت پهن کردن زیرسفره و سفره و آوردن وسایل سفره ست. جمع کردن سفره و تکوندن زیر سفره هم با علی هستش. بعد صبحانه، علی و فاطمه رفتند سراغ تکالیف مدرسه شون. محمد و میثم هم مشغول بازی شدن. مریم فرصت رو مغتنم شمرد. نزدیک سعید نشست و یواش بهش گفت: _آقا سعید چند وقته قراره احکام بلوغ رو برای علی بگی. دیر نشه. مگه پسر داییش، مرتضی، شش ماه بیشتر از علی بزرگه؟ خب به بلوغ رسیده. لطفی کن هرکاری داری بذار کنار برو با علی صحبت کن. سعید با بی حوصلگی جواب دادکه: _حالا میگم. دیر نمیشه. مریم دستشو گذاشت رو سر سعید و شروع کرد به نوازش موهاش. با ملایمت ادامه داد: _آقا سعید ممکنه دیر بشه. خواهش می کنم الان برو باهاش صحبت کن. بخدا همه ش نگران علیم. می ترسم قبل اینکه شرایط و خصوصیات بلوغ رو یاد بگیره زمان بلوغش برسه. اون وقت دیگه دیره. سعید قبول کرد که بره و با علی صحبت کنه. بلند شد . رفت سمت اتاق بچه ها. چون علی اونجا بود و داشت تمرینای ریاضیشو حل می کرد. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت هفدهم ❣خانه مریم و سعید❣ فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنار مام
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت هجدهم ❣خانه مریم و سعید❣ سعید پشت در اتاق بچه ها که رسید چند تا تق تق آروم به در زد. وارد که شد، علی مشغول حل تمرینای ریاضیش بود. بیرون اتاق اما مریم دل تو دلش نبود. از طرفی خوشحال بود که بعد از کلی بی تابی و پیگیری بالاخره سعید قراره با علی که ابتدای سن بلوغه صحبت کنه. درباره ی شرایط بلوغ و احکامش البته. از طرفی هم دل نگران علی که نکنه احکامش رو به درستی یاد نگیره. سعید به علی نزدیک شد و آروم کنارش نشست. دستی انداخت دور شونه های علی و کشیدش سمت خودش و یه ماچ آبدارش کرد. پشت بندش گفت: _ماشاالله پسر بابا چهارشونه شدیا. بعد هم خنده ای سر داد. بابا در واقع می خواست فضا رو تلطیف کنه و بی مقدمه وارد بحث به این مهمی نشه. سر گپ رو باز کرد که: _بابا جان از مدرسه و درسا چه خبر؟ امتحانات میان ترم تموم شد؟ علی سرش از روی برگه برداشت و گفت: _داره تموم میشه. فقط یکیش مونده. اونم امتحان ریاضی یکشنبه ست. _خب تا حالا امتحانا چطوری بوده؟ خوب بوده؟ علی نیمچه لبخندی زد و گفت: _آره. خوب بوده. سعید آروم زد به پشت شونه ی علی و گفت: _آفرین بابا. الحق پسر پر تلاش خودمی. کارت درسته. میگم بابا تو کتاب پیام های آسمانی تون، احکام هم اومده؟ _آره. _خب تا الان چه چیزایی رو یاد گرفتید؟ _تا الانِ الان احکام نماز، روزه، وضو، غسل و اینا رو خوندیم. البته مدرسه به غیر از پیام های آسمونی یه کتاب دیگه هم بهمون داده که فقط احکامه. سعید با خوشحالی پرسید: _چه خوب. اسمش چیه؟ _اسم کتابش احکام پسران هست. _همون که نویسنده ش آقای فلاح زاده ست؟ _آره همون. _اون کتابو ما هم وقتی دبیرستان بودیم خوندیم. عالیه. خب بابا گمونم هنوز به احکام بلوغ نرسیدید آره؟ _آره بابا هنوز چیزی بهمون نگفتن. البته من که هنوز 15 سالم نشده که احکام بلوغو یاد بگیرم. _خب ببین بابا قضیه همینه. بلوغ فقط موقع رسیدن به 15 سالگی که اتفاق نمیفته. شرط بلوغ 3 تا چیزه. یکیش اینه که سن برسه به 15 سال. اگه الان وقت داری بقیه شم برات میگم. _آره بگو بابا. سعید بلند شد و در اتاق رو بست و برگشت نشست کنار علی. ادامه داد که: _ببین بابا رسیدن به بلوغ و مرد شدن رو با 3 تا علامت میتونیم بفهمیم. یکیش همونی که گفتی یعنی رسیدن به 15 سالگی. یکی دیگه اینه که زیر بغل انسان مو در میاد. هم زیر بغل هم زیر دل یا همون بالای عورت. و علامت دیگه بلوغم اینه که از انسان یک مایعی که اسمش منی هست خارج بشه. علی کمی احساس خجالت می کرد. سرش پایین بود و داشت به صحبتای بابا گوش می کرد. سعید جهت صحبتشو کمی تغییر داد و گفت: _بابا جان متاسفانه تو مدارس مسئله بلوغ و علائمش رو به درستی به بچه ها یاد نمیدن. برای همین خیلی از بچه ها یه زمانی متوجه میشن که چند سال قبل به بلوغ رسیده بودن و حالا کلی نماز و روزه قضا باید به جا بیارن. ببین در واقع رسیدن به 15 سال در صورتی شرط بلوغه که تا اون سن هیچ کدوم از دو شرط دیگه محقق نشده باشه. یعنی کسی که زیر بغل و زیر شکمش موی زائد رشد نکرده و از طرفی مایع منی هم از بدنش دفع نشده، اگه به 15 سال برسه دیگه سن بلوغش محقق شده و هر چیزی که به انسان بالغ واجبه بر اونم واجب میشه. از اون طرفم اگه کسی مثلاً تو 12 سالگی یکی از اون دو شرط براش محقق بشه دیگه نباید تا 15 سالگی صبر کنه و عملاً به سن بلوغ رسیده. حالا شما به 15 که نرسیدی بگو ببینم اون دو تا شرط دیگه برات اتفاق نیفتاده؟ علی تقریباً سرخ شده بود و خجالت می کشید. کمی سرش رو بالا آورد و گفت: _نه هنوز. بابا لبخندی زد و ادامه داد: _تا پارسال که کرونا نیومده بود، تو استخر دیدم زیر بغلت مو نداره. ولی امسال که نتونستیم بریم دیگه خبر ندارم. علی گفت: _بابا من فکر می کردم پسرا تا به 15 سال نرسیدن به بلوغ نمی رسن. سعید هم لبخند مهربونی زد و گفت: _آره بابا جون. خیلیا اینجوری فکر می کنند و بعدها متوجه میشن. البته اشکال از سرفصل های درس های دبیرستان هم هست که متاسفانه هنوز خیلی ایراد داره. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت هجدهم ❣خانه مریم و سعید❣ سعید پشت در اتاق بچه ها که رسید چند تا تق تق آروم به در زد.
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت نوزدهم ❣خانه مریم و سعید❣ فاطمه و محمد فضولی شون گل کرده، اومده بودن پشت در و هی می کوبیدن به در. می گفتند که ما هم می خوایم بیایم داخل اتاق. سعید پا شد و در رو باز کرد. رو زانو نشست. طوری که چشم تو چشم با فاطمه و محمد صحبت کنه. به هر کدوم یه ماچ آبدار کرد و گفت: _ نمیشه الان بیاید تو. چون داریم درباره ی یه راز صحبت می کنیم. الانم صحبت مون تموم میشه. بعدش بیاید تا با هم نقاشی بکشیم یا بازی کنیم. حالام برید پیش مامان تا بعداً ما هم بیایم. فاطمه گفت: _مامان رفته حموم واسه غسل جمعه. _خب شمام بعد مامان برو غسل جمعه ت رو بکن. تا از حموم بیای بیرون ما هم آماده ایم برای بازی. سعید پا شد. در رو بست. برگشت و نشست کنار علی. پرسید: _بابا اگه سوالی برات پیش اومده بپرس و الا بقیه شو بگم. _نه بابا . شما بقیه شو بگید. _ببین بابا مایع منی که گفتم از علایم بلوغه، خودش چند تا نشونه باید داشته باشه تا منی حساب بشه. اینم بگم که منی مثل ادرار نجسه ولی رنگش مثل اون نیست و رنگ نسبتاً سفیدی داره. به کسی که منی از او خارج بشه اصطلاحاً میگن جنب شده یا محتلم شده. کسی هم که جنب یا محتلم بشه بهش غسل واجب میشه که اسمش غسل جنابته. سعید با کف دست آهسته به پشت کتف علی زد و ادامه داد: _البته شما که مدت هاست که غسل جمعه رو بلدی و داری انجام میدی ماشاالله. غسل جنابت هم دقیقاً مثل غسل جمعه ست فقط نیتش فرق میکنه. اما نکته جالبش اینه که کسی که غسل جنابت براش واجب شده و میره غسل می کنه دیگه برای نماز خوندن نیاز به وضو گرفتن نداره. البته این امتیاز فقط مخصوص غسل جنابته و غسل های دیگه کفایت از وضو نمیکنه. خب داشتم علامتای مایع منی رو می گفتم. مایعی که از بدن خارج میشه باید سه تا شرط رو داشته باشه تا منی حساب بشه و غسل جنابت واجب بشه. اول اینکه اون مایع با یه لذت خاصی از بدن خارج میشه. دوم اینکه با جهش و سرعت خارج میشه. و سوم اینکه بعد از خروجش از بدن یه حس خستگی و رخوت و بی حالی برای انسان به وجود میاد. و اما نکته جالبش اینه که اگه مایعی که از بدن خارج شد همه ی این سه تا علامت رو با هم داشت یعنی مایع منی هست. اگه حتی یکی از این علایم رو نداشت منی نیست. مگه اینکه از طریق دیگه ای انسان به اطمینان برسه و یقین کنه که این مایعی که ازش دفع شده منی بوده. این مایع وقتی شما خواب باشی از بدن خارج میشه. گاهی انسان ممکنه خواب ببینه و در همون حین خواب متوجه بشه که مایع ازش خارج میشه. البته متاسفانه بعضیا هم تو بیداری به بدن خودشون دست می زنند و خودشون عمداً باعث میشن مایع از بدنشون خارج بشه که این کار گناه خیلی بزرگیه. کسانی که خدای نکرده این کارها رو میکنند دچار مشکلات هم جسمی و هم روحی زیادی میشن مثل ضعیف شدن چشم، لاغر شدن صورت، ضعف اعصاب، تحلیل رفتن بدن، سر درد و سر گیجه، سرماخوردگی زود به زود، کم خونی، سست شدن زانو، سیاه شدن دور چشم، ضعف حافظه، زرد شدن صورت، ضعف و اختلال شنوایی، جوش صورت، گوشه گیری، اختلال در خواب، ایجاد حالت وسواس و تردید، افت تحصیلی، ضعیف شدن سیستم ایمنی بدن در برابر بیماری ها و خیلی مشکلات دیگه. از همه مهم تر و بدتر اینکه دل امام زمان رو به درد میارن. پس جنب شدن برای شما به صورت غیر ارادی و تو خواب اتفاق میفته که اگه اون سه تا علامتو داشت باید بری و غسل جنابت کنی تا بتونی نمازت رو بخونی. ببین بابا جون اینا رو گفتم چون نوجوونای تو سن و سال شما معمولاً کم کم این اتفاقا براشون میفته. خواستم احکامت رو از قبل بدونی تا کاملاً آمادگیشو داشته باشی و دچار مشکل نشی. علی سوالی براش پیش اومده بود که حالا با این توضیحات صمیمانه و ساده بابا خیلی راحت تر از قبل سوالش رو پرسید: _بابا اگه کسی غسل جنابت کنه و قبل نماز خوندن بره دستشویی چطور؟ سعید جوابش داد: _آفرین. یه سوال شدیداً فنی پرسیدی حاج علی. اگه کسی غسل جنابت کنه و مثلاً وسط انجام غسلش ادرارش بگیره و همون جا در حمام ادرار کنه و بعدش خودشو آب بکشه و ادامه غسلشو انجام بده، اینجا غسلش درسته ولی دیگه برای نماز خوندن باید وضو بگیره چون وسط غسل ادرار کرده. دیگه اینکه اگه بعد از غسل جنابت و قبل خوندن نماز، بره دستشویی یا بخوابه یا هر اتفاقی که باعث باطل شدن وضو میشه براش اتفاق بیفته، اینجام دیگه برای نماز باید بره وضو بگیره. دیگه اون غسل، کفایت از وضو براش نمی کنه. مامان اومد پشت در اتاق و شروع کرد به در زدن. به روی خودش نیاورد که از موضوع صحبت علی و بابا خبر داره. از همون پشت در پرسید: _چی شده علی و بابا با هم رمز و راز دارند و به ما هم نمیگن؟! ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت نوزدهم ❣خانه مریم و سعید❣ فاطمه و محمد فضولی شون گل کرده، اومده بودن پشت در و هی می
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت بیستم ❣خانه مریم و سعید❣ سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت: _صحبت خصوصی مردونه داشتیم. تمومه. کم کم داریم میایم. مریم هم ادامه داد: _زود باشید. غسل جمعه تونو هنوز نکردید. سعید دستی بر شانه ی علی گذاشت و به عنوان پایان بحث گفت که: _راستی بابا جان کسی که بخواد دو یا چند تا غسل انجام بده، میتونه برای همه شون نیت کنه و فقط یک بار غسل کنه. مثلاً صبح بیدار شد و دید محتلم شده و غسل جنابت برش واجب شده و دیگه مثلاً اون روز جمعه هم هست و اتفاقی با عید غدیر که غسل مستحبی داره هم مصادف شده، اون موقع میشه نیت کرد که برای رضای خدا غسل جنابت، غسل جمعه و غسل روز عید غدیر می کنم و یک بار غسل رو انجام میده و این کفایت از غسل واجب جنابت و غسل های مستحبی جمعه و عید غدیر می کنه و دیگه لازم نیست سه بار غسل کنه. راستی علی جان یه خبر خوب هم برات دارم. لب های علی به خنده باز شد و با هیجان پرسید: _چه خبری؟ سعید ادامه داد: _کتاب احکام پسران آقای فلاح زاده رو تا آخر درس 33 که درباره ی مبطلات روزه ست با دقت بخون. بعد من ازت می پرسم. اگه بلد بودی یه جایزه ویژه داری که خیلی خوشحالت میکنه. علی با شوق پرسید: _بابا میشه جایزه برام گوشی بخری؟ سعید بدون هیچ واکنش خاصی، کمی لبخند زد و گفت: گوشی که الان به درد شما نمی خوره بابا جان. علی صاف تر نشست و گفت: _ولی همه دوستام دارن و فقط من ندارم. چه اشکالی داره منم داشته باشم؟ سعید جواب داد: _می دونی بابا خیلی از پدر و مادرهایی که برای بچه هاشون گوشی می خرند متاسفانه از ضررهای گوشی برای بچه ها اطلاع ندارند و بعد مدتی هم از این کارشون پشیمون میشن. شما هر وقت برای درس و مدرسه به گوشی نیاز داشته باشی گوشی مامان در اختیار شماست. همه تون هم که یه روز در میون بیست دقیقه با گوشی مامان اجازه ی بازی دارین. دیگه چی میخوای بابا؟ کافی نیست؟ می دونی بابا این گوشی ها ذهن و استعداد خیلی از بچه ها رو از بین برده. یکی از بچه های شرکت برامون تعریف می کرد که پسرمو که سال گذشته درسش خیلی خوب بود بردیم مدرسه جدید ثبت نام کنیم. وقتی ازش آزمون ورودی و تست هوش گرفتند، گفتند بچه ی شما مشکوک به کودن بودنه! بعد که بچه شونو بردن و با یه روان شناس امین صحبت کردن، اون مشاور گفته بوده دلیل این حالت بچه تون اینه که خیلی زیاد با گوشی و بازی های رایانه ای در ارتباطه. جالبیش اینه که فقط در عرض چند ماه بعد از خریدن گوشی اینقدر تاثیر منفی داشته. چند روز پیش از رادیو شنیدم که یه پسر نوجوون روزانه حدود 19 ساعت پای گوشیه و بازی می کنه. خصلت بسیار بد و بسیار مضر گوشی برای همه، تاکید می کنم برای همه، یعنی هم بچه ها و هم بزرگ ترا اینه که شدیداً اعتیادآوره. خیلی بدتر از هرچه مواد مخدر و اعتیادآور، آدم رو معتاد میکنه. بعد هم آدمو از کار و ورزش و مطالعه و خانواده و در یک کلام از زندگی و آرامش تو زندگی دور و جدا می کنه. حالا ان شا الله سر فرصت درباره ی این موضوع بیشتر صحبت می کنیم. الانه که مامان خانم بیاد و دوباره صدامون بزنه. حالا اول شما میری غسل جمعه تو انجام میدی یا من برم؟ علی خندید و گفت: _شما برو. بعدش من میرم. ولی بابا نگفتی جایزه مسابقه کتاب احکام چیه ها؟ سعید هم بلند شد و با لبخند گفت: _اگه ندونی بیشتر بهت می چسبه. خب چقدر فرصت مطالعه میخوای؟ _الان که تازه امتحانام داره تموم میشه. یه کم استراحت کنم. بعد از اون. _امروز که جمعه ست. قرارمون باشه برای جمعه سه هفته دیگه که ازت بپرسم، خوبه؟ _خوبه. سعید در اتاقو باز کرد. با صدایی رسا و پر نشاط رو به بقیه گفت: _خب جلسه ما تموم شد. امروز قراره کی بگه چی بازی کنیم؟ بچه ها گفتند نوبت مامانه. سعید نیم نگاهی به مریم انداخت و گفت: _مامان چی بازی کنیم؟ بعد هم یه چشمک مرموزانه و شیطنت آمیز به مریم زد که مریم هم مطلبو خوب گرفت و با لبخند جواب داد: _هم میتونیم قایم باشک بازی کنیم هم وسطی بازی. بچه ها از قایم باشک استقبال کردند و قرار شد همگی با هم بازی کنند. ❤️ ادامه‌ دارد... 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت بیستم ❣خانه مریم و سعید❣ سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت: _صحبت
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 🖤 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت بیست_و_یکم ❣خانه مریم و سعید❣ مسئولیت های بچه ها تغییراتی کرده بود. بردن زباله ها به بیرون از خانه، خریدهای خونه مثل نون و سبزی و تخم مرغ، جمع کردن سفره و تکاندن زیر سفره ای جزء مسئولیت های علی شده و فاطمه هم مسئول پهن کردن سفره و زیر سفره ای و آوردن وسایل از آشپزخونه و چیدن اونها. محمد هم مسئول مرتب کردن کفش ها جلوی در خونه شده و یکی درمیون کفش ها رو مرتب میکنه. علی سیزده سالش تموم شده و داره به سن بلوغ می رسه. فاطمه هم همین طور. نه سالش میشه و به سن تکلیف می رسه. محمد پنج ساله و میثم سه ساله هم حالا حسابی همبازی های خوبی برای هم شدن. مریم هنوز اون گلی که سعید چند ماه قبل براش خریده بود رو نگه داشته بود. سعید اون رو به مناسبت سالروز ازدواج شون برای مریم گرفته بود. مریم، گل هایی رو که سعید براش میاره رو نگه می داره. حتی اگه خشک بشن. تا دفعه ی بعد که سعید براش گل تازه می گیره، جایگزینش کنه. اما پنج ماهی می شد که دیگه سعید براش گلی نخریده بود. مریم دلیل این قضیه رو مشغله ی کاری زیاد سعید می دونه. فاطمه وسایل سفره رو چیده بود که مریم با صدایی سرشار از نشاط و مهربانی همه رو برای صرف صبحانه دعوت کرد به پای سفره. - خوشگلای مامان بیایید سر سفره بعد هم به آشپزخونه برگشت تا چای رو بیاره. معمولا علی صبح ها میره و نون تازه می‌خره و قبل از رفتن مریم ازش خواسته که کتری رو آب کنه و بذاره رو اجاق. وقتی هم که برمیگرده چای دم میکنه. البته تا این مسئولیت برای علی جا بیفته برای مریم زمان برد. مریم خوب میدونه برای مسئولیت سپردن به بچه ها باید بهشون زمان داد و کم کم براشون جا انداخت. سعید و مریم اهل نوشیدن چای خارجی نیستن و فقط چای ایرانی مینوشن و همیشه سعید چای شون رو به یکی از دوستان شمالی که داره سفارش میده. اتفاقا چای شون اینقدر خوش طعمه که هرکی خونشون میهمان میشه عاشق طعم این چایی میشه و از سعید میخواد که برای اونا هم سفارش بده. پدر دوست سعید در چابکسر زمین بزرگی داره و اونجا چای کاشته و بخاطر همین هم سعید از او خرید میکنه چون مطمئنه که سالمه و مواد افزودنی مضر نداره. مریم به تعداد اعضای خانواده، تو استکان، چای ریخت و گذاشت کنار نعلبکی ها تو سینی. سینی رو گذاشت سر سفره و نشست. رو کرد به علی و با لبخند و مهربونی گفت: _ دستت درد نکنه مامان جان. عجب چای خوش رنگی دم کردی، عالیه علی لبخندی زد و گفت: _ خواهش میکنم سعید دنبال بحثو گرفت که: _دستپخت پسر خودمه که اینقدر خوشمزه ست. ان شاءالله محمد و میثم هم اندازه علی بشن همینجوری میتونن چایی دم کنن. علی همینطور که گوش میداد، داشت از این تعریف و تمجید مامان و بابا حسابی کیف می‌کرد و نمیتونست جلوی لبخند رضایتش رو بگیره. مریم و سعید مهارت تعریف و تمجید از بچه ها رو به خوبی میدونن و پیاده می‌کن و میدونن این کار اگر به درستی انجام بشه و به افراط نرسه میتونه در اعتماد به نفس و عزت نفس بچه ها و همچنین در تحکیم مسئولیت پذیری اونا اثربخش باشه. بابا رو به بچه ها ادامه داد: _صبحانه تون رو بخورید که امروز کلی کار داریم. باید همه ببینند تو وسایلاشون چیزی هست که باید خمسش رو پرداخت کنیم. آخه فردا سال خمسی مونه. فاطمه با ناز و عشوه دخترونه ش پرسید: _بابا چرا باید خمس بدیم؟ ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🖤 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت بیست_و_یکم ❣خانه مریم و سعید❣ مسئولیت های بچه ها تغییراتی کرده بود. بردن زباله ها به
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 🖤 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت بیست_و_دوم ❣خانه مریم و سعید❣ سعید دنبال بهانه ای بود تا بچه ها این سوال رو بپرسند. نیم نگاهی به مریم کرد. بعد نگاه پر از آرامش و محبتش رو چرخوند سمت فاطمه و گفت: _آفرین به دختر خوشگل خودم که این سوال به جا رو پرسید. بعد رو به بقیه بچه ها ادامه داد: _کی میتونه جواب بده؟ البته مامان نباید جواب بده. و چشمکی زد و خندید. علی جواب داد: _چون خدا گفته. بابا در جوابش گفت: _آفرین به حاج علی. حالا ببینم میتونی بگی خمس دادن یعنی چی؟ علی آره کشداری گفت که در واقع می خواست نشون بده کاملاً به موضوع آگاهه. بعد ادامه داد: _ ما اینا رو تو کتاب احکام نوجوان تو مدرسه خوندیم. مریم گفت: _ خب بگو تا بقیه هم یاد بگیرند. علی گفت: یک پنجم اضافه خرج یکسال را باید به مرجع تقلیدتون بدیم. _مثلاً شما امروز میری سر کار و حقوق می گیری. همون روزی که حقوق می گیری میشه سر سال خمسی شما. یعنی تا سال دیگه همین موقع هرچی درآمد داشته باشی و خرید کنی مال خودت. اما به این روز که رسیدی هرچی برات مونده باشه باید یک پنجم اون رو بدی به مرجع تقلیدت. اون یک پنجم اصلاً مال خودت نیست. و اگه ندی از چهار پنجم مالی که برای خودت هست هم نمیتونی استفاده کنی چون باید خمسشو میدادی و ندادی. مثلا سر سال خمسی شما 100 هزار تومن تو جیبت هست. باید 20 هزار تومن رو خمس بدی به مرجع تقلید خودت. فاطمه از بابا پرسید: _چرا باید به مرجع تقلیدمون بدیم؟ سعید رو به علی کرد و گفت: _داش علی شما جواب بده. علی گفت: _دیگه جواب اینو خودمم نمی دونم. مریم سریع وارد بحث شد و گفت: _چون خدا گفته خمس رو به امام معصوم بدیم تا برای مخارج اسلام و نیازمندان جامعه هرطور که صلاح بدونه هزینه کنه. الان که امام معصوم زمان ما در غیبت هستند باید به مرجع تقلیدمون بدیم تا او به نیابت از امام زمان هزینه کنه. سعید گفت: بچه ها خمس دادن خیلی برکت داره ها. مثلا اولین باری که خمس دادیم، همون سال امام رضا ما رو طلبید و رفتیم زیارتش. _ مریم ادامه داد و گفت خب حالا پاشید برید اتاق تون رو مرتب کنید که شتر با بارش اونجا گم میشه. علی آقا شما هم سفره رو جمع کن بعد برو وسایلت رو مرتب کن. علی از اول صبحونه تلویزیون رو روشن کرده بود و نیم نگاهی به شبکه ورزش داشت. در مقابل صحبت مامان سری تکون داد و گفت: _باشه مامان الان جمع می کنم. مریم کمی صداش رو بلندتر کرد و گفت: _علی آقا مگه قرار نبود فقط مسابقات تیم ملی رو ببینی؟ علی جواب داد: _خب اینم یه جورایی تیم ملیه. تیم باشگاهی ایران و تیم باشگاهی عربستان. سعید گفت: _ان شا الله که این عربستانیا لوله بشن. و خندید. بعد از علی پرسید: _حالا کدوم تیم باشگاهی ایرانه؟ _استقلاله. _حالا اگه تیم ملی بود ارزش داشت ببینیم ولی استقلال، پرسپولیس و این تیمای باشگاهی ارزشش رو نداره وقتمونو براش بذاریم. اگه خودمون پاشیم گل کوچیک بازی کنیم بیشتر می ارزه. بعد دو بار آروم زد به پشت شونه ی علی و ادامه داد: _پاشو باباجون. وقتی مامان میگه خاموش کنیم فقط باید بگیم چشم. پاشو سفره رو جمع کن و وسایل اتاقتو مرتب کن تا بعدش خودمون با هم بازی کنیم. صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد دوید سمت گوشی. طبق معمول هم یادش رفت سلام کنه. _الو.بفرمایید...... _شما؟......... _مامانم داره صبحونه می خوره.الان گوشیو میدم بهش. دوید سمت مامان و یواش گفت: _خاله عارفه ست. مریم گوشی رو برداشت و سلام علیک کرد. صدای عارفه اما نشاط همیشگیشو نداشت. با بغض و ناراحتی سلام و احوال پرسی کرد. _مریم جون یه اتفاق بدی افتاده که نمی دونم چی کار کنم. مریم با آرامش و ملاطفت جواب داد: _چی شده عزیزم؟ بغض عارفه ترکید و گریه کنان به مریم گفت: _امروز دیدم شوهرم داره تو گوشیش با یه خانمی چت می کنه. آسمون رو سرم خراب شد. حالم خیلی بده. نمی دونم باید چی کار کنم. تو رو خدا بگو من چی کار کنم. مریم آرام و خیلی با آرامش گفت: _نگران نباش عزیزم. الان بچه ها اینجان نمی تونم صحبت کنم. تا چند دقیقه دیگه از تو اتاق، خودم باهات تماس می گیرم. عارفه با هق هق گفت: _باشه مریم جان منتظرم. و قطع کرد. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🖤 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت بیست_و_دوم ❣خانه مریم و سعید❣ سعید دنبال بهانه ای بود تا بچه ها این سوال رو بپرسند.
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 🖤 Eitaa.com/zenashooyi