eitaa logo
زناشویی💖
688 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
466 ویدیو
6 فایل
🌻خيلى از مشكلات تو دنيا حل ميشه، اگه فقط ياد بگيريم ..... 💖کانالی پراز ترفند، متنهای عاشقانه، و مطالب ناب همسرداری 💖 ارتباط با ادمین: @tabeatsarabanoo 🚫انتشار مطالب بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد https://eitaa.com/joinchat/2892038148C74135077da
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 قسمت_بیست_و_نهم ❣خانه مریم و سعید❣ اتفاقا قرعه به نام محمد افتاد و قرار شد بچه ها با مامان و بابا والیبال بادکنکی بازی کنند. خانه مریم و سعید حدود ٩٠ متره و دو تا اتاق خواب داره. یکی از اتاقها برای بچه ها و یکیش هم اتاق مامان و باباست. در پذیرایی دوتا فرش ٩ متری قرار میگیره و هروقت بچه ها میخوان والیبال بادکنکی بازی کنند، پشتی ها رو از کنار دیوار میارن و بین این دو تا فررش ٩ متری میذارن و این پشتی ها میشه تور والیبال شون. بچه ها خیلی به این بازی علاقه نشون میدن چون از همون اول هم مامان و بابا در طول بازی خیلی هیجان بهشون تزریق میکنن. قوانین این بازی مثل بازی والیبال هست. تفاوتش اینه که بجای توپ از بادکنک استفاده میشه و اگر بادکنک به دیوار بخوره یا بیرون از زمین (فرش ٩ متری) بخوره یک امتیاز به تیم حریف اضافه میشه. ضمن اینکه مثل بازی والیبال در این بازی هم هر تیم فقط ٣ ضربه میتونه به بادکنک بزنه تا بتونه اون رو به زمین حریف بندازه و اگر کسی دو ضرب پشت سر هم بزنه، خطای دو ضرب میشه. نوبت تیم کشی شده و بچه ها خودشون دارن میگن که ترکیب تیم‌ها چطوری باشه. محمد معمولا اصرار داره که یار بابا باشه اما سعید نمیخواد این اتفاق همیشگی باشه چون دوست داره محمد تجریه بازی با بچه های دیگه رو هم داشته باشه و طعم برد و باخت رو با هم تجربه کنه اما محمد دائم دوست داره برنده بشه. سعید و مریم از همان ابتدا وقتی با بچه ها بازی می‌کردند اجازه نمی‌دادند که تو بازی ها همیشه برنده بشن. بعضی وقتها بازنده می‌شدند و در عین حال بعضی اوقات برنده. سعید هر وقت با بچه ها کشتی میگیره هم اونا رو زمین میزنه و هم ازشون زمین میخوره و اصلا اجازه نمیده که همیشه بچه ها برنده بشن چون این کار رو باعث کمال گرا شدن بچه ها میدونه و اعتقاد داره در آینده ظرفیت و تحمل شکست رو نخواهند داشت. یکی از دغدغه های جدید مریم و سعید این روزا تبدیل شده به خریدن هدیه جشن تکلیف علی و فاطمه. آخه میخوان براشون جشن تکلیف بگیرن. سعید همینطور که با هیجانِ بالا داشت با بچه ها والیبال بادکنکی بازی می‌کرد، صدای زنگ تلفن همراهش نگاهش رو سوق داد به صفحه گوشی و تا دید مامانش پشت خطه بدون تامل به بچه ها گفت بچه ها مامانی زنگ زده... شما بازی رو ادامه بدید تا من جواب مامانی رو بدم. گوشی رو برداشت و مثل همیشه با کمال احترام به مادر سلام کرد اما بر خلاف انتظار مثل همیشه جواب نشنید یعنی صدای گریه مامان رو شنید. با شنیدن صدای گریه مامان، سعید رو همانجا که بود میخکوب کرد. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید برای عزيز اتفاقی افتاده. احساس کرد ضربان قلبش آنقدر تند شده که قفسه های سینه ش گنجایش و تحملش رو نداره و میخواد از قفسه سینه بزنه بیرون. سریع بلند شد و رفت داخل اتاق خواب تا بقیه نگران نشن اما مریم که کاملا متوجه نگرانی سعید شده بود فهمید که یک اتفاقی افتاده که سعید اینطوری شوکه شده. مریم هم گفت بچه ها منم میخوام یه کم استراحت کنم شما بازی رو ادامه بدید تا چند دقیقه دیگه منم بیام. بعد هم پا شد و دنبال سعید اومد تو اتاق خواب. دید سعید بغض کرده و چشماش قرمز شده حالا دیگه مریم موضوع عارفه رو کلا فراموش کرده و همه نگرانیش شده سعید و خانوادش. اینکه نمیدونه موضوع چیه داره کلافش میکنه و با همان بهت و تعجب میره کنار سعید و همینطور که دست سعید رو میگیره که بهش آرامش بده یواش میگه چی شده؟!! اما سعید همه حواسش به صحبت‌های غم انگیزه مادره که داره با گریه میگه: _مامان جان، عزیز حالش بد شده و آوردیم بیمارستان امام رضا [ع] اصلا به هوش نیست... خیلی دعا کنید به مریم هم بگو خیلی دعا کنه. سعید حالا سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و به مادر دلداری بده... _ ان شاءالله بهتر میشه حالا بستری شده فردا بهتر میشه میاد خونه. منم الان راه میفتم میام مشهد. نگران نباش مامان جان. ان شاءالله بهتر میشه. منم میام که اگر کاری چیزی بود اونجا باشم و انجام بدم. اما سعید تو دلش خیلی نگران بود و حالا یاد روز حرکت مامان و بابا و عزیز و آقابزرگ به سمت مشهد افتاد که عزیز به مامان‌ِ سعید گفته بود: این کفنِ من رو هم با خودتون بیارید مشهد و مادر سعید هم به عزیز گفته بود مامان جان این چه حرفیه که میزنی و ان شاءالله صحیح و سالم میری مشهد و برمیگردی. _ نه مامان جان اومدن شما الان فایده ای نداره چون عزیز تو بخش مراقبت‌های ویژه هست و اصلا اجازه نمیدن کسی بره کنارش. اصلا عزیز به هوش نیست که بخواد متوجه بشه بعد دوباره با گریه گفت فقط برای مامان جانم دعا کنید و و با همون حال بدش خداحافظی کرد... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت_بیست_و_نهم ❣خانه مریم و سعید❣ اتفاقا قرعه به نام محمد افتاد و قرار شد بچه ها با مامان
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت_سی_ام ❣خانه مریم و سعید❣ بُهت همه وجود سعید رو فرا گرفته بود... مریم اما کنار سعید نشسته و داره بهش دلداری میده _ ان شاءالله عزیز بهتر میشه... نگران نباش عزیزم سعید اما خیلی به عزیز (مادربزرگش) وابسته است و عزیز هم در بین نوه ها یک محبت ویژه ای به سعید داشته و داره. سعید کمی صداش رو صاف کرد و گفت : مریم من باید برم مشهد. شاید حال عزیز بدتر بشه من باید اونجا باشم... مریم هم سعید رو تایید کرد و گفت آره اتفاقا اگه عزیز شما رو ببینه انرژی بیشتری میگیره و ان شاءالله حالش بهتر هم میشه. مریم داشت ادامه می‌داد اما فاطمه که از روی کنجکاوی اومده بود کنار مامان و بابا با نگرانی و با یک ادبیات کشداری پرسید مامان چی شده؟ مریم سعی کرد خودش رو جمع کنه و با آرامش همیشگی ش جواب فاطمه رو بده و بهش گفت: مامان جان، عزیز که با مامانی اینا رفته بودن مشهد یه کم حالش بد شده الان هم بستری شده و بابا میخواد بره پیشش ان شاءالله... فاطمه اجازه نداد که صحبت‌های مامان تمام بشه و گفت یعنی داره میمیره؟! مریم گفت نه مامان جان ان شاءالله بهتر میشه و دوباره میاد تهران و با هم میریم خونشون. خوشگلم عمر انسان دست خداست و هیچکس به غیر از خود خدا نمیدونه که عمر آدما چقدر طول میکشه. حالا بیا با هم برای عزیز دعا کنیم که ان شاءالله زودتر خوب بشه. سعید اما به قاب عکس کوچک حرم امام رضا علیه السلام که روی دیوار نصب شده بود خیره شده بود و داشت خاطرات عزیز رو تو ذهنش مرور می‌کرد... یادش میومد که عزیز همیشه سفارش مریم رو می‌کرد که مامان جان یه وقت خانومت رو اذیت نکنی ها... بعد هم از مریم می‌پرسید که یه وقت سعید اذیتت نمیکنه؟ اگه اذیتت کرد به من بگی ها... چقدر عزیز هوای خانوم های خونواده رو داشت و همیشه سفارش شون رو می‌کرد... یاد آخرین باری افتاد که رفته بود خونه عزیز و وقت خداحافظی عزیز با اون حالش تا دم در آمد و خداحافظی کرد و گفت مامان جان منو حلال کن من دیگه کم کم دارم رفع زحمت میکنم... سعید هم در چنین شرایطی همیشه میگفت عزیزخانم شما حالاحالاها باید خودتون رو آماده کنید تا برای بچه های ما بیایید خواستگاری و با اینچنین صحبت‌ها لبخند رو مهمون لبهای عزیز می‌کرد. مریم رو کرد به فاطمه و گفت عزیزم بیا بریم تو اتاق؛ الان بابا میخواد حاضر بشه بره مشهد برای عیادت عزیز... فاطمه گفت مامان ما هم با بابا بریم مشهد. _ حالا بذار بابا بره ان شاءالله اگه امام رضا علیه السلام بطلبه ما هم میریم. الان که وقت مدرسه هاست و نمیتونیم مسافرت بریم. بعد هم بلند شدند و رفتند تو اتاق. سعید هم کمی چشمانش رو مالید و یک نفس عمیق حسرت گونه کشید و یواش با خودش گفت یا امام رضا خودت هر طور صلاح میدونی ختم به خیر کن. عزیز سالهاست که گرفتار بیماری قند است و مدت‌های طولانیست که انسولین مصرف میکنه و از حدود ٢٠ سال گذشته به نحوی درگیر مصرف داروهای مختلف هست و در این ایام طولانی خیلی اذیت شده و این روزهای آخر حتی در دم و بازدم و نفس کشیدنش هم داشت اذیت میشد و دیگه دارو ها هم فایده و تاثیری براش نداشت. سعید بلند شد و رفت توی اتاق و گوشی و برداشت که اینترنتی بلیط بگیره برای مشهد. علی رو کرد به بابا و گفت چی شد بابا نمیای ادامه بازی؟ سعید هم نگاه آرامی کرد به علی و گفت بابا حال عزیز بد شده دارم میرم پیشش اگر کمکی از دستم بربیاد براش انجام بدم. اصلا خصلت سعید همینجوریه. هر وقت میخواد برای پدر و مادر یا عزیز و آقابزرگش کاری کنه سعی میکنه علنی بگه که بچه ها هم متوجه بشن و یاد بگیرن و به نوعی الگوبرداری کنن. مثلا هر وقت سعید خونه مادرش میره خم میشه و دست ماددرش رو میبوسه و بچه ها هم شاهد این ماجرا هستند... علی به بابا گفت مگه عزیز اینا مشهد نرفته بودن؟ الان میخوای بری مشهد؟ _ آره بابا میخوام بلیط بگیرم ان شاءالله مریم هم ادامه داد و گفت آقا سعید پس اگر اشکالی نداره من به عارفه بگم فردا صبح بیاد اینجا... _ نه چه اشکالی داره؟ بگو بیاد... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت_سی_ام ❣خانه مریم و سعید❣ بُهت همه وجود سعید رو فرا گرفته بود... مریم اما کنار سعید
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند (عج) 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت_سی_و_یکم ❣خانه مریم و سعید❣ "سلام خوشگلم؛ من الان سوار هواپیما شدم و ان شاءالله تا چند دقیقه دیگه راه میفتم. مواظب خودتون باشید. التماس دعا. یک استیکر قلب هم پایین پیامش گذاشته بود" این پیامک سعید بود که هنگام پرواز به مشهد برای مریم فرستاد. مریم هم در جواب نوشت: سلام آقاااااا، به سلامتی ان شاءالله. عزیزم، من صدقه گذاشتم حتما خودت هم صدقه بذار. آخر متنش هم یک استیکر بوس فرستاد برای سعید بچه ها هنوز بابا به سفر نرفته بهانه هاشون شروع شده و یکی یکی سر یه موضوعی بهانه می‌گیرن و همش دور و بر مریم اند و تو همین چند ساعت چندین مرتبه پرسیدن که بابا کی برمیگرده؟ حالا وقت خواب شده و مریم داره برای بچه ها قصه میگه. یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یه گنجشکه بود که داشت توی هوا پرواز می‌کرد. خسته شد، خواست بشینه روی زمین تا یه کم خستگیش در بره اما حواسش نبود و نشست روی یه یخ! پاهاش چسبید به یخ. هرچی تلاش کرد نتونست پاش رو آزاد کنه. با خودش فکر کرد که این یخه چقدر قویه... به اون یخه گفت: ای یخ تو چقدر زور داری... یخ گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم، آفتاب منو آب نمی‌کرد. چند دقیقه صبر کن الآن آفتاب منو آب میکنه و پای تو هم آزاد میشه. گنجشکه با خودش فکر کرد خورشید چقدر قویه که این یخ به این محکمی رو آب میکنه... وقتی پاش آزاد شد رفت پیش خورشید و بهش گفت: ای خورشید تو چقدر زور داری... خورشید گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم ابر نمیومد جلوم رو بگیره... گنجشکه رفت پیش ابر و گفت ای ابر تو چقدر زور داری. ابر گفت: من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم باد منو به راحتی اینطرف و اونطرف نمی‌برد... گنجشکه رفت پیش باد و گفت ای باد تو چقدر زور داری... باد گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم میتونستم کوه رو جابجا کنم‌... گنجشکه رفت پیش کوه و گفت ای کوه تو چقدر زور داری... کوه گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم نمیذاشتم علف ها از لابلای سنگهام بیرون بیان... گنجشکه رفت پیش علفه و گفت ای علف تو چقدر زور داری... علف گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم نمیذاشتم گوسفندها بیان منو بخورن... گنجشکه رفت پیش گوسفنده و گفت ای گوسفند تو چقدر زور داری... گوسفنده گفت من اگه زور داشتم نمیذاشتم قصاب بیاد و گوشت منو بفروشه... گنجشکه رفت پیش قصابه و گفت ای قصاب تو چقدر زور داری... قصابه گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم نمیذاشتم گربه بیاد و گوشت‌ها رو ببره.... گنجشکه رفت پیش گربه و گفت ای گربه تو چقدر زور داری... گربه گفت من زور دارم، زور بچه. از این طاقچه میپرم به اون طاقچه... فاطمه از مامان پرسید: مامان من زور دارم، زور بچه یعنی چی؟ مریم نگاه مهربونی به فاطمه انداخت و آروم گفت: یعنی زور من خیلی کمه و اندازه زور یه بچه کوچولو هست. دوباره مریم ادامه داد و پرسید خب بچه ها از این قصه چی یادگرفتید؟ محمد گفت اینکه گربه ها از همه قوی ترن... فاطمه و علی زدن زیر خنده... فاطمه با کمی تمسخر گفت یعنی گربه از قصاب هم قوی تره؟! و باز به خنده هاش ادامه داد. علی گفت: یعنی هیچکس قویِ قوی نیست. مریم پرید وسط صحبت علی و گفت خب پس کی قویِ قوی هست؟! فاطمه گفت خب معلومه دیگه خدا از همه قوی تره... مریم ادامه داد و گفت از این قصه نتیجه میگیریم که دست بالای دست بسیاره یعنی بالاخره هر کسی یه جاهایی قدرت داره اما قدرتش کامل نیست و فقط خداست که قدرتش کامله و قدرت هیچکس به اندازه قدرت خدا نمیرسه و اصلا خدا گنجشک و آب و آفتاب و ابر و باد و کوه و علف و گوسفند و آدم و گربه رو آفریده. خب معلومه که قدرتش از همه اینا و همه مخلوقاتش بیشتره. چراغهای اتاق بچه ها خاموشه و کم کم داره خوابشون میبره. هر شب وقتی مریم قصه ش تموم میشه تا بچه ها بخوان کامل خوابشون ببره یک مولودی زیبا از حضرت علی و یا دیگر امامان (ع) براشون پخش میکنه و بچه ها خیلی به این مولودی ها علاقه نشون میدن. انگار اینطوری با آرامش بیشتری به خواب میرن. مریم گوشیش رو برداشت و از مولودی هایی که دانلود کرده بود یک مولودی حضرت زهرا (س) رو پخش کرد و به بچه ها گفت خب بچه ها شب بخیر. بعدش خم شد و اول صورت فاطمه رو بوسید و به ترتیب سرِ میثم و محمد و علی رو بوس کرد و گفت خوابهای رنگی رنگی ببینید ان شاءالله... گوشی رو گذاشت بیرون در که برای بچه ها ضرر نداشته باشه اما صدای مولودی به خوبی داخل اتاق میومد و بعد رفت توی اتاق خواب خودشون. هنوز هیچی نشده دلش برای سعید تنگ شده و منتظره تا نیم ساعت دیگه زنگ بزنه به سعید ببینه رسیده یا نه. دراز کشید و یاد دیشب افتاد که سعید هم همینجا کنارش بود و با چه آرامشی کنار هم خوابیده بودن... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت_سی_و_یکم ❣خانه مریم و سعید❣ "سلام خوشگلم؛ من الان سوار هواپیما شدم و ان شاءالله تا چ
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند (عج) 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت_سی_و_دوم ❣خانه مریم و سعید❣ مریم دراز کشید و یاد دیشب افتاد که سعید هم همینجا کنارش بود و با چه آرامشی کنار هم خوابیده بودن... خیلی زود دلش برای شب بخیر گفتن ها و بوسیدن های قبل خواب سعید تنگ شده. اصولا مریم و سعید تلاش می‌کنند که بدون شب بخیر گفتن و بوسیدن یکدیگر به خواب نروند. این وظیفه سعیده که شب بخیر بگه و مریم رو ببوسه اما یه وقتهایی که خیلی خسته باشه و یا به هر دلیل دیگه ای که این کار رو نکنه، مریم سعی میکنه نذاره که یادشون بره و خودش شب بخیر میگه و در بوسیدن روی سعید از او سبقت میگیره. سعید یک تجربه خوبی رو از اول زندگی کسب کرده و فهمیده که اگر به مریم شب بخیر نگه و یا با بی توجهی به مریم بره بخوابه، مریم خیلی اذیت میشه و ممکنه دلش بشکنه. همون سال‌های اول زندگی با همدیگه در یکی از کلاسهای آموزشی مهارتهای خانواده شرکت کرده بودند و کارشناس اون کلاس به آقایون حاضر در جلسه گفته بود که آقا امیرالمؤمنین علی عليه السلام در مورد لطافت و ظرافت روحی و جسمی زن فرموده اند: زن مثل گل است نه کارگزار شما! همین یک جمله تاثیر زیادی در رفتار و اخلاق سعید گذاشته بود و سعی کرده بود با مطالعه یا گوش دادن به کلاسهای مهارتی از جمله کلاس "هنر مرد بودن در تعامل با همسر" آگاهی خودش رو نسبت به مهارت‌های زندگی بالاتر ببره تا بهتر بتونه حال دل مریم رو خوب کنه و کمتر باعث رنجش خاطر او بشه. مریم اما خودش بیشتر از سعید پیگیر مطالعه و شرکت در کلاسهای آموزشی و مهارتی هست و خودش هم کلاس "هنر زن بودن (١ و ٢) در تعامل با شوهر" را گوش داده و "کتاب هنر زن بودن" را هم گرفته و گذاشته در قفسه کتابخانه و هرازچندگاهی سعی میکنه تا با تورق این کتاب، مهارتهای ارتباطی با شوهر رو با خودش مرور کنه. البته مریم کتاب‌هایی که به درد کوچکترها نمیخوره رو بصورت برعکس در کتابخانه جاگذاری میکنه که اسم کتاب‌ها حساسیت بچه ها را برانگیخته نکند و یا گاهی بگونه ای پشت ردیف کتاب‌ها می‌گذارد که فقط خودش میدونه اون کتابها کجاست و از کجا میشه برشون داشت. سعید به این نکته توجه خوبی داره که اگر هنگام خوابیدن کنار مریم به هر دلیلی خواست از اون طرف بخوابه حتما از همسرش عذرخواهی کنه و بگه که مثلا چون کمرم درد گرفت از اون طرف میخوابم. سعید میدونه که اگر این کار رو نکنه ممکنه مریم ناراحت بشه و غصه بخوره. مریم همینطور دراز کشیده بود و داشت فکر می‌کرد که یهو صدای پیامک سعید اونو به خودش آورد و انگار به دلش افتاده بود که این سعیده که پیام فرستاده. سریع اومد سراغ گوشیش و یواش که صدای مولودی که برای بچه ها گذاشته بود قطع نشه، پیام سعید رو دید که نوشته بود: سلام عزیزم. الحمدالله من رسیدم. مواظب خودتون باشید. التماس دعا آخرش هم یک استیکر بوس و یک گل فرستاده بود. مریم ناخواسته نفس عمیقی کشید و دستاش رو بالا آورد و گفت خدایا شکرت. ان شاءالله همه مسافرها سالم برن و برگردن. بعد هم در جواب پیامک سعید نوشت: سلام آقاااااا؛ الحمدالله. اونجا پیش امام رضا علیه السلام ما رو هم یاد کن بگو ان شاءالله آقا ایندفعه خانوادگی هممون رو بطلبه. راستی به مامان و بقیه هم سلام برسون و به مامان بگو ما از همینجا دعاگوی عزیز هستیم و ان شاءالله بهتر میشن. به مامان بگو اونجا پیش امام رضا ما رو هم دعا کنه. دست علی یارت عزیزم پایینش یک استیکر قلب و یک گل هم فرستاد. مریم از همون ابتدای زندگی مشترک و با مطالعاتی که در حوزه مهارتهای ارتباطی داشته بود به این راز ارتباطی با شوهر پی برده بود که اگر یک زن می‌خواهد رابطه عاطفی پایداری با شوهرش داشته باشد باید رابطه عاطفی با مادرشوهرش را تقویت کند. مریم به خوبی می‌داند که هرچقدر رابطه اش با مادرشوهر بهتر باشد، رابطه با شوهرش بهتر خواهد بود. اما به این نکته هم خوب دقت داشت که اگر من با مادرشوهرم رفیق هستم ولی به هیچوجه اجازه ندارم سفره دلم را برای او و یا هر کس دیگری باز کنم... مریم برای اینکه بتواند رابطه با مادرشوهرش را گرم تر کند هر وقت که با سعید و بچه ها میروند منزل مادرشوهر سعی می‌کند که در یک قسمت از کارهای منزل کمک حال مادر شوهرش باشد مثلا برای ناهار و شام سالاد درست میکند و یا می‌رود در آشپزخانه و با روحیه بانشاطش با مادرشوهرش گفتگو می‌کند و گاهی اوقات از دستپخت خوب مادرشوهرش تعریف می‌کند و یا فرمول پخت بعضی از غذا ها رو از او جویا می‌شود. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت_سی_و_دوم ❣خانه مریم و سعید❣ مریم دراز کشید و یاد دیشب افتاد که سعید هم همینجا کنارش
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚قسمت_سی_و_سوم ❣خانه مریم و سعید❣ مریم در کلاس "هنر زن بودن در تعامل با شوهر" از کارشناس مربوطه شنیده بود که یکی از راههای جلب اعتماد مادرشوهر، تعریف و تمجید نمودن و مشورت گرفتن از اوست. مشورت گرفتن به طرف مقابل ما می‌گوید من تو را قبول دارم و برای من قابل احترام هستید و می‌خواهم از شما کمک بگیرم و از تجربیات گرانبهای شما بهره مند شوم. مادرشوهر وقتی می‌بیند که عروسش از دست‌پخت او تعریف می‌کند و از او مشورت میگیرد طبعا احساس صمیمی تری نسبت به عروس پیدا خواهد کرد. حتی مریم خیلی از اتفاقاتی که ممکن است خواسته یا ناخواسته در خانواده شوهرش بیفتد و بعضا باعث ناراحتی او بشود را اصلا با شوهرش مطرح نمی‌کند چون می‌داند برای مردها انتقاد از خانواده شان خیلی سنگین است و انتقاد کردن از مادرشوهر در برابر شوهر عملا آورده ای نداشته و فقط تنش و ناراحتی شوهرش را به همراه خواهد داشت؛ مگر اینکه اتفاق غیر قابل اغماضی بیفتند که مریم بیاید و این انتقاد را مطرح کند و الا در بیشتر موارد اهل غر زدن نسبت به خانواده شوهرش نیست. چون می‌داند که مردها روی مادرشان حساس هستند و انتقادهای مکرر از مادرشوهر می‌تواند در رابطه عاطفی این زن و شوهر تاثیر منفی بگذارد و نتیجه آن سردی و دوری عاطفی باشد. گاهی وقتها هم برای اینکه به شوهرش ثابت کند که به مادر او محبت دارد و حواسش به حال دل مادرشوهرش هست، سفارش مادرشوهرش را به سعید میکند که مثلا آقا سعید چند روزه به مامان سر نزدیم یا اینکه بهشون زنگ نزدی، یه تماسی باهاشون بگیر ببین به وقت کاری باهات نداشته باشن. این رفتار مریم حسابی اعتماد سعید رو به خودش جلب کرده و حالا سعید میدونه که همسرش مریم بیشتر از خودش هوای مادرش رو داره و حاضر نیست به هیچوجه رابطه محترمانه و محبت آمیز با مادرشوهرش را از بین ببره. از زمانی که این نگاه در سعید حل شده اتفاقا لجبازی ها و بهانه گیری های او که اوایل زندگی بیشتر بود کم کم کاهش یافته و سعید احترام و محبت بیشتری نسبت به مریم قائله. نگاهی به ساعت انداخت و دید ساعت نزدیک ٢٣ هست. بلند شد و رفت توی آشپزخانه تا کمی وسایل شام رو که بچه ها جمع کردن و آورده بودن توی آشپزخونه رو مرتب کنه. زیتون ها رو ریخت توی شیشه و سبزی ها رو هم گذاشت داخل سبد سبزی های یخچال. زود کارهاش رو کرد و رفت مسواک زد و وضو گرفت و نشست پای قرآن تا قرار روزانه قرائت ۵٠ آیه اش رو انجام بده. مریم اصلا از امروز صبح فرصت نکرده بود که قرآنش رو بخونه. او معمولا تلاش میکنه که بعد از نماز هاش چند آیه از قرآن رو بخونه که جمعا ۵٠ آیه بشه و سعی میکنه موقعی بخونه که بچه ها قرآن خوندنش رو ببینن. حتی گاهی بچه ها هنگام قرآن خوندن از سر و کول مامان بالا میرن و بازی میکنن و بعضی وقتها محمد و میثم قرآن رو از مامان می‌گیرن و ورق میزنن اما مریم اصلا به روی خودش هم نمیاره و دوست داره بچه ها با قرآن انس بگیرن. فقط زمانی قرآن رو ازشون میگیره که بچه ها میخوان خدای نکرده زمین بندازن قرآن رو. یکبار که به همراه سعید و بچه ها به مسجد رفته بودند برای نماز، مادری رو دید که داشت به بچه ۵ ساله خودش تشر میزد که چرا قرآن رو برداشتی و چرا دست میزنی به قرآن، باید وضو بگیری... مریم اون شب یواش کنار اون مادر نشست و از باب امر به معروف و نهی از منکر با ادبیاتی محبت آمیز و خواهرانه و بدور از چشم فرزند پنج ساله به آن مادر گفت که بچه شما الان در سنی هست که برای لمس آیات قرآن نیازی به وضو گرفتن نداره و هنوز بالغ نشده. بازی کردن و تورق او با قرآن به معنای بی احترامی نیست. او به آن مادر گفته بود که ما باید از سن بچگی برای بچه هامون انس با قرآن رو ایجاد کنیم و اگر اینگونه سختگیری کنیم بچه هامون خدای ناکرده از قرآن دور میشن. مریم به اون خانم گفته بود که از بس ما مردم با قرآن اینجوری برخورد کردیم الان توی بعضی خونه ها قرآن فقط شده یک وسیله تزئینی که داره روی طاقچه ها خاک میخوره و بچه های این خانه ها تمایلی به خواندن و حتی وقت گذاشتن برای نگاه کردن به آیات قرآن ندارند. مریم برای انس بیشتر بچه ها با قرآن هر هفته یکبار هنگام خوابیدن بجای پخش مولودی، ترتیل زیبای سوره های کوچک جزء ٣٠ قرآن رو که از قبل دانلود کرده برای بچه ها پخش میکنه تا هم موجب آرامش بیشتر بچه ها بشه و هم اینکه بچه ها به مرور زمان سوره ها رو حفظ میشن و براشون تعریف کرده که اگه کسی قبل خواب ٣ تا قل هوالله رو بخونه و بخوابه خدا ثواب یک ختم قرآن بهش میده و بخاطر همین بچه ها دارن عادت میکنن که شبها قبل از خواب سه تا قل هوالله بخونن... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚قسمت_سی_و_سوم ❣خانه مریم و سعید❣ مریم در کلاس "هنر زن بودن در تعامل با شوهر" از کارشناس مر
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 💞 Eitaa.com/zenashooyi
💚 قسمت_سی_و_چهارم ❣خانه مریم و سعید❣ سلام آقااااا خوبی عزیزم؟ رسیدی الحمدلله؟ شبت بخیر... خوابهای رنگی ببینی پایین متنش هم دوتا استیکر بوس فرستاد. هنوز دو دقیقه از پیامک مریم نگذشته بود که سعید جواب داد و تو پیامکش نوشت : سلام خوشگل خانوم؛ آره الحمدالله رسیدم و الان دارم میرم حرم امام رضا برای زیارت، کاش اینجا کنارم بودی و با هم میرفتیم زیارت. ان شاءالله دعاگو هستم. شما برو بخواب که خیلی خسته شدی امروز. پایین پیامکش هم دوتا بوس و دو تا گل فرستاد. مریم نفس عمیقی کشید و این ادبیات آرامش بخش سعید انگار خستگی روز مریم رو رفع کرده بود. فردا صبح قراره عارفه بیاد خونه و درباره مشکل شوهرش و حاشیه هاش میخواد از مریم مشورت بگیره. مریم خودش رو آماده کرده که فردا و در صحبت با عارفه خیلی باید انرژی صرف کنه. چون عارفه یک خصلتی که داره اینه که در جلسه مشاوره خوب گوش میکنه و قبول میکنه که حرفهای مشاور رو انجام بده ولی بعد از شنیدن صحبت‌های مشاور، دوباره کار خودش رو میکنه و اراده ای نداره که طبق راهکارها پیش بره. از چند سال پیش تا الان مریم به عارفه چندین مرتبه گفته بود بخاطر مشکلاتی که با شوهرش داره باید "کلاس هنر زن بودن در تعامل با شوهر" رو گوش کنه... هر دفعه هم عارفه پذیرفته که این کار رو انجام بده اما در عمل حتی جلسه اول کلاس هنر زن بودن رو هم کامل گوش نداده! از وقتی که عارفه باردار بود و هنوز بچه اش به دنیا نیامده بود بهش گفته بود که کلاس تربیت کودک (از تولد تا ٩ سالگی) رو گوش کن یا اگه نمیتونی گوش کنی حتما کتابهای "منِ دیگرِ ما" نوشته ی "استاد محسن عباسی ولدی" رو بخون اما دریغ از یک صفحه خواندن کتاب! همین روحیه عارفه هست که مریم رو رنج میده و ناراحتش میکنه چون عارفه تلاش نمیکنه که این اخلاق و روحیه اش رو تغییر بده و انگار نمیخواد قبول کنه که انسان هرچقدر علم و تلاش و مهارت و توکلش بیشتر بشه طبعا شرایط رو بهتر مدیریت میکنه و حال دل او بهتر خواهد بود. آخر شبه و سعید از باب الجواد (ع) وارد صحن پیامبر اعظم (ص) شده و داره اذن دخول میخونه. اولین باری هست که سعید بعد از ازدواج با مریم تنهایی اومده مشهد. قبل از ازدواج اما خیلی با دوستان مسجد و محل به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شده اما از وقتی ازدواج کرد همه تلاشش این بوده که مجردی به مسافرت نره البته به غیر از ماموریت های کاری که گاها پیش میاد و مجبوره که بره... صبح شده و بچه ها یکی یکی بیدار شدن و دست و صورت نشسته مشغول بازی شدن. ساعت حدود ٨.۴۵ هست و تقریبا نیم ساعتی میشه که عارفه رسیده خونه و یک گوشه کز کرده و زل زده به گوشیش؛ معلومه که این چند روز از بس گریه کرده چشماش کاسه خون شده و خیلی مضطربه اما سعی داره وقتی با بچه ها صحبت میکنه انرژی بیشتری صرف کنه و با حالت شادی و نشاط باهاشون حرف بزنه. بچه ها هم از موقعی که کوچیک بودن رابطه خوبی با عارفه داشتن و از همون موقع او رو خاله عارفه صداش میکردن. مریم داشت تند تند وسایل صبحانه رو آماده می‌کرد که بچه ها صبحانه شون رو بخورن و زود بشینه و صحبت‌های عارفه رو بشنوه و خوب میدونست اگه عارفه حرفاش رو بزنه خیلی حالش بهتر میشه و از این وضعیت در میاد. - بچه ها بیایید سر سفره... هر کی دست و صورتش رو شسته بیاد سر سفره. نان و چای و ارده شیره و مقداری هم پنیر سر سفره بود و بچه ها یکی یکی نشستند سر سفره. مریم به عارفه تعارف کرد که عزیرم بیا صبحانه بخور اما عارفه آنقدر حالش بد بود که اصلا اشتهای خوردن چیزی رو نداشت و گفت اصلا نمیتونم بخورم... مریم خواست اولین لقمه رو داخل دهانش بذاره که یهو یادش اومد امروز سر رسید سال خمسی شون بوده و قرار بود سعید خمسشون رو دیشب محاسبه کنه و پرداخت کنه و سعید هم دیشب بخاطر حال بد مادربزرگش رفت مشهد و یادش رفت خمسشون رو پرداخت کنه... لقمه رو گذاشت توی سفره و سریع به بچه ها گفت: مامان جان یه لحظه کسی چیزی نخوره... امروز سال خمسی مون هست و فکر کنم بابا یادش رفته خمس مون رو بده، صبر کنید به بابا زنگ بزنم اول خمس رو پرداخت کنه بعدش بخوریم. فاطمه گفت: مامان اگه لقمه بگیریم هم اشکال داره؟ مريم لبخندی زد و همینطور که داشت شماره سعید رو می‌گرفت گفت نه مامان جان شما لقمه بگیر اما لقمه ت رو نخور تا بابا خمسمون رو پرداخت کنه بعدش بخور نوش جونت... سعید گوشی رو برنمی‌داشت و گویا خوابه اما بچه ها گشنه بودن و مریم مجبور بود که زنگ بزنه تا سعید بیدار بشه و تکلیف خمس رو روشن کنه. عارفه همه حواسش متوجه مریم شده و تعجب کرده که چرا مریم نه خودش لقمه ش رو میخوره و نه اجازه میده بچه ها صبحانه شون رو بخورن... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 Eitaa.com/zenashooyi
زناشویی💖
#رمان 💚 قسمت_سی_و_چهارم ❣خانه مریم و سعید❣ سلام آقااااا خوبی عزیزم؟ رسیدی الحمدلله؟ شبت بخیر...
آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند 💞 Eitaa.com/zenashooyi