یا الله گفتی و وارد شدی.بچه ها از شنیدن صدایت خیلی خوشحال شدن.
همه یهو گفتن:" دایی اومده! دایی!"
حق داشتن خوشحال بشن.خیلی دوستت داشتن. واقعا دوست داشتنی بودی.آمدی تو اتاق نشستی.شروع کردی با بچه ها بازی کردن.
گفتم:" برم یه چای برات درست کنم!"
گفتی:" یه لیوان آب بهتره! کمی تشنه ام".
یه لیوان آب برات آوردم.دیدم بچه ها تمام اتاقو ریختن به هم.دعواشون کردم.زدم پشت دستشون.ناراحت شدی.
بهم گفتی:"خواهر! باید به این زدن ها جواب بدی! بچه ها رو به حال خودشون بگذار بازی خودشون رو بکنن!"
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#خاطره ای از #شهید_عباس_مطیعی/ به رسم شمشاد،ص15
@zendagibazendagishohada