eitaa logo
چهار فصل زندگی
93 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2هزار ویدیو
10 فایل
پند و اندرز و داستانهای کوتاه و آموزنده @eeshg1🍁 @zendegi18 🍁
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ديندارى فرزانه دزفول وقتى شيخ مرتضى انصارى مرجع يگانه مى شود با همه آوازه و بلندى افكار در علم فقه و اصول ، از دنيا مى رود، با آن ساعتى كه به صورت يك طلبه فقير دزفولى وارد نجف شده بود فرقى نكرده بود. وقتى كه خانه او را نگاه مى كنند، مى بينند مثل فقيرترين مردم زندگى ميكند. يك نفر به ايشان مى گويد: آقا! خيلى هنر مى كنيد كه اين همه وجوهات در دست شما مى آيد، هيچ تصرفى در آنها نمى كنيد؟! مى فرمايد: چه هنرى كرده ام ؟ عرض مى كنند: چه هنرى از اين بالاتر؟ آيا هنرى از اين بالاتر مى شود! فرمود: حداكثر كار من ، كار خركچيهاى كاشان است كه مى روند تا اصفهان و برمى گردند. خركچيهاى كاشان را كه پول به آنها مى دهند كه بروند از اصفهان كالا بخرند و بياورند كاشان ، آيا شما ديده ايد كه اينها به مال مردم خيانت كنند؟ آنها امين هستند، حق ندارند. اين مسئله مهمى نيست كه به نظر شما مهم آمده است 📚داستانهاى استاد 2 / 68 سيره نبوى ص 29. ✾📚 📚✾
🔆عمادالدوله آل بويه كه سلطنت آنها از سنه 322 آغاز شد، حدود 126 سال حكومت آنان ادامه داشت . از بزرگترين و خوش سلوك ترين آنها نسبت به مذهب تشيع و رعيت ، عمادالدوله (ابوالحسن على بن يويه ) بود، كه نه سال حكومت كرد (متوفى 338). از غرائبى كه براى او اتفاق افتاد و در باب رزق و گنج مى باشد، چند است ، اول : وقتى كه به شيراز آمد ياقوت كه از جانب المقتدر بالله عباسى حاكم بود فرار كرد. عمادالدوله مى خواست خرج لشگر را بدهد چيزى نداشت . در اين خيال بود و از ناراحتى سواره به شكار رفت . در صحرا دست اسبش ‍ به سوراخى فرو رفت . دست اسب را بيرون كشيد سوراخ وسيعى پيدا شد و گنجى ظاهر گشت كه ياقوت آنجا ذخيره كرده بود، گنج را برداشت و خرج لشگر را داد. دوم : روزى از قفا دراز كشيده بود و فكر لشكر و رعيت بود، مارى كه از گوشه اى از سقف به گوشه ديگر رفت . امر كرد سقف را بشكافند و مار را بكشند تا كسى را نگزد. چون سقف را كندند (سقف ديگرى پيدا شد و ما بين آن ) به صندوقهائى كه پانصد هزار دينار در آن بود كشف كردند. پس آن گنج را برداشت ميان رعيت تقسيم كرد. سوم : براى خودش (و بزرگان ارتش و لشگريان ) خواست لباسى بدوزد خياطى را خواست ، خياط مخصوص فرماندار شهر (ياقوت ) را معرفى كردند كه كر بود. فرمود: خياط بايد چشم داشته باشد به گوش محتاج نيست . خياط را آوردند و فرمود: براى خودم و لشگر و نوكرها و سركرده ها لباس بدوز، او كر بود خيال كرد درباره او سعايت كردند كه نزدش پول است گفت : از مال ياقوت فرماندار فقط چهار صندوق بيشتر پيش من نيست و نمى دانم درونش چيست ! عمادالدوله فرستاد صندوقها را آورند، چون سر صندوق باز كردند مالهاى زياد و لباس زياد و جواهر درونش بود. 📚جامع النورين ص 323 از اخبار غيبيه در ملاحم و فتن از اميرالمؤ منين است كه اشاره به حكومت آل بويه اشاره فرمود: يخرج من ديلمان بنو الصياد....ثم يستقوى امرهم حتى يملكوا الزوراء و يخلعوا الخلفاء ص 314. ✾📚 📚✾
🔆خلاده خداوند به حضرت داود عليه السلام وحى كرد كه به خلاده دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه همنشين تو در بهشت است . داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده در را باز كرد، تا چشمش به داود افتاد شناخت و گفت : آيا درباره من چيزى نازل شده كه به اينجا آمده اى ؟ فرمود: آرى . گفت : شايد زنى همنام من باشد درباره او نازل شده است ! فرمود: نه درباره تو نازل شده ؛ كمى از حالات خود را برايم بگو! گفت : هر درد و زيانى به من رسيد صبر كردم ، و تسليم رضاى الهى بودم و هيچ چيزى من نخواستم برگردد، بلكه رضاى او را طالب ، و در مقابل هيچ چيزى عوض ‍ نخواستم و شاكر او بودم .! حضرت داود فرمود: بهمين جهت به اين مقام رسيده اى كه درباره ات وحى نازل شده است امام صادق پس از ذكر اين قصه فرمود: اين همان دينى است كه خدا آنرا براى بندگان صالحش پسنديده است .  📚داستانها و پندها 3/37 - بحار الانوار 71/89 ✾📚 📚✾
🔆دین مرد حضرت على عليه السلام در محلى عبور مى كردند، گروهى از بچه ها را ديدند كه مشغول بازى هستند، ولى يك بچه در كنار ايستاده و غمگين و بازى نمى كند. نزدش رفت و پرسيد: نام تو چيست ؟ گفت : (مات الدين : دين مرد). امام سراغ اين راز نهفته گرفتند و از پدر اين كودك سؤ ال كردند! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است . امام مادر فرزند را خواست و علت اين نام را پرسيدند! مادر گفت : در ايامى كه اين بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت و پس از مدتى همسفران آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بيمار شد و از دنيا رفت ، از ما خواهش كرد كه اگر بچه ام به دنيا آمد نام او را (مات الدين ) بگذاريد.!! امام به اسم (مردن دين )، پى به رمز و علت آن برد و اعلام كرد مردم در مسجد جمع شوند. سپس همسفران پدر كودك را كه چهار نفر بودند خواست و يكى يكى را جداگانه سؤ الاتى نمود. به مردم فرمود: هرگاه من صدائى به تكبير بلند كردم شما هم تكبير بگوئيد. از اولى راز قتل را جويا شد، و او كه از اين سئوال ميخكوب شده بود گفت : من فقط طناب را حاضر كردم . صداى تكبير امام بلند شد و مردم هم تكبير گفتند. دومى هم گفت : من طناب را به گردنش بستم و ديگر تقصيرى ندارم ؛ سومى گفت : من چاقو را آوردم و چهارمى به طور واضح جريان را شرح داد كه براى تصاحب اموال او، گروهى او را به قتل رسانديم . امام تكبير گفت و مردم هم صدا به تكبير بلند كردند. امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچه تحويل داد و آنها را سخت مجازات كرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم بچه را (عاش الدين : دين زنده است ) صدا بزنيد 📚 داستانها و پندها 10 / 168 در كتاب تاريخ الانبياء اين قضاوت را نسبت به حضرت داود داده و نظير آنرا نسبت به اميرالمؤ منين داده است ج 2/ 215 ✾📚 📚✾
🔆دعا برای مردگان زنى از اهل عبادت به نام (باهيه ) چون وفاتش نزديك شد سر به آسمان بلند كرد و گفت : اى خدائى كه گنج من هستى ، بر تو اعتماد مى كنم هنگام موت مرا مخذول نكن و در قبرم از وحشتم نجات بده . چون از دنيا رفت پسرى داشت كه هر شب و روز جمعه مى آمد سر قبر مادر، قدرى قرآن و دعا مى خواند و طلب مغفرت براى مادر خود و هم براى اهل قبرستان دعا مى كرد. شبى اين جوان مادرش را در خواب ديد و سلام كرد و عرض كرد: حال شما چطور است ؟ گفت : اى پسر جان از براى مرگ منتهاى سختى است و بحمدالله جايگاهم در برزخ جاى بسيار خوبى است . عرض كرد: مادر حاجتى دارى ؟ گفت : آرى اى پسرم ، هميشه دعا و زيارت و قرائت قرآن برايم كن با آمدن تو نزد قبرم در شب و روز جمعه شاد مى شوم ، وقتى كه تو مى آئى اموات به من مى گويند: باهيه پسر تو آمد، من و امواتى كه كنار قبرم هستند به اين مژده شاد مى شويم . جوان مشغول به دعا و قرآن براى مادر و اموات ديگر شد. شبى در خواب ديدم ، جمعيت زيادى نزدم آمدند و گفتم : شما كيستيد؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستيم آمديم از تو به خاطر دعا و قرائت قرآن برايمان مى كنى ، تشكر نماييم ، اين عمل را ترك نكن 📚منتخب التواريخ ص 849 - روض الرياحين ✾📚📚✾
🔆دزد نابيناى قرآن خوان علام بن الثمان مى گويد: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم . روزى پانصد درهم در كيسه پيچيدم و از بصره به (ابله ) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتى كرايه كردم و چون از منطقه (مسمار) درگذشت ، نابينائى بر لب آب قرآن مى خواند و به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از بين ببرند، مرا در كشتى بنشان . ملاح و نابينا هر دو خود را برهنه كردند كه ما مال تو را نگرفتيم ، دست از ايشان كشيدم و گفتم خدايا صاحب اين مال مرا از بين خواهد برد. هزاران فكر و خيال آن شب و آن روز به ذهنم رسيد و به گريه و زارى مشغول بودم . در راه مردى به من رسيد و علت گريه را پرسيد و جريان دزدى پول بازرگان را نقل كردم . گفت : راهى به تو نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهيه كن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبكر نقاش برو غذا را نزدش ‍ بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاريت چيست ، جريان را بگو. من همان دستور را انجام دادم و ابوبكر نقاش در جواب حاجتم گفت : الان به قبيله بنى هلال برو و در دروازه خانه اى بسته است در آن بازكن و داخل شو و دستمالهايى آنجا آويزان است بكى بر كمر ببند، و در گوشه اى بنشين . جماعتى آيند و شراب خورند تو هم پياله اى بگير و بگو به سلامتى دائى ام ابوبكر نقاش ، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو ديروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او رسانيد و آنان را تسليم كنند. من هم آنچه گفته بود عمل كردم و آنان همان دم كيسه پول را به من دادند بعد خواهش كردم بگوئيد چطور به سرقت رفته است . بعد از بگو مگو خلاصه يكى گفت : مرا مى شناسى ؟ ديدم آن نابينا كه قرآن مى خواند مى باشد و ديگرى هم ملاح بود. گفت : يكى از ياران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافر فريفته صدا شود و ما كيسه پول درون آب اندازيم و آن يار درون آب شنا كند پول به ساحل برد و روز ديگر بهم رسيم قسمت كنيم . امروز نوبت قسمت كردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبكر نقاش رسيد مال را به تو تسليم كرديم . من مال خود را گرفتم و خداى را شكر كردم كه از اين گرفتارى نجات پيدا كردم . 📚جوامع الحكايات ص 357. ‌@eeshg1💠 @zendegi18💠
🔆ترس از مرگ به جهت تخريب خانه حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم حكايت فرمايد: امام حسن مجتبى عليه السلام دوستى شوخ طبع داشت كه مرتّب به ملاقات و ديدار آن حضرت مى آمد و نيز در جلسات شركت مى كرد، تا آن كه مدّتى گذشت ؛ و هيچ خبرى از اين شخص نشد. حضرت از اين جريان متعّجب شد و از اطرافيان جوياى احوال او گرديد، تا آن كه پس از گذشت چند روزى ، مجدّدا آن شخص به ملاقات امام عليه السلام آمد. حضرت جوياى احوال او شد و به او فرمود: چند روزى است كه به اين جا نيامده اى ، در چه حالت و وضعيّتى هستى ؟ آيا مشكل و ناراحتى خاصّى برايت پيش آمده بود؟ آن شخص در پاسخ اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! در حالتى قرار گرفته ام كه آنچه را دوست دارم ، به آن دست نمى يابم ؛ و آنچه را خداوند دوست دارد انجام نمى دهم ؛ و آنچه را هم كه شيطان مى خواهد برآورده نمى كنم . امام حسن مجتبى عليه السلام تبسّمى نمود و فرمود: يعنى چه ؟ منظورت چيست ؟ توضيح بده . آن شخص گفت : چون خداوند متعال دوست دارد كه من بنده و مطيع و فرمان بر او باشم و معصيت او را نكنم ؛ و من چنين نيستم . و شيطان دوست دارد كه من در همه كارهايم معصيت خدا را نمايم و نسبت به دستورات خداوند مخالفت و سرپيچى كنم و من چنين نيستم . و همچنين من مرگ را دوست ندارم ؛ بلكه علاقه دارم هميشه سالم و زنده باشم ، كه هرگز چنين نخواهد بود. در اين هنگام يكى از اشخاصى كه در آن مجلس حضور داشت ، گفت : ياابن رسول اللّه ! چرا ما از مرگ ترسناك هستيم و آن را دوست نداريم ؛ و گريزان هستيم ؟ امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: چون شما دنياى خود را تعمير و آباد كرده ايد و آخرت را تخريب و ويران ساخته ايد. و سپس افزود: اين امر طبيعى است كه چون هيچ انسانى دوست ندارد از منزل و محلّى كه آن را آباد كرده و به ظاهر آراسته و مجهّز است ، از آن دست برداشته و چشم پوشى كند و به محلّى خراب و نامساعد برود، چون خود را در زمره مؤ منين و مقرّبين الهى نمى بيند.  📚معانى الا خبار: ص 289، ح 29 ✾📚 📚✾
- 🔆بزرگی امام حسن عسکری علیه السلام زماني كه عليه‌السلام نزد صالح بن وصيف، پيشكار و اختيار دار مهتدی‌عباسی در زندان بود،عباسيون و صالح‌بن‌علی و ديگرانی كه از ناحيه اهلبيت منحرف بودند نزد صالح رفتند تا به او سفارش كنند درباره حضرت سختگيری كند. صالح گفت: من چه كنم،دو نفر از نانجيب ترين مردانی را كه ميتوانستم پيدا كنم،بر او گماشتم،آن دو نفر در اثر مشاهده رفتار آن حضرت از لحاظ عبادت و نماز و روزه خيلی كوشا شدند. من به آن دو نفر گفتم:در او چه خصلت است؟ گفتند: چه می‌گويی در باره مردی كه روز را روزه می‌گيرد و تمام شب عبادت می‌كند،نه سخن می‌گويد و نه به چيزی سرگرم می‌شود چون به او نگاه می‌كنيم،رگهای گردن ما می‌لرزد در حالی به ما دست ميدهد كه نميتوانيم خود را نگه داريم. چون چنين شنيدند،نوميد برگشتند.. •📚الکافی|ج۱|ص۵۱۲ https://eitaa.com/zendegi18 ✾📚 📚✾
🔆رام شدن اسب چموش مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و بعضى دبگر از بزرگان ، به نقل از شخصى به نام ابومحمّد هارون تلعكبرى حكايت كنند: روزى در شهر سامراء جلوى مغازه ابوعلىّ، محمّد بن همام نشسته و مشغول صحبت بوديم ، پيرمردى عبور كرد، صاحب مغازه به من گفت : آيا او را شناختى ؟ گفتم : خير، او را نمى شناسم . گفت : او معروف به شاكرى است ، كه خدمتكار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام مى باشد، دوست دارى تا داستانى از آن حضرت را برايت بازگو كند؟ گفتم : بلى . پس آن شخص را صدا كرد، وقتى آمد به او گفت : سرگذشت و خاطره اى از حضرت ابومحمّد عليه السلام براى ما تعريف كن . شاكرى گفت : در بين سادات علوى و بنى هاشم شخصى بزرگوارتر و نيكوكارتر به مثل آن حضرت نديدم ؛ در هفته ، روزهاى دوشنبه و پنج شنبه به دارالخلافه متوكّل عبّاسى احضار مى گرديد. و معمولاً در همين روزها، مردم بسيارى از شهرهاى مختلف جهت ديدار خليفه عبّاسى مى آمدند و خيابان و كوچه هاى اطراف در اثر إزدحام جمعيّت و سر و صداى اسبان و قاطرها و ديگر حيوانات ، جائى براى آسايش و رفت و آمد نبود. وقتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نزديك جمعيّت انبوه مى رسيد، تمام سر و صداها خاموش و نيز حيوانات ساكت و آرام مى شدند و بى اختيار براى حضرت راه مى گشودند و امام عليه السلام به راحتى عبور مى نمود. روزى پس از آن كه حضرت از قصر خليفه عبّاسى بيرون آمد، به اتّفاق يك ديگر، به سمت محلّ فروش حيوانات رفتيم ، در آن جا داد و فرياد مردم بسيار بود، همين كه نزديك آن محلّ رسيديم ، همه افراد ساكت و نيز حيوانات هم آرام شدند. سپس امام عليه السلام كنار يكى از دلاّلان نشست و درخواست خريد اسب يا استرى را نمود، به دنباله تقاضاى حضرت ، يك اسب چموشى را آوردند كه كسى جرأت نزديك شدن به آن اسب را نداشت . امام عليه السلام آن را به قيمت مناسبى خريدارى نمود و به من فرمود: اءى شاكرى ! اين اسب را زين كن تا سوار شويم . و من طبق دستور حضرت ، نزديك رفتم و افسارش را گرفتم ، با اشاره حضرت ، آن اسب چموش بسيار آرام و رام گرديد و به راحتى و بدون هيچ مشكلى آن را زين كردم . دلاّل چون چنين ديد، از معامله پشيمان شد و جلو آمد و گفت : اين اسب فروشى نيست . حضرت موافقت نمود و فرمود: مانعى ندارد؛ و سپس آن اسب را تحويل صاحبش داد. هنگامى كه برگشتيم و مقدارى راه آمديم ، متوجّه شديم كه دلاّل دنبال ما مى آيد و چون به ما رسيد گفت : صاحب اسب پشيمان شده است و اسب را به شما مى فروشد. حضرت دو مرتبه به محلّ بازگشت و آن را خريد و من - در حالتى كه هيچكس جرأت نزديك و سوار شدن بر آن اسب را نداشت - آن را زين كردم ؛ و بعد از آن ، حضرت جلو آمد و دستى بر سر و گردن اسب كشيد و گوش راستش را گرفت و چيزى در گوشش گفت و سپس سخنى هم در گوش چپ آن گفت و حيوان بسيار آرام گرديد كه به راحتى تسليم آن حضرت شد و همه از مشاهده چنين صحنه اى در تعجّب و حيرت قرار گرفتند. 📚اصول كافى : ج 1، ص 507، ح 4، غيبت شيخ طوسى : ص 129، مجموعة نفيسة : ص 237، مدينة المعاجز: ج 7، ص 578، ح 2572، بحارالا نوار: ج 50، ص 251، ح 6. https://eitaa.com/zendegi18 ✾📚📚✾
🔆نوشيدن آب رحيل و آخرين وضو مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان ، به نقل از قول اسماعيل بن علىّ - معروف به ابوسهل نوبختى - بعد از بيان تاريخ ميلاد حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه و اشاره به نام مبارك و نيز اسم مادر آن حضرت ، حكايت كنند: در آن روزهائى كه امام حسن عسكرى عليه السلام در بستر بيمارى قرار گرفته بود - كه در همان مريضى هم به شهادت نائل آمد - به ملاقات و ديدار حضرت رفتم . پس از آن كه لحظه اى در كنار بستر آن امام مظلوم با حالت غم و اندوه نشستم و به جمال مبارك حضرتش مى نگريستم . ناگاه ديدم حضرت ، خادم خود را (كه به نام عقيد معروف و نيز سياه چهره بود) صدا كرد و به او فرمود: اى عقيد! مقدارى آب - به همراه داروى مصطكى - بجوشان و بگذار سرد شود. همين كه آب ، جوشانيده و سرد شد، ظرف آب را خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام آورد تا بياشامد. موقعى كه حضرت ظرف آب را با دست هاى مبارك خود گرفت ، لرزه و رعشه بر دست هاى حضرت عارض شد، به طورى كه ظرف آب بر دندان هاى حضرت مى خورد و نمى توانست بياشامد. آب را روى زمين نهاد و به خادم خويش فرمود: اى عقيد! داخل آن اتاق برو، آن جا كودكى خردسالى را مى بينى كه در حال سجده و عبادت مى باشد، بگو نزد من بيايد. خادمِ حضرت گفت : چون داخل اتاقى كه امام عليه السلام اشاره نمود، رفتم كودكى را در حال سجده مشاهده كردم كه انگشت سبّابه خود را به سوى آسمان بلند نموده است ، بر او سلام كردم ، پس نماز و سجده خود را خلاصه و كوتاه نمود. پس به محضر ايشان عرض كردم : مولايم فرمود نزد ايشان برويم ، در همين لحظه ، صقيل مادر آن فرزند عزيز آمد و دست كودك را گرفت و پيش پدرش ‍ برد. ابوسهل نوبختى گويد: هنگامى كه كودك - كه بسيار زيبا و همچون ماه نورانى بود - نزد پدر آمد، سلام كرد و همين كه چشم پدر به فرزند خود افتاد، گريست و به او فرمود: اى پسرم ! تو سيّد و بزرگ خانواده ما هستى ، من به سوى پروردگار خود رحلت مى نمايم ، مقدارى از آن آب مصطكى را با دست خود بر دهانم بگذار. چون مقدارى از آن آب مصطكى را تناول نمود، فرمود: مرا كمك كنيد تا نماز به جا آورم ، پس آن كودك حوله اى را كه در كنار پدر بود، روى دامان امام عليه السلام انداخت و سپس پدرش را وضوء داد. و چون حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام نماز را با آن حال مريضى انجام داد، خطاب به فرزند خويش نمود و فرمود: اى فرزندم ! تو را بشارت باد، كه تو صاحب الزّمان و مهدى اين امّت هستى ، تو حجّت و خليفه خدا بر روى زمين مى باشى ، تو وصىّ من و نيز خاتم ائمّه و اهل بيت عصمت و طهارت خواهى بود. و جدّت ، پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله تو را هم نام خود معرّفى نموده است . راوى در پايان سخن افزود: در همين لحظات حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به وسيله آن سمّ و زهرى كه توسّط معتصم به او خورانيده شده بودرحلت نمود و به شهادت رسيد. 📚 كتاب الغيبة شيخ طوسى : ص 271، ح 237، بحارالا نوار: ج 52، ص ‍ 16، ح 14. https://eitaa.com/eeshg1 ✾📚 📚✾
🔆پاسخ عميق سليمان به عابد روزى حضرت سليمان (علیه السلام ) با اسكورت و شكوه پادشاهى عبور مى كرد در حالى كه پرندگان بر سرش سايه افكنده بودند و جن و انس در اطرافش با كمال ادب و احترام عبور مى نمودند، در مسير راه ديد عابدى در گوشه اى مشغول عبادت خدا است . آن عابد هنگامى موكب پر شكوه سليمان را ديد، به پيش آمد و گفت : اى پسر داود! براستى خداوند سلطنت و امكانات عظيمى در اختيارت نهاده است ! حضرت سليمان كه هرگز به جاه و مقام ، دل نبسته بود و مقامات ظاهرى ، او را مغرور ننموده بود به عابد چنين فرمود: لتسبيحة فى صحيفة مؤ من خير ممّا اعطى ابن داود، فانّ ما اعطى ابن داود يذهب و التّسبيح تبقى . ثواب يك تسبيح خالص در نامه عمل مؤ من ، از همه آنچه خداوند به سليمان داده بيشتر است ، زيرا ثواب آن ذكر، در نامه عمل ، باقى مى ماند ولى سلطنت سليمان از بين رفتنى است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى https://eitaa.com/zendegi18 ✾📚 📚✾
🔆حضرت عباس (علیه السلام) با ماردبن صديف زهير بن قين يكى از ياران دلاور امام حسين (ع ) در كربلا بود، روز عاشورا حضرت عباس (ع ) عازم ميدان بود، زهير نزد آنحضرت آمد و عرض كرد: اى پسر اميرمؤمنان ! مى خواهم حديثى را به ياد تو بياورم . عباس (ع ) فرمود: حديث خود را بگو كه وقت تنگ است . زهير گفت : اى ابوالفضل ! هنگامى كه پدرت خواست با مادرت امّالبنين ازدواج كند، به برادرش عقيل كه نسب شناس بود فرمود: از براى من از بانوئى كه از دودمان شجاع باشد خواستگارى كن ، تا خداوند فرزند شجاعى از او به من بدهد تا بازو و ياور فداكار فرزندم حسين (ع ) گردد، اى عباس ، پدرت تو را براى امروز خواست ، بنابراين در حفظ حرم امام حسين (ع ) كوتاهى نكن . عباس (ع ) با شنيدن اين گفتار، آنچنان پر احساس شد كه با شدّت پا در ركاب اسب نهاد به طورى كه تاسمه ركاب قطع گرديد و فرمود: اى زهير! در چنين روزى مى خواهى مرا تشجيع كنى و نيرو ببخشى ، سوگند به خدا جانبازى خود را آنچنان به تو بنمايانم كه هرگز نظير آن را نديده باشى . عباس (ع ) پس از اين سخن به سوى ميدان دشمن تاخت ، آنچنان به دشمن حمله كرد كه گوئى شمشيرش آتشى است كه در نيزار افتاده است تا اينكه صد نفر از قهرمانان دشمن را كشت . در اين هنگام يكى از سرشناسان دشمن كه به شجاعت معروف بود به نام مارد بن صديف تغلبى كه كلاه خود محكم بر سر داشت و دو زره اى كه حلقه هايش تنگ بود پوشيده بود، سوار بر اسب به ميدان عباس (ع ) آمد، در حالى كه نيزه بلندى در دست داشت ، و نعره او بر سراسر ميدان پيچيده بود، خود را به نزديك عباس رسانيد و گفت : يا غلام ارحم نفسك ، واغمد حسامك ، واظهر للنّاس استسلامك ، فالسّلامة اولى لك من النّدامة . اى جوان ! به خودت رحم كن ، و شمشيرت را در غلاف كن و آشكار تسليم شو، چرا كه سلامتى براى تو بهتر از پشيمانى است . حضرت عباس (ع ) پاسخى به اين مضمون به مارد داد: اى دشمن خدا و رسول ، من آماده نبرد و بلا هستم و با توكّل به خداى بزرگ ، صبر مى كنم چرا كه من پيوند به رسول خدا (ص ) دارم و و برگى از درخت نبوت هستم ، كسى كه در چنين دودمانى باشد هرگز تسليم طاغوت نمى شود و زير پرچم حاكم ستمگر در نمى آيد، و از ضربات شمشير نمى هراسد، من پسر على (ع ) هستم از نبرد با همآوردان ، عاجز نيستم ... سپس رجز خواند و آمادگى خود را در برابر مارد آشكار نمود. يكى از اشعار و رجز او اين بود: لا تجز عن فكل شيى ء هالك حاشا لمثلى ان يكون بجازع اى مارد، استوار باش و بدانكه هر چيزى فانى است ، هرگز مثل من ، بى تابى نخواهد كرد. در اين هنگام مارد نيزه بلند خود را به سوى حضرت عباس حواله كرد، عباس (ع ) نيزه او را گرفت و آنچنان كشيد كه نزديك بود مارد از پشت اسب به زمين در غلطد، او ناگزير نيزه خود را رها كرد و دست به شمشير برد. حضرت عباس (ع ) نيزه مارد را تكان داد و فرياد زد: اى دشمن خدا از درگاه خداوند اميدوارم كه تو را با نيزه خودت ، به درك جهنم واصل كنم . آنگاه عباس (ع ) آن نيزه را در كمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمين انداخت و از اين حادثه ، خجالت زده شد، و در لشگر دشمن اضطراب و ولوله افتاد، شمر بر سر لشگر خود فرياد زد: ويلكم ادركوا صاحبكم قبل ان يقتل : واى بر شما، صاحب خود را قبل از آنكه كشته شود دريابيد. يكى از جوانان بى باك دشمن سوار بر اسب موسوم به طاوية شد و خود را به مارد رسانيد، مارد فرياد زد: اى جوان درآوردن اسب طاويه قبل از فرود در هاويه جهنّم ، شتاب كن . آن جوان همين كه نزديك شد، حضرت عباس (ع ) نيزه را بر سينه او كوفت و او را كشت و خود بر اسب طاويه سوار گرديد، در اين هنگام پانصد نفر براى نجات مارد از دست عباس (ع ) به ميدان روانه شدند، از آمدن آنها ذره اى ترس بر دل عباس نيفتاد، هماندم نيزه را بر گلوى مارد فرود آورد كه مارد بر زمين افتاد و گوش تا گوش او بريده شد و به هلاكت رسيد، سپس ‍ آنحضرت بر دشمن حمله كرد، هشتاد نفر از آنها را كشت و بقيه آنها فرار كردند. امام صادق (ع ) در وصف شجاعت عباس (ع ) مى گويد: اشهد انّك لم تهن ولم تنكل واعطيت عاية المجهود. گواهى مى دهم كه تو سستى و ناتوانى نكردى و نهايت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودى . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى https://eitaa.com/zendegi18 ✾📚 📚✾