♨️ سفارشهای امام عسکری به شیعیان
.
¹ خدا را ناظر بر اعمال خود بدانید،
² در دیـن، پـارسـا و بـاتـقـوا بـاشـید،
³ در راه خــــدا کــــوشـــش کــــنـــیــد،
⁴ راستگـو باشید،
⁵ امانتدار باشید،
⁶ بــا هـــمــسـایـگان نــیـک رفــتـار بــــاشــیـد،
⁷ به خویشاوندان محبت و احسان بورزید،
⁸ خوش اخلاق باشید،
⁹ سجدههای طولانی داشته باشید،
¹⁰ زینتِ ما بـاشـیـد نـه مایه ننگ ما.
📚 منبع:
ــ ابنشعبهحرانی، تحفالعقول، ص۵۸۰.
✾📚 📚✾
-
#داستان_آموزنده
🔆بزرگی امام حسن عسکری علیه السلام
زماني كه #امام_حسن_عسکری
عليهالسلام نزد صالح بن وصيف،
پيشكار و اختيار دار مهتدیعباسی
در زندان بود،عباسيون و صالحبنعلی
و ديگرانی كه از ناحيه اهلبيت منحرف
بودند نزد صالح رفتند تا به او سفارش
كنند درباره حضرت سختگيری كند.
صالح گفت: من چه كنم،دو نفر از
نانجيب ترين مردانی را كه ميتوانستم
پيدا كنم،بر او گماشتم،آن دو نفر در
اثر مشاهده رفتار آن حضرت از لحاظ
عبادت و نماز و روزه خيلی كوشا شدند.
من به آن دو نفر گفتم:در او چه خصلت
است؟
گفتند: چه میگويی در باره مردی كه
روز را روزه میگيرد و تمام شب
عبادت میكند،نه سخن میگويد و نه
به چيزی سرگرم میشود چون به او
نگاه میكنيم،رگهای گردن ما میلرزد
در حالی به ما دست ميدهد كه نميتوانيم
خود را نگه داريم.
چون چنين شنيدند،نوميد برگشتند..
•📚الکافی|ج۱|ص۵۱۲
https://eitaa.com/zendegi18
✾📚 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆رام شدن اسب چموش
مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و بعضى دبگر از بزرگان ، به نقل از شخصى به نام ابومحمّد هارون تلعكبرى حكايت كنند:
روزى در شهر سامراء جلوى مغازه ابوعلىّ، محمّد بن همام نشسته و مشغول صحبت بوديم ، پيرمردى عبور كرد، صاحب مغازه به من گفت : آيا او را شناختى ؟
گفتم : خير، او را نمى شناسم .
گفت : او معروف به شاكرى است ، كه خدمتكار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام مى باشد، دوست دارى تا داستانى از آن حضرت را برايت بازگو كند؟
گفتم : بلى .
پس آن شخص را صدا كرد، وقتى آمد به او گفت : سرگذشت و خاطره اى از حضرت ابومحمّد عليه السلام براى ما تعريف كن .
شاكرى گفت : در بين سادات علوى و بنى هاشم شخصى بزرگوارتر و نيكوكارتر به مثل آن حضرت نديدم ؛ در هفته ، روزهاى دوشنبه و پنج شنبه به دارالخلافه متوكّل عبّاسى احضار مى گرديد.
و معمولاً در همين روزها، مردم بسيارى از شهرهاى مختلف جهت ديدار خليفه عبّاسى مى آمدند و خيابان و كوچه هاى اطراف در اثر إزدحام جمعيّت و سر و صداى اسبان و قاطرها و ديگر حيوانات ، جائى براى آسايش و رفت و آمد نبود.
وقتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نزديك جمعيّت انبوه مى رسيد، تمام سر و صداها خاموش و نيز حيوانات ساكت و آرام مى شدند و بى اختيار براى حضرت راه مى گشودند و امام عليه السلام به راحتى عبور مى نمود.
روزى پس از آن كه حضرت از قصر خليفه عبّاسى بيرون آمد، به اتّفاق يك ديگر، به سمت محلّ فروش حيوانات رفتيم ، در آن جا داد و فرياد مردم بسيار بود، همين كه نزديك آن محلّ رسيديم ، همه افراد ساكت و نيز حيوانات هم آرام شدند.
سپس امام عليه السلام كنار يكى از دلاّلان نشست و درخواست خريد اسب يا استرى را نمود، به دنباله تقاضاى حضرت ، يك اسب چموشى را آوردند كه كسى جرأت نزديك شدن به آن اسب را نداشت .
امام عليه السلام آن را به قيمت مناسبى خريدارى نمود و به من فرمود: اءى شاكرى ! اين اسب را زين كن تا سوار شويم .
و من طبق دستور حضرت ، نزديك رفتم و افسارش را گرفتم ، با اشاره حضرت ، آن اسب چموش بسيار آرام و رام گرديد و به راحتى و بدون هيچ مشكلى آن را زين كردم .
دلاّل چون چنين ديد، از معامله پشيمان شد و جلو آمد و گفت : اين اسب فروشى نيست .
حضرت موافقت نمود و فرمود: مانعى ندارد؛ و سپس آن اسب را تحويل صاحبش داد.
هنگامى كه برگشتيم و مقدارى راه آمديم ، متوجّه شديم كه دلاّل دنبال ما مى آيد و چون به ما رسيد گفت : صاحب اسب پشيمان شده است و اسب را به شما مى فروشد.
حضرت دو مرتبه به محلّ بازگشت و آن را خريد و من - در حالتى كه هيچكس جرأت نزديك و سوار شدن بر آن اسب را نداشت - آن را زين كردم ؛ و بعد از آن ، حضرت جلو آمد و دستى بر سر و گردن اسب كشيد و گوش راستش را گرفت و چيزى در گوشش گفت و سپس سخنى هم در گوش چپ آن گفت و حيوان بسيار آرام گرديد كه به راحتى تسليم آن حضرت شد و همه از مشاهده چنين صحنه اى در تعجّب و حيرت قرار گرفتند.
📚اصول كافى : ج 1، ص 507، ح 4، غيبت شيخ طوسى : ص 129، مجموعة نفيسة : ص 237، مدينة المعاجز: ج 7، ص 578، ح 2572، بحارالا نوار: ج 50، ص 251، ح 6.
https://eitaa.com/zendegi18
✾📚📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نوشيدن آب رحيل و آخرين وضو
مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان ، به نقل از قول اسماعيل بن علىّ - معروف به ابوسهل نوبختى - بعد از بيان تاريخ ميلاد حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه و اشاره به نام مبارك و نيز اسم مادر آن حضرت ، حكايت كنند:
در آن روزهائى كه امام حسن عسكرى عليه السلام در بستر بيمارى قرار گرفته بود - كه در همان مريضى هم به شهادت نائل آمد - به ملاقات و ديدار حضرت رفتم .
پس از آن كه لحظه اى در كنار بستر آن امام مظلوم با حالت غم و اندوه نشستم و به جمال مبارك حضرتش مى نگريستم .
ناگاه ديدم حضرت ، خادم خود را (كه به نام عقيد معروف و نيز سياه چهره بود) صدا كرد و به او فرمود: اى عقيد! مقدارى آب - به همراه داروى مصطكى - بجوشان و بگذار سرد شود.
همين كه آب ، جوشانيده و سرد شد، ظرف آب را خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام آورد تا بياشامد.
موقعى كه حضرت ظرف آب را با دست هاى مبارك خود گرفت ، لرزه و رعشه بر دست هاى حضرت عارض شد، به طورى كه ظرف آب بر دندان هاى حضرت مى خورد و نمى توانست بياشامد.
آب را روى زمين نهاد و به خادم خويش فرمود: اى عقيد! داخل آن اتاق برو، آن جا كودكى خردسالى را مى بينى كه در حال سجده و عبادت مى باشد، بگو نزد من بيايد.
خادمِ حضرت گفت : چون داخل اتاقى كه امام عليه السلام اشاره نمود، رفتم كودكى را در حال سجده مشاهده كردم كه انگشت سبّابه خود را به سوى آسمان بلند نموده است ، بر او سلام كردم ، پس نماز و سجده خود را خلاصه و كوتاه نمود.
پس به محضر ايشان عرض كردم : مولايم فرمود نزد ايشان برويم ، در همين لحظه ، صقيل مادر آن فرزند عزيز آمد و دست كودك را گرفت و پيش پدرش برد.
ابوسهل نوبختى گويد: هنگامى كه كودك - كه بسيار زيبا و همچون ماه نورانى بود - نزد پدر آمد، سلام كرد و همين كه چشم پدر به فرزند خود افتاد، گريست و به او فرمود: اى پسرم ! تو سيّد و بزرگ خانواده ما هستى ، من به سوى پروردگار خود رحلت مى نمايم ، مقدارى از آن آب مصطكى را با دست خود بر دهانم بگذار.
چون مقدارى از آن آب مصطكى را تناول نمود، فرمود: مرا كمك كنيد تا نماز به جا آورم ، پس آن كودك حوله اى را كه در كنار پدر بود، روى دامان امام عليه السلام انداخت و سپس پدرش را وضوء داد.
و چون حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام نماز را با آن حال مريضى انجام داد، خطاب به فرزند خويش نمود و فرمود:
اى فرزندم ! تو را بشارت باد، كه تو صاحب الزّمان و مهدى اين امّت هستى ، تو حجّت و خليفه خدا بر روى زمين مى باشى ، تو وصىّ من و نيز خاتم ائمّه و اهل بيت عصمت و طهارت خواهى بود.
و جدّت ، پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله تو را هم نام خود معرّفى نموده است .
راوى در پايان سخن افزود: در همين لحظات حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به وسيله آن سمّ و زهرى كه توسّط معتصم به او خورانيده شده بودرحلت نمود و به شهادت رسيد.
📚 كتاب الغيبة شيخ طوسى : ص 271، ح 237، بحارالا نوار: ج 52، ص 16، ح 14.
https://eitaa.com/eeshg1
✾📚 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆پاسخ عميق سليمان به عابد
روزى حضرت سليمان (علیه السلام ) با اسكورت و شكوه پادشاهى عبور مى كرد در حالى كه پرندگان بر سرش سايه افكنده بودند و جن و انس در اطرافش با كمال ادب و احترام عبور مى نمودند، در مسير راه ديد عابدى در گوشه اى مشغول عبادت خدا است .
آن عابد هنگامى موكب پر شكوه سليمان را ديد، به پيش آمد و گفت : اى پسر داود! براستى خداوند سلطنت و امكانات عظيمى در اختيارت نهاده است !
حضرت سليمان كه هرگز به جاه و مقام ، دل نبسته بود و مقامات ظاهرى ، او را مغرور ننموده بود به عابد چنين فرمود:
لتسبيحة فى صحيفة مؤ من خير ممّا اعطى ابن داود، فانّ ما اعطى ابن داود يذهب و التّسبيح تبقى .
ثواب يك تسبيح خالص در نامه عمل مؤ من ، از همه آنچه خداوند به سليمان داده بيشتر است ، زيرا ثواب آن ذكر، در نامه عمل ، باقى مى ماند ولى سلطنت سليمان از بين رفتنى است .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
https://eitaa.com/zendegi18
✾📚 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حضرت عباس (علیه السلام) با ماردبن صديف
زهير بن قين يكى از ياران دلاور امام حسين (ع ) در كربلا بود، روز عاشورا حضرت عباس (ع ) عازم ميدان بود، زهير نزد آنحضرت آمد و عرض كرد: اى پسر اميرمؤمنان ! مى خواهم حديثى را به ياد تو بياورم .
عباس (ع ) فرمود: حديث خود را بگو كه وقت تنگ است .
زهير گفت : اى ابوالفضل ! هنگامى كه پدرت خواست با مادرت امّالبنين ازدواج كند، به برادرش عقيل كه نسب شناس بود فرمود: از براى من از بانوئى كه از دودمان شجاع باشد خواستگارى كن ، تا خداوند فرزند شجاعى از او به من بدهد تا بازو و ياور فداكار فرزندم حسين (ع ) گردد، اى عباس ، پدرت تو را براى امروز خواست ، بنابراين در حفظ حرم امام حسين (ع ) كوتاهى نكن .
عباس (ع ) با شنيدن اين گفتار، آنچنان پر احساس شد كه با شدّت پا در ركاب اسب نهاد به طورى كه تاسمه ركاب قطع گرديد و فرمود: اى زهير! در چنين روزى مى خواهى مرا تشجيع كنى و نيرو ببخشى ، سوگند به خدا جانبازى خود را آنچنان به تو بنمايانم كه هرگز نظير آن را نديده باشى .
عباس (ع ) پس از اين سخن به سوى ميدان دشمن تاخت ، آنچنان به دشمن حمله كرد كه گوئى شمشيرش آتشى است كه در نيزار افتاده است تا اينكه صد نفر از قهرمانان دشمن را كشت .
در اين هنگام يكى از سرشناسان دشمن كه به شجاعت معروف بود به نام مارد بن صديف تغلبى كه كلاه خود محكم بر سر داشت و دو زره اى كه حلقه هايش تنگ بود پوشيده بود، سوار بر اسب به ميدان عباس (ع ) آمد، در حالى كه نيزه بلندى در دست داشت ، و نعره او بر سراسر ميدان پيچيده بود، خود را به نزديك عباس رسانيد و گفت :
يا غلام ارحم نفسك ، واغمد حسامك ، واظهر للنّاس استسلامك ، فالسّلامة اولى لك من النّدامة .
اى جوان ! به خودت رحم كن ، و شمشيرت را در غلاف كن و آشكار تسليم شو، چرا كه سلامتى براى تو بهتر از پشيمانى است .
حضرت عباس (ع ) پاسخى به اين مضمون به مارد داد:
اى دشمن خدا و رسول ، من آماده نبرد و بلا هستم و با توكّل به خداى بزرگ ، صبر مى كنم چرا كه من پيوند به رسول خدا (ص ) دارم و و برگى از درخت نبوت هستم ، كسى كه در چنين دودمانى باشد هرگز تسليم طاغوت نمى شود و زير پرچم حاكم ستمگر در نمى آيد، و از ضربات شمشير نمى هراسد، من پسر على (ع ) هستم از نبرد با همآوردان ، عاجز نيستم ...
سپس رجز خواند و آمادگى خود را در برابر مارد آشكار نمود.
يكى از اشعار و رجز او اين بود:
لا تجز عن فكل شيى ء هالك
حاشا لمثلى ان يكون بجازع
اى مارد، استوار باش و بدانكه هر چيزى فانى است ، هرگز مثل من ، بى تابى نخواهد كرد.
در اين هنگام مارد نيزه بلند خود را به سوى حضرت عباس حواله كرد، عباس (ع ) نيزه او را گرفت و آنچنان كشيد كه نزديك بود مارد از پشت اسب به زمين در غلطد، او ناگزير نيزه خود را رها كرد و دست به شمشير برد.
حضرت عباس (ع ) نيزه مارد را تكان داد و فرياد زد: اى دشمن خدا از درگاه خداوند اميدوارم كه تو را با نيزه خودت ، به درك جهنم واصل كنم .
آنگاه عباس (ع ) آن نيزه را در كمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمين انداخت و از اين حادثه ، خجالت زده شد، و در لشگر دشمن اضطراب و ولوله افتاد، شمر بر سر لشگر خود فرياد زد: ويلكم ادركوا صاحبكم قبل ان يقتل : واى بر شما، صاحب خود را قبل از آنكه كشته شود دريابيد.
يكى از جوانان بى باك دشمن سوار بر اسب موسوم به طاوية شد و خود را به مارد رسانيد، مارد فرياد زد: اى جوان درآوردن اسب طاويه قبل از فرود در هاويه جهنّم ، شتاب كن .
آن جوان همين كه نزديك شد، حضرت عباس (ع ) نيزه را بر سينه او كوفت و او را كشت و خود بر اسب طاويه سوار گرديد، در اين هنگام پانصد نفر براى نجات مارد از دست عباس (ع ) به ميدان روانه شدند، از آمدن آنها ذره اى ترس بر دل عباس نيفتاد، هماندم نيزه را بر گلوى مارد فرود آورد كه مارد بر زمين افتاد و گوش تا گوش او بريده شد و به هلاكت رسيد، سپس آنحضرت بر دشمن حمله كرد، هشتاد نفر از آنها را كشت و بقيه آنها فرار كردند.
امام صادق (ع ) در وصف شجاعت عباس (ع ) مى گويد:
اشهد انّك لم تهن ولم تنكل واعطيت عاية المجهود.
گواهى مى دهم كه تو سستى و ناتوانى نكردى و نهايت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودى .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
https://eitaa.com/zendegi18
✾📚 📚✾