eitaa logo
زندگیِ قشنگِ من🏡
7.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
25 فایل
خوش اومدی مهربون 😊 مریم بانو ام💚 🌱یه تیرماهی متولد۱۳۶۸ مامان دوتا دختر ناز اینجا 👇🏻 🌺برشی از حالِ خوب زندگیِ من کانال چادر نمازامون👇 @rangin_douz جهت ارتباط https://gkite.ir/es/9689937 مستقیم 👈🏻 @mn1384nr @tablighzendegi
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز روز سی ام بهمن ماه ۱۴۰۲ یه چرخی تو خونه بزنین کارای عقب افتاده رو انجام بدیم ان شاءالله، اسفند ماه رو با خاطری آسوده از خونه تکونی شروع کنیم😊😉
اینجوری بهم بیشتر انگیزه میدینا😘😘 @zendegi_ghashangam 🏡 این پیام یکی از شما خواهراست 😍 خوشحالم که همراهی میکنین🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگیِ قشنگِ من🏡
 حمید سیاهکالی مرادی شهید حمید سیاهکالی‌مرادی در اردیبهشت ۱۳۶۸ در استان قزوین چشم به جهان گشود. او اولین بار در سال ۱۳۸۹ به کربلا سفر کرد. در سال ۹۱ به عقد همسرش فرزانه درآمد و جشن ازدواجشان در سال ۹۲ برگزار شد. وی در مأموریت جعفر طیار در عملیات نصر ۲ منطقه حلب، ناحیه العیس سوریه، در تاریخ ۵ آذر ۱۳۹۴ به فیض شهادت نائل آمد.
زندگیِ قشنگِ من🏡
از فردا خدا کمک کنه ، قراره روزهای زوج ،باهم این کتاب زیبا رو بخونیم🪴 نظرتون برام مهمه 💚 هستین همر
جملاتی از کتاب یادت باشد در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهرهٔ عجیبی داشتم. بیشتر نمی‌خواستم جزئیات زندگی را موبه‌مو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودم می‌افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم. وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد، با توکل به خدا قبول کردم. درست است که قلم و زبان نمی‌تواند زیبایی زندگی شهدا و سیرهٔ آنها را به خوبی نشان دهد، ولی الحق و الانصاف این کتاب، صمیمی، زیبا و ساده نوشته شده است؛ درست مثل حمید و من. همینش را بیشتر از هر چیزی دوست دارم. گاهی ساده‌بودن قشنگ است. @zendegi_ghashangam 🏡
بسم الله الرحمن الرحیم فصل اول... زمستان سرد سال ۹۰. چند روز مانده به تحویل سال. آفتاب گاهی می‌تابد گاهی نمی‌تابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می‌کنند. سوز و سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است. شب‌های طولانی آدمی دلش می‌خواهد بیشتر بخوابد، یا نه، شب‌ها کنار بزرگترها بنشیند و قصه‌های کودکی را در شب نشینی‌های صمیمی مرور کند. چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی؛ دوباره. مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده‌ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیر پوستت بدود. وقتی مادرت برایت تعریف کند :((تو داشتی به دنیا میومدی .همه فکر می‌کردیم پسر هستی. تمام وسایل و لباس‌هاتو پسرونه خریدیم.بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی)). همانطور هم شد؛ دختری آرام و ساکت ،به شدت درس خواند و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود. درس عربی برایم سخت‌تر از هر درس دیگری بود. بین جواب ۳ و ۴ مردد بودم. یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال. عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود. همه ی فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم .چند ماه بیشتر وقت نداشتم. چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب‌هایم را مرور می‌کردم. حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر می‌کردم. نصف حواسم به اتاق پیش مهمان‌ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه‌هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه‌مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود،ولی به نظرم خوب زده بودم .در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست ،گفت:(( فرزانه! خبر جدید!)). من که حسابی درگیر تست‌ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف‌های نصف نیمه‌اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم :((چی شده فاطمه؟)). با نگاه شیطنت آمیزی گفت ::((خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!)). می‌دانستم طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید .خودم را بی‌تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق می‌زدم گفتم:((نمی‌خواد اصلاً چیزی بگی می‌خوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!)) آبجی گفت:(( ای بابا !همشو درس و کنکور .پاشو و از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره !عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می‌کنه)). توقعش را نداشتم،مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می‌دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است... ادامه دارد🌱... https://eitaa.com/joinchat/2742485552Cc7e2ccb1ec🏡
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهر گلم🌱 مشغول روزمرگی که میشی،خداقوت نزدیک اذانِ بریم نماز بخونیم📿 (نمازعصر) https://eitaa.com/joinchat/2742485552Cc7e2ccb1ec🏡
امروز ،اجاق خونمون به نیت خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام روشن شد🌱 خدایا شکرت بابت روزمرگی هایی که میتونم انجام بدم🌺 https://eitaa.com/joinchat/2742485552Cc7e2ccb1ec🏡 قدر خودت رو بدون بانو، راحت ثواب جمع کن👏
یکم پرتقال داشتیم حلقه حلقه بریدم رو فویل ،روی بخاری خشکشون کردم و شد این حلقه ی زیبا😍🍊 زدم بالای اجاق گازمون https://eitaa.com/joinchat/2742485552Cc7e2ccb1ec🏡 نظرتون چیه؟😉😊