eitaa logo
زندگی پس از زندگانی
79.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
6.1هزار ویدیو
136 فایل
هدف از تشکیل این کانال انتقال پست های برنامه زندگی پس از زندگی هست و پست های مرتبط کانون تبلیغاتی پر بازده "اعتماد" در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/3574071380Ca1a252b0f9 مشاوره رایگان تبلیغاتی شما 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بعدارمرگ هیچ کس همراه نیست نه پدر نه مادر نه زن نه فرزندو نه دوستت... ☄تنهای تنهایی... وتنها همراه تو عملت می باشد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌿 🔸 کانال @zendegi_pas_az_zendegi_tv4
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 اول پسری بودم كه در مسجد و پایِ منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس، شب و روزِ ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم. راستی، من در آن زمان در يكی از شهرستان های كوچکِ استان اصفهان زندگی ميكردم. دورانِ جبهه و جهاد براي من خيلي زود تمام شد و حسرتِ شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تلاشِ خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم. ميدانستم كه شهدا، قبل از جهادِ اصغر، در جهادِ اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمامِ هِمَّت من اين بود كه گناه نكنم. وقتی به مسجد ميرفتم، سَرَم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يک شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتي ها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نميخواهم باطنِ آلوده داشته باشم. من ميترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرتِ عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!😬 ادامه دارد...‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌿 🔸 کانال @zendegi_pas_az_zendegi_tv4
زندگی پس از زندگانی
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 #قـسمت اول پسری بودم كه در مسجد و پایِ منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذ
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 دوم چند روز بعد، با دوستانِ مسجدی پيگيری كرديم تا يک كاروانِ مشهد برای اهالیِ محل و خانواده شهدا راه اندازی كنيم. با سختی فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهرِ پنجشنبه، كاروانِ ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرتِ عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبی ميكنم. نميدانستم كه اهل بيتِ ما هيچگاه چنين دعايی نكرده اند. آنها دنيا را پُلی برای رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه های شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود:« با من چكار داری❓ چرا اينقدر طلب مرگ ميكنی❓ هنوز نوبت شما نرسيده.» فهميدم ايشان حضرتِ عزرائيل است. ترسيده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او ميترسند ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس های من بی فايده بود. با اشارهٔ حضرت عزرائيل برگشتم به سر جايم و گويی محكم به زمين خوردم❗️در همان عالمِ خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعتِ 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود ❗️ موقع زمين خوردن، نيمهٔ چپِ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد‼️ خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايی بود⁉️ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم⁉️ ايشان چقدر زيبا بود... ‼️ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌿 🔸 کانال @zendegi_pas_az_zendegi_tv4
زندگی پس از زندگانی
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 #قـسمت دوم چند روز بعد، با دوستانِ مسجدی پيگيری كرديم تا يک كاروانِ مشهد
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 سوم روز بعد از صبح دنبالِ كارِ سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس ها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاهِ شهرستان نگرفته اند. سريع موتورِ پايگاه را روشن كردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسيرِ برگشت، سرِ يک چهار راه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشتِ پيكان روی زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام. يک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً ۱۲ ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلی درد ميكرد! يكباره يادِ خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم:« اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا ۷ منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلاتِ من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.😇🌹 ادامه دارد...‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌿 🔸 کانال @zendegi_pas_az_zendegi_tv4