زندگی پس از زندگانی
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 #قـسمت_هشتم سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد (پد
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت_نهم
خوب به ياد دارم كه چه ذكری ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم! او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزندِ كوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحتِ خودش بود كه با بچههای من چه كند !؟ كمی آنسوتر، داخلِ يكی از اتاقهای بخش، يک نفر در موردِ من با خدا حرف ميزد من او را هم ميديدم. داخل بخشِ آقايان، يک جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را بِبَر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطنِ تمامِ افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و... بارِ ديگر جوانِ خوشسيما به من گفت: برويم؟ خيلی زود فهميدم منظورِ ايشان، مرگِ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيتِ به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرار های من بیفايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوانِ ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟🧐🌍
ادامه دارد...‼️
🔸 کانال #زندگی_پس_از_زندگی
@zendegi_pas_az_zendegi_tv4