📝 #داستانک
✸ مردی سوار اتوبوس شد، بسیار شلوغ بود، او به سمت طبقه دوم رفت.
↫ پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.
✸ مرد از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی گوید.
↫ حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. او قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد.
↫ با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.
✸ او روز بعد هم سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد.
✸ پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.
↫ مرد به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید.
↫ دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست.
✸ همان موقع جوانی سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است.
↫ پسر پرسید: چرا؟
↫ پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!
✸ پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✾ حضرت یوسف(علیه السلام) در کاخ خود نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت.
↫ جبرئیل که در حضور آن حضرت بود، گفت: یوسف! این جوان را میشناسی؟
این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
✾ یوسف(ع) گفت:پس او بر گردن ما حقّی دارد، آن جوان را آوردند و لباسهای فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای به او بخشیدند.
✾ جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
✾ جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه یک شهادت در زمان کودکی از این همه احسان برخوردار شد.
↫ حال خداوند کریم در حق بنده خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚پندهای جاویدان، ص٢٢۰
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
حق مردم
❃ ابو ایوب انصارى، میزبان پیامبر صلى الله علیه و آله در مدینه میگوید:
↫ شبى براى پیامبر صلى الله علیه و آله غذایى همراه پیاز و سیر آماده کردیم
↫ و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بردیم.
❃ آن حضرت از غذا نخورد، و آن را رد کرد.
❃ من بى تابانه به حضور آن حضرت رفتم و عرض کردم :
↫ پدر و مادرم به فدایت ! چرا از غذا نخوردى ؟
❃ در پاسخ فرمود: آرى، غذاى امروز سیر داشت و چون من در اجتماع شرکت مى کنم
↫ و مردم از نزدیک با من تماس مى گیرند و با من سخن مى گویند، از خوردن غذا، معذورم.
❃ ما آن غذا را خوردیم، و از آن پس چنان غذایى براى پیامبر صلى الله علیه و آله آماده نکردیم.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:
✷ فلان کس بر روی آب می رود.
↫ شیخ گفت: «سهل است، وزغی بر روی آب می برود.»
✷ شیخ را گفتند: فلان کس در هوا می پرد.
↫ شیخ گفت: «مگسی نیز در هوا بپرد.»
✷ او را گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود.
↫ شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود.
✷ این چنین چیزها را بس قیمتی نیست.
↫ مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✶ تنها بازمانده یك كشتی شكسته توسط جریان آب به یك جزیره دورافتاده برده شد،
↫ با بیقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد،
↫ ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از كمك بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
✶ سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسایلش بهتر محافظت نماید.
✶ روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود.
✶ اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین كنی؟"
✶ صبح روز بعد او با صدای یك كشتی كه به جزیره نزدیك میشد از خواب برخاست
✶ مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید كه من اینجا هستم؟»
✶ آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✸ روزی شخصی مغرور، از روانپزشک پرسید:
↫ شما چطور میفهمید که کسی روانى است یا نه؟
✸ روانپزشک گفت:
↫ ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
✸ شخص مغرور گفت:
↫ آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است و وان زودتر خالی میشود..
✸ روانپزشک گفت: نه!
↫ آدم عادى درپوش تخلیه وان را بر میدارد.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✸ مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
↫ عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.
✸ در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛
↫ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را میکند و قدقد میکرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد.
✸ سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
↫ روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.
✸ او با شکوه تمام در آسمان پرواز میکرد.
↫ عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: «این کیست ؟»
✸ همسایه اش پاسخ داد : «این یک عقاب است. سلطان پرندگان .
↫ او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم».
✸ عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد.
↫ زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✷ روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند :
↫ این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟
✷ ابوسعید گفت :
↫ شبی مادر از من آب خواست،
↫ دقایقی طول کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم،
خواب مادر را در ربوده بود،
دلم نیامد که بیدارش کنم،
به کنارش نشستم تا پگاه،
✷ مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به ماجرا برد و گفت:
↫ فرزندم، امیدوارم که نامت عالمگیر شود.
📚تذکره الاولیاء عطار نیشابوری
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✸ پیر مردی یک اسب داشت. روزی اسبش فرار کرد، همسایه هایش گفتند:عجب شانس بدی آوردی!
✸ پیر جواب داد: از کجا می دانید که این بد شانسی است؟
↫ مردم با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این بد شانسیه!
✸کمتر از یک هفته اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.
↫ این بار همسایه ها گفتند: عجب خوش شانس است؟
✸ پیرمرد در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده؟
✸ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.
↫ همسایه ها باز گفتند: عجب شانس بدی!
↫ کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این بد شانسی است؟
↫ همسایه ها گفتند: خب معلومه که از بد شانسی تو بوده
✸ چند روز بعد برای سربازگیری آمدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند.
↫ پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
✸ همسایه ها گفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!
↫ و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که…؟
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✸ روزی پادشاهی این سوال برایش پیش آمد که نجس ترین چیزها در دنیا چیست.
↫ او وزیرش را مامور کرد که برود و این نجس ترین را پیدا کند و گفت هر کسی که بداند، جانشین او میشود.
✸ وزیر عازم سفر شد و پس از پرسش از افراد مختلف به این نتیجه رسید که پاسخ مدفوع آدمیزاد است.
✸ در شهری چوپانی را دید، او به وزیر گفت من جواب را میدانم اما یک شرط دارد
↫وزیر نشنیده شرط را پذیرفت.
✸ چوپان هم گفت تو باید مدفوع خودت را بخوری
✸ وزیر چنان عصبانی شد که می خواست چوپان را بکشد
↫ ولی چوپان به او گفت تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است.
✸ وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول کرد و آن کار را انجام داد.
✸ سپس چوپان به او گفت:
" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را که فکر می کردی نجس ترین است بخوری"
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✸ دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
✸ او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
✸ از ۵۰ فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند، ۶ نفر علاقه ای نشان ندادند و فقط یک نفر مخالفت کرد.
↫ چون فقط اون میدانست« دی هیدروژن مونوکسید»در واقع نام شیمیایی آب است.
✸ عنوان پروژه دانشجو این بود
«ما چقدر زود باور هستیم»
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✷ یک روز دزدها جلو کاروانی را می گیرند و اموال آن را غارت می کنند.
✵ میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود
"بسم الله الرحمن الرحیم".
✷ آن را به رئیس دزدها نشان دادند و
او پرسید این بقچه مال کیست؟
✵ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است.
✵ از آن پیرزن پرسید
این کاغذ بسم الله برای چیست؟
✵ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند.
✷ رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو.
✵ نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟
✷ رئیس جواب داد:
«ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم».
🆔 @Zendgi_Zyba
📝 #داستانک
✹ حکيمی در کشتي نشسته بود که طوفان شد.
◎ مسافران همه نگران بودند اما حکیم آرام نشسته بود.
↫گفتند: در اين وقت چرا اين گونه آرامي؟
↫او گفت: نگران نباشيد زيرا مطمئنم که نجات پيدا مي کنيم.
✹ سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتي به سلامت به ساحل رسيد.
◎ مسافرين دور او حلقه زدند که تو پيامبري يا جادوگر؟از کجا مي دانستي که نجات پيدا مي کنيم؟
↫ گفت: من هم مثل شما نمي دانستم، اما گفتم بگذار به اينها اميدواري بدهم.
✹ اميد هيچ آدمي را از او نگيريد!
🆔 #Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✮ روزی سگی نزد شیر آمد و گفت :
با من کشتی بگیر!
✬اما شیر قبول نکرد که با او کشتی بگیرد.
✮ سگ گفت :
من نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من میترسد!
✬ شیر گفت:
سرزنش سگان برای من خوش تر است تا اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام...
___________________
یادمان باشد هر کاری و هر سخنی ارزش پاسخ دادن ندارد
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✹ همسرم آمد. سریع خریدها را گذاشت خانه و رفت. وسایل را که باز کردم سبزیها را دیدم، از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمیداد.
✶ جا خوردم! بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میذارم سر سفره. سلفونش را باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. از دستش عصبانی شدم یک لحظه خواستم به شوهرم زنگ بزنم و یک دعوا راه بیاندازم.
✶ ولی بیخیال شدم. گفتم شب که آمد یک تذکر درست وحسابی بهش میدم. بعد با خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدم! شب که آمد نرمتر صحبت میکنم. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده و ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. حالا! مگر چه شده؟!
✶ نتیجهی صبرم این شد که دم غروب، به شوهرم آرام گفتم: راستی سبزیها پلاسیده بود، فکرکنم عجله داشتی حواست نبوده!
✶ همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، گفتم تو امروز خیلی کار داری و خسته میشی، دیگه نخوای سبزی پاک کنی.
✹ آن شب سر سفره، سبزی نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. اگر اون موقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل به یک هفته قهر شود.
✶ مکث کردن و صبوری را تمرین کنیم. گاهی زندگی سخت است اما با بیصبری، سختترش میکنیم. گاهی آرامش داریم، ولی با دست خودمان ناآرامی را وارد زندگی میکنیم.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✪ چنگیزخان وقتی بر بخارا هجوم آورد، نتوانست آن را تسخیر کند، برای اهل آن، نامه نوشت که هرکس با ما بیاید، در امان است!
✩ اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه به چنگیزخان تن ندادند و مقاومت کردند و گروه دیگر با او یکجا شدند.
✩ چنگیزخان برای آنانی که به او تن دادند، نوشت: با همشهریان مخالف بجنگید، هر چه غنیمت بهدست آوردید، از شما باشد و نیز حاکمیت شهر را به شما میدهیم!
✩ ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت، گروه مزدور پیروز شد.
✩ اما شکست بزرگ اینجا بود که چنگیز دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
✪ چنگیز گفتهی مشهورش را گفت:
اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
↫عاقبت خودفروشان هم چنین هست.
📚: الكامل في التاريخ
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✬ زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
✬ آدرس او را به دست آورد و دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرند و برای زن ببرند.
✩ ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
✬ زن با دیدن غذاها خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
✩ از او پرسیدند: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
↫ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✫ مردی به نزد جوانمردی آمد و گفت تبرکی میخواهم جامهات را.
↫ تا من نیز از جوانمردی بهرهای ببرم.
✫ جوانمرد گفت: جامه مرا که بهایی نیست اما سوالی دارم پاسخ گو. تا جامهام را به تو دهم
مرد گفت: بپرس
جوانمرد گفت: اگر زنی جامه مردی را بپوشد مرد خواهد شد؟
مرد گفت: نه
✫ جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه جوانمردان را بر تن کنی که اگر پوست جوانمرد را نیز بر تن بکشی سودی نخواهد داشت
☆ زیرا جوانمردی به جان است نه به جامه.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✾ دکتری را به مهمانی دعوت کردند. او به درخواست میزبان غذاهای متنوع و زیادی میل کرد.
ساعتی نگذشت که بد حال شد.
✽ سوار مرکب شد و به طرف منزل حرکت کرد. در بین راه به نهری رسید. از الاغ پیاده شد تا او را آب دهد.
✽ دکتر عین جملههای محبت آمیزی را که میزبان در سر سفره به او گفته بود به الاغ میگفت که:
↫ «باز هم بخور، جان من بخور، از این بخور، از آن بخور»
✾ وقتی دید که الاغ بیش از آن چه خورده است نمی خورد و به گفتههای او هیچ ترتیب اثری نمی دهد خطاب به الاغ گفت:
✽ ای الاغ! دکتر تو هستی و من الاغم! تو که الاغ هستی میفهمی که زیادی، زیادی است و من که دکتر هستم نفهمیدم و این گونه گرفتار درد و بیماری شدم.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✾ مردی از خانه اش راضی نبود و آرزو میکرد که خانه اش را عوض کند، ازدوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.
✾ دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند:
خانه ای زیبا که در محله ای آرام قرار دارد، تراس بزرگ مشرف به کوهستان،
اتاق های دلباز و پذیرایی بزرگ.
همسایههای مهربان و با فرهنگ.
نزدیک به امکانات شهری
✾ صاحبخانه پرسید: این خانه من است؟
✽ خانه من فروشی نیست، در تمام مدت عمرم آرزوی چنین خانه ای را داشتم
_______________________
✾ خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده ایم
✽ مثل سلامتی، پدر ، مادر، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.
↫ قدر داشته هامون رو بدونیم
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✪ مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
★ این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
↫ تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آن طور دست میانداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند.
★ مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند که بخندند. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
________________
خیلی وقتها دیگران نمیفهمند که کار ما هوشمندانه است، اشکالی ندارد بگذار در حماقت خود بمانند.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✬ مدتي بود که پيرمرد از دست همسرش شاکي بود که چرا به صحبتهايش توجه نميکند و جوابش را نميدهد.
↫ پيش پزشکي رفت و خواست براي همسرش سمعک تجويز کند.
✩ دکتر گفت: «در سه روز آينده اين امتحان را انجام بده، بعد بيا تا براي همسرت سمعک بنويسم. روز اول از ۱۰ متري او را صدا بزن، روز دوم از ۷ متري و روز سوم از ۳ متري. اگر باز هم نشنيد و جوابت را نداد پيش من برگرد.»
✬ پيرمرد به خانه رفت و همين آزمايش را انجام داد. روز اول از توي اتاق همسرش را که در آشپزخانه بود صدا زد ولي جوابي نگرفت. فردا از يک سر هال ،همسرش را که آن طرف هال بود صدا زد ولي باز هم پاسخي نشنيد. روز سوم به آشپزخانه رفت و همسرش را که مشغول آشپزي بود صدا زد.
✩ همسرش به سمتش برگشت و فرياد زد: «چي شده اين چند روز هي صدام ميزني و وقتي جوابت رو مي دم، چيزي نميگي؟ نکنه گوشت سنگین شده؟!»
__________________________
گاهي قبل از قضاوت ديگران بايد خودمان را محک بزنيم، شايد ايراد از خودمان است.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✪ مردي متوجه شد که نميتواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برايش سمعک تجويز کرد.
↫ مرد به سمعک فروشي رفت و قيمت سمعک ها را پرسيد.
★ فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از يک دلار داريم تا هزار دلار.»
مردگفت: «ميخواهم مدل يک دلاري را ببينم.»
★ فروشنده يک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا اين دکمه را در گوشتان بگذاريد و دنباله نخ را در جيبتان قرار دهيد.»
★ مرد خريدار که با تعجب به حرفهاي فروشنده گوش ميکرد، گفت: «اين چطور کار ميکند؟»
فروشنده جواب داد: «اين کار نميکند، اما هنگامي که مردم اين را ببينند، بلندتر صحبت ميکنند.»
_______________
✪ بعضی وقتها حل مشکل هزینه کمی داره، مهم پیدا کردن راه حله
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
❁ کشاورزی ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد؛ هرچه جست و جو کرد، آن را نیافت.
✩ از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آن را پیدا کند جایزه میگیرد...
↫ کودکان گشتند اما پیدا نشد،
❁ تا اینکه پسرکی به تنهایی درون انبار رفت و بعد از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد.
✩ کشاورز، با تعجب از او پرسید چگونه موفق شدی
↫ کودک گفت: من کار زیادی نکردم! فقط آرام روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیکتاک ساعت را شنیدم؛به سمتش حرکت کردم و آن را یافتم!_____________________
✩ حل مشکلات در زندگی، نیازمند یک ذهن آرام است.
✩ ذهن عصبانی، مضطرب، غمگین، یا هیجانزده، مثل آب گلآلود است؛ هیچ واقعیتی را نمیبیند.
↫ اما اگر اجازه دهید ذهنتان آرام شود، مثل آب زلال هر واقعیتی برایتان آشکار میشود.
🆔 @Zendegi_Zyba
📝 #داستانک
✸ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺷﺘﺮ گفت: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ!
✬ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ داخل ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ شد، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﮔﺬﺷﺖ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ!
✬ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ،
↫ ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ!...
________________________
✸ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ نیز ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ،
✬ ﻟﺰﻭﻣﺎً ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ.
🆔 @Zendegi_Zyba