eitaa logo
زندگی زیبا
1.1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
73 ویدیو
0 فایل
✔محلی برای بیان مسائل کاربردی و دینی همسرداری ✔با نظارت حجة الاسلام احمدی از مشاوران نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان کرمانشاه کپی مطالب صرفاً با ذکر منبع مجاز است 🔶مشاوره تلفنی☎️ @moshaver_zendegi 🔶امور کانال @khademe_mola @montazer_23
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 ✸ ﻣﺮﺩﯼ ﻗﻮﯼ ﻫﯿﮑﻞ ﺩﺭ ﭼﻮﺏ‌ﺑﺮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ↫ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ۱۸ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ، ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺎﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮﺩ. ↫ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ۱۵ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ. ↫ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ✵ ﭘﯿﺶ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺭﻓﺖ، ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻼﺵ میﮐﻨﻢ، ﺩﺭﺧﺖ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ! ↫ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟ ✸ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ! ___________________________ ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪگی ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ‌ﻫﺎی ﻇﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ، ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ، ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ‌ﺭﻭﺯ ﺷﻮﻧﺪ. پس ﺑﺮﺍﯼ به‌رﻭﺯﺭﺳﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺻﺮﻑ کنید. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 دست پسر بچه‌ای در گلدان گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. پدرش هم هر چه تلاش کرد موفق نشد. پدر گفت: دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید. اگر بیرون نیاید مجبورم گلدان گران قیمت را بشکنم پسر گفت: "می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم." پدر با تعجب پرسید: چرا؟ پسر با نگرانی گفت: چون اگر این کار را بکنم سکه‌ای که در مشتم است، از دستم می‌افتد. ______________________ همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پر ارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ❁ در یکی از جنگها نادر شاه مشاهده کرد سربازی با شجاعت بسیار می‌جنگد ✽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : اهل کجایی؟ او گفت: اهل اصفهان ✽ نادر گفت: آیا مثل تویی در ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ بود وقتیﺗﻮﺳﻂ ﺍﻓﻐﺎﻥها اشغال شد؟ مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟ ✽ سرباز ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : «قربان، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ نادر ﻧﺒﻮد» 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ✾ در یک کوچه چهار خیاط بودند که همیشه با هم رقابت می‌کردند. ✽ یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد که نوشته بود: “بهترین خیاط شهر” ✽ دومین خیاط روی تابلوی بالای مغاز‌ه‌اش نوشت: “بهترین خیاط کشور” ✽ سومین خیاط نوشت: “بهترین خیاط دنیا“ ✽ چهارمین خیاط وقتی این تابلوها را دید روی یک تابلوی کوچک با یک خط معمولی نوشت: «بهترین خیاط این کوچه» _____________________ قرار نیست دنیای ما آن‌قدر بزرگ شود که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم می‌شود آدم بزرگى باشیم. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ارباب لقمان به او دستور داد برای او گندم بکارد. ولی او جو کاشت. وقت درو، ارباب گفت:چرا جو کاشتی؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو گندم برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را میبینم که خدای متعال را نافرمانی می‌کنی در حالی که از او امید بهشت داری! با خود گفتم شاید این هم بشود. __________________________ دقت کنیم که در زندگی چه می‌کاریم؟ هرچه بکاریم همان رابرداشت می‌کنیم‌ 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت چه می کنی؟ گفت هیچ کار. گفتند: مگر می شود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟ گفت: من در تربیت خود کوشیدم تا الگوی خوبی برای آنان باشم. فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار پدر و مادر را می بینند. نه امر و نهی های بیهوده ای که خود عمل نمی کنند. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 روزی خلیفه ، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت: «اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت. غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است ابوذر پاسخ داد: «بلی، ولی بندگی من در آن است». 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 مادربزرگی در حال یاد دادن بافتنی به نوه اش می‌گفت: زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می‌شود کلاف سردرگم گره می‌خورد، می‌پیچد به هم، گره گره می‌شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می‌شود، کورتر می‌شود، ‌یک جایی دیگر کاری نمی‌شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 در مجلس میهمانی پیرمرد از جایش بلند شد تا به بیرون برود. اماوقتی که بلند شد، عصای خودش را برعکس بر زمین گذاشت و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت. دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواسش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش بر عکس است به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند: پس چرا عصایت را برعکس گرفته‌ای؟! پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است؛ می‌خواهم فرش خانه‌تان خاکی نشود... مواظب قضاوتهایمان باشیم. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 شخصی از خدا دو چیز خواست… یک گل و یک پروانه… اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود. غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و آن کرم تبدیل به پروانه ای زیبا شد. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 مردی به دندانپزشکی رفت و گفت سوراخ بزرگی در دندانش ایجاد شده. موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار گرفت، دندانپزشک نگاهی به دندان او انداخت و گفت: نه یک سوراخ بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می‌کنم. مرد گفت: راستی؟ ولی وقتی که زبانم را روی آن می‌زدم احساس می کردم که سوراخ بزرگی است. دندانپزشک با لبخند گفت: عجیب نیست، چون یکی از کارهای زبان اغراق است! برای همین است که می‌گویند نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ✾ روزی شاگردان حکیمی از او پرسیدند: استاد زیبایی انسان در چیست؟ ✽ حکیم دو کاسه مقابل خود گذاشت و گفت: اگر یکی از این دو کاسه از طلا ولی درونش سم باشد و دومی کاسه‌ای گلی ولی درونش آب گوارا باشد، شما کدام را می‌خورید؟ ✽ شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. ↫حکیم گفت: انسان هم مثل این کاسه است. آنچه که آدم را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 با عجله سوار ماشین شدم و از پارکینگ اداره بیرون آمدم، باید خودم را زودتر به منزل می‌رساندم اما ماشین جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد. داشتم خونسردی‌ام را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به‌‌ نوشته کوچکی روی شیشه‌ عقبش افتاد: 👈"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"👉 مشاهده‌ی این نوشته همه چیز را تغییر داد! آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم. ولی از دیر رسیدنم ناراحت نبودم. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 پیرزن فقیری توی زباله ها چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن با ترس و تعجب عقب‌ رفت و دید که یک غول بزرگ ظاهر شد. غول تعظیم کرد و گفت: نترس مادر، من غول چراغ جادو هستم. حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. پیرزن از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: «الهی فدات بشم مادر» هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.... و حکایت او درس عبرتی شد برای آن‌ها که حساب نشده و بی جا حرف میزنند! 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 روزی کشاورزی در مزرعه خود یک غاز زخمی پیدا کرد، مرد با آنکه کار زیادی داشت، دست از کار کشید و غاز زخمی را به خانه برد... ابتدا کمی آب به او داد سپس او را کباب کرد و با دوغ خورد قرار نیست همیشه داستان اونطوری که ما دوست داریم تموم بشه 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، به دنبال کسی می‌گشت که آن را در آورد. گرگ به لک لک رسید و از او خواست او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است! همین که از بعضیا شر به ما نرسه نعمت است مرا به خیر تو امید نیست، رو رو شر مرسان 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 شکارچیان منطقه‌ای ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ درست کردند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ میوه میگذارند! ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ میوه، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ میوه ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯنند ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮند، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓڪﺮشان ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ڪﻪ ﺑﺮﺍﯼ آزاد شدن، باید ﺩﺳﺘشان ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ڪنند ﻭ میوه را رها کنند و ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷڪﺎﺭ ﺷڪﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮند! دل کندن لازمه رهایی است. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 روزی شیری وحشی به مردی حمله کرد، او که تا به حال شیر ندیده بود با او درگیر شد و موفق به کشتن شیر شد مرد لاشه شیر را با خود به روستا برد مردم به دور لاشه جمع شدند و با تعجب پرسیدند چطور موفق به کشتن شیر شده است ولی او با شنیدن نام شیر از ترس بیهوش شد خیلی از مواقع نام مشکلات ما را شکست می دهد نه خود مشکلات 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 مسافر آهسته روی شونه‌ راننده زد، راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد، نزدیک بود که چپ کن، به زحمت ماشین رو نگه داشت. برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد، راننده رو به مسافر کرد و گفت:"هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده گفت: تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که راننده تاکسی شدم آخه من ۲۵ سال راننده‌ ماشین نعش کش بودم…!" در صورتی که با گذشته زندگی می کنید آسیب های گذشته را باید همچنان با خودتان حمل کنید. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 فردی از کنار فیلی عبور می کرد،او متوجه شد تنها چیزی که فیل را نگه داشته، یک تکه طناب است که به یکی از پاهای آنها بسته شده. مرد از نگهبان آنها پرسید چرا فیل از قدرت خود برای پاره کردن طناب استفاده نمی‌کند. نگهبان پاسخ داد: وقتی او بچه بود ، از همان طناب برای بستنش استفاده می کردیم و در آن سن برای نگه داشتن او کافی بود. تا وقتی بزرگ شد ، عادت کند و باور کند نمی تواند جدا شود. تنها دلیل آزاد نشدن فیل این است که با گذشت زمان این عقیده را پذیرفته که این کار امکان پذیر نیست. حواست باشه باورهای غلط به پای دلت طناب نشه 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 روزی نقاشی بزرگ در عرض سی دقیقه یک تابلو زیبا کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت. اما خریدار قیمت‌ را برای سی دقیقه کار ، منصفانه ندانست نقاش گفت: این کار در واقع در سی سال و سی دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزشو تمرین و تلاش گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سی دقیقه که تو دیدی! برخی گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی، استعداد ذاتی یا نعمت الهی خاصی برخوردارند، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار، مدت‌ها تلاش وجود دارد 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 مرد خسیسی طلاهایش را در گودالی پنهان کرده بود و هر روز به آنها سر میزد.  یک روز شخصی طلاها را پیدا کرد و برای خودش برداشت.   مرد آمد ولی طلاهایش را ندید و شروع به گریه کرد.  رهگذری پرسید: چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت.   رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. چند سنگ در گودال بگذار و فکر کن که طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟  ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 معلم در کلاس ریاضی ضرب ۹ را بر روی تخته‌ نوشت کارش که تمام شد دانش‌آموزان شروع به خنده کردند. معلم پرسید چرا می‌خندید؟ دانش‌آموزان گفتند شما یک غلط دارید معلم پاسخ داد: من اولی را عمدا اشتباه نوشتم همان‌طور که می‌بینید من ۹ معادله را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید! همه‌ی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید . مردم معمولا به خاطر انجام وظیفه از شما قدردانی نمی‌کنند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهند کرد. «تا می‌توانید سعی کنید از اشتباه دوری کنید، روزگار در برابر اشتباه رحم نمی‌کند» 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 سرخپوست پیری برای نوه‌اش از حقایق زندگی چنین گفت : در وجود هر انسان،همیشه مبارزه ایی وجود دارد مانند ، مبارزه ی دو گرگ! که یکی از گرگها سمبل بدیها مثل، حسد، شهوت وخود خواهی و دیگری سمبل خوبی ها مثل مهربانی، عشق، امید وحقیقت است. کودک پرسید : پدربزرگ کدام گرگ پیروز می شود؟ پدربزرگ لبخندی زد و گفت ، گرگی که تو به آن غذا می دهی .... 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 استادی یک نقاشی فوق‌العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد. مقداری رنگ و قلمی نیز کنار آن گذاشت و از رهگذران خواهش کرد اگر جایی ایرادی می‌بینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید تمامی تابلو علامت خورده است فردا عین همان نقاشی را کشید و در همان میدان قرار داد و رنگ و قلم را نیز کنار آن گذاشت. اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود: «اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.» وقتی غروب برگشت، دید تابلو دست‌ نخورده مانده است. بله همه انسان‌ها قدرت انتقاد دارند، ولی جرأت اصلاح نه.‌‎‌‌‎ اگر انتقاد می‌کنی، به فکر اصلاح هم باش 🆔 @Zendegi_Zyba