💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت42 مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زند
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت43
ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش5 میکرد ....
انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.....
بعضی،شب ها محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند....
ایوب از خاطراتش میگفت....
از اینکه بالاخره رفتنی است....
محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند .....
داد میکشید"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها"
ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی....
محمد حسین مرد شده بود.....
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید...
فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد....
حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم....
اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد"
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ......
شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند.....
مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من......
وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند ....
ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود....
ایوب آه کشید و آرام گفت.......
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم......
توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم......
دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود......
اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود.......
انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد......
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها......
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت44
دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود....
چاره اش این بود ک بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد.....
تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند
"اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید"
فریاد زدم......
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.....
_"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود......
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد....
ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود.....
وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود....
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید.....
"من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو....."
خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد....
شوخی تلخی کرده بود .....
هیچ کس را نمیتوانستم ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.....
فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم......
با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید.......
"خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است....
چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...."
-بس کن دیگر ایوب
-بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود....
-تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"تو نمیروی"......
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.....
سرش را تکان داد....
"حالا تو هی ب شوخی بگیر....ببین من کی بهت گفتم...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت45
عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.....
توی راه کلیسای جلفا بودیم....
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد ....
بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی....
ایوب گفت"حالا ک اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود"
در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم.....
باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم....
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان......
بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود.......
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا...
هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد...
ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود....
گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.....
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم ......حواسم نبود چند لحظه است ک ایوب ساکت شده.....نگاهش کردم....اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین....نگاهم کرد.....
"نه شهلا........میدانم.....تمام این زحمت ها گردن خودت است.....من انوقت دیگر نیستم...."
ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم.....
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود....و محسن ،خواهر زاده ام،داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد....فقط پنج سالش بود....ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت....بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.....
تنها امدم تهران تا کنار خواهرم باشم......
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت....ایوب گفت
-"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن ،ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت ،درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی .....اسمش را گذاشته بود....
"آقای وزیر.....محسن مرد...."
مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد...ایوب عصبانی شد...
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمینویسد....
از تبریز تلفن کرد...
"شهلا......حالم خیلی بد است.....تب شدید دارم...."
هول کردم....."دکتر رفتی؟"
-آره ،میگوید توی خونم عفونت است......میدانی درد پایم برای چی،بود؟
گیج شدم،ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم.....
-آن ترکش کوچکی ک از پایم رد شده بود ،الوده بوده.....
حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده.....
گفت میخواهد همانجا ب دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد....
گفتم"توی تبریز نه.....بیا تهران..."
با ناله گفت."پدرم را دراورده....دیگر.....طاقت.....ندارم....."
التماسش کردم"همه برای دوا و دکتر می ایند تهران ،انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟تو را ب خدا بیا تهران......"
💞 @zendegiasheghane_ma
#ایده_عاشقانه
#ارسالی_اعضا
#ایده
همسرم مسافرت هستن و این عکس رو خودم درست کردم و براشون فرستادم
👈افرین به این بانو😍
💞 @zendegiasheghane_ma
قانون " دددد"رو فراموش نکنین:
"داغ دعواتونو به دل دیگران بزارین"
❌تو خونه هر بحث و دعوایی با شوهرتون داشتین تو جمع بروز ندین.
کم کم داغ دعوارو به دل خودتونم بگذارین 😉😉
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#این_صاحبنا❤️
🌺دلم آشفتہ و غم بے امان اسٺ
🍀ڪہ غم ازدورے #صاحب_زمان اسٺ
🌺 #سہ_شنبہ شور و حالم فرق دارد
🍀دلم مهمان صحن #جمڪران اسٺ
#باز_سہشنبہ_آمد_و💠⚜
#دل_هواےجمڪران_دارد💠
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
گفت : تا ” پیـــــاده ” نـروی
نمی توانـی درک کنـی !
گفتم چه چیـزی را ؟
گفت :ذره ای از شوق زینب (سلام الله) برای
زیارت دوباره بــَرآدَر را
زیارت اربعین نصیبتون🙏🙏
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
🌙امشب قبل ازخواب
زمزمہ ڪنیم
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
خداوندا
آخر و عاقبت ڪارهاے
ما را ختم بہ خیر ڪن ..🙏😔
#شبتون_بخیر
التماس دعا
یاعلی🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma