#سرزمین_زیبای_من
#قسمت44
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چــهــل وچــهــارم
(پـیـشـانـــے بـنــد)
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... .
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ...
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... .
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... .
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... .
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم...
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت44
دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود....
چاره اش این بود ک بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد.....
تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند
"اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید"
فریاد زدم......
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.....
_"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود......
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد....
ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود.....
وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود....
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید.....
"من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو....."
خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد....
شوخی تلخی کرده بود .....
هیچ کس را نمیتوانستم ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.....
فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم......
با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید.......
"خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است....
چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...."
-بس کن دیگر ایوب
-بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود....
-تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"تو نمیروی"......
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.....
سرش را تکان داد....
"حالا تو هی ب شوخی بگیر....ببین من کی بهت گفتم...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣ #او_را #محدثه_افشاری #قسمت43 🔹 #او_را ... ۴۳ تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود، ام
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت44
🔹 #او_را ... ۴۴
شوکه شدم.
آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم.
بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد...
برگشتم طرفشون
-سلام.خسته نباشید
-علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟؟
-بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه
یه سر برم پیشش زود میام...
-کدوم دوستت؟؟
-شما نمیشناسیدش😕
-رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه
بیا بشین غذاتو بخور...
-بابا لطفا...
حالش خیلی بده😢
مامان شما یچیزی بگو...
-ترنم دیگه داری شورشو در میاری...
فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟؟
چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟؟
دانشگاهتم که یکی در میون شده😡
-بابا...
دوست من داره میمیره...
بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.
باشه؟؟
با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم...
اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون...
با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰
خدا خدا میکردم زنده بمونه...
اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت!!
رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد.
مرجان بود...
-الو
-سلام عشقم😚
چطوری؟
-سلام...
خوب نیستم😢
-چرا؟؟
عرشیا بهت زنگ زد؟؟
-مرجان عرشیا....😭😭
-عرشیا چی؟؟
چیشده ترنم؟؟😳
-عرشیا خودکشی کرده😭
-بازم؟😒
-این سری فرق میکنه مرجان
اصلا حالش خوب نیست!!
ممکنه زنده نمونه
-به جهنم...
پسره وحشی😒
الان کجایی؟
-جلو بیمارستان
داشتم ماشینو پارک میکردم
-ها؟؟😟
برای چی پاشدی رفتی اونجا؟؟
-خب داره میمیره...
-خب بمیره😏
مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟؟
-خب عصبانی بودم...
-یعنی الان نیستی؟؟؟😳
دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی
نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع....😏
دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه...!!
دیگه هیچی نگفتم...
مرجان راست میگفت
اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره
اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم...
واقعا دیگه اعصابشو نداشتم...
با مرجان خداخافظی کردم،
چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم....
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت44
رو عقلت حساب باز نکن!!!
اون چیزی که تو اسمشو میذاری منطق... همش ترساته...
نه منطق...
تازه؟
منطق خدا با منطق تو فرق داره.
راستی خیلی معذرت میخواما...
چی باعث شده فکر کنی خیلی حالیته ؟
واقعا چی ؟
نکنه رو خودت خیلی حساب باز کردی؟؟
اوکی...
بروبا ترسات زندگی کن.
خدا هم تورو به خودت واگذار میکنه...
انقدر ادامه بده تا خسته بشی...
تهش میفهمی که باید رو خدا حساب کرد ...نه رو خودت.
کسی که به خدا اعتماد داره اولا به الهاماتش گوش میده و بعدشم آهسته آهسته جلو میره و مسیرشو قضاوت نمیکنه و نمیترسه...
چون خدا پشتشه...
اصلا میدونی خدا یعنی چی؟
خدا یعنی همه چی...
چقدر قدرت خدارو باور داری واقعا؟
خدا تو قرآن گفته ایمان بیاری این دنیا و اون دنیا نمیذارم اندوهگین و غمگین بشی...
ایمان یعنی عزیز من فکر وخیال نکن.
تو مگه توکل نکردی ؟
خب دیگه نگران نباش.
خدا کمکت میکنه.
لطفا رو عقل و منطق خودت انقدر حساب باز نکن !!!
اینجوری نمیذاری خدا هدایتت کنه.
دستنویس های #داداش_رضا
#داداش_رضا
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت44
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و چهارم: کودک بی پدر
🍃مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
🍃مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
🍃همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
🍃من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
🍃کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...
🍃تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
🍃هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
🍃عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...
🍃از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت43 #فصل_هفتم قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد.
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت44
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشتها از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت44
#میانه_روی_در_خواب
رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند :
خدا سه چیز را #دوست دارد؛
کم گویی، #کم_خوابی و کن خوری.
همچنین میفرمایند: یکی از بدترین چیزهایی که درباره امتم هراس دارم، #پرخوابی است.
امام علی علیه السلام میفرمایند :
اهل دنیا کسی است که خوابش بسیار باشد.
امام باقر علیه السلام فرمودند :
چهار چیز مقدار کم آن هم بسیار است؛ آتش، خواب، بیماری و دشمنی.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️خانوم خونه❤️
#یادمون_باشه نباید پرخوابیی رو دست کم گرفت. همه فرصت های مهم رو از ما میگیره. منشاء پیامدهای بد هست.
خواب زیاد هم برای جسم دنیایی ما ضرر داره هم برای آخرت ما موجب خسران میشه.
به طور عادی ما کلی توی خواب هستیم. وقتی بیش از حد نیاز بخوابيم مطمئن باشیم بیشتر از اون ضرر میکنیم.
شنیدید که خواب، خواب میاره.
اسلام اصل اعتدال رو داره. توی خواب هم باید رعایت کرد.
#یادمون_باشه روزی یک دقیقه از زمان خواب اضافه کم کنیم مساوی کنید با روزی یک دقیقه کار مفيد کردن بعد ببینید چقدر کار میشه انجام داد ولی ما بدنها رو سست و بی حال می پرورانیم
خانوم خونه مراقب مدت خواب اهل خانه باش تا سلامت و با نشاط باشید.
#توجه لطفا در این اعتدال کردن خواب خودتان اول پیش قدم باشید بعد هم کم کم اهل خونه رو عادت بدید و زود چکشی برخورد نکنید😎
@jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی ⛔
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت43 صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سین
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت44
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت43 💢 ریشۀ بد حجابی 🔹ریشۀ بسیاری از مشکلات اجتماعی، نبود خانواده های قوی
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت44
"بی حجابی دختران"
💢 توی خانواده ای که به پدر احترام گذاشته نمیشه، معلومه دختر اون خانواده بی بند و بار خواهد شد...
⛔️ خصوصا اگه خانمی اهل توهین و بی احترامی به شوهرش باشه ناخودآگاه بچه های خودش رو خراب کرده.
😒
🔶 یه مادری مدیر مدرسه بود، اتفاقا خیلی خوب کار فرهنگی میکرد.
🔹 دانش آموزانی که توی مدرسه ایشون درس میخوندن همگی مؤدب و نمونه بودن ولی ایشون دو تا دختر داشت که فوق العادی بی ادب و بی بند و بار بودن.
🔶 ایشون از این وضعیت خیلی ناراحت بود و هر چی فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید.
🔹بهش گفتم برخورد شما با شوهرتون چطوره؟
آیا بهش احترام میذارید و اقتدار مرد رو توی خونه حفظ میکنید؟☺️
🔶 ایشون گفتن خیر!
شوهرم یه کارگر ساده هست و خیلی وقتا حرفای بیخود میزنه؛ برای همین ضرورتی نداره که من بخوام بهش احترام بذارم!😤
🔶گفتم تنها دلیلی که دخترات اینطوری شدن همینه که به شوهرت توی خونه و خصوصا جلوی بچه ها احترام نمیذاری...
🔞🔞🔞
⛔️ تو هر چقدر هم که پول خرج کنی آخرش فایده ای نداره.
🔺 هرچقدر کلاس قرآن و هیئت و بسیج بفرستی هیچ اتفاقی نمی افته.
آخرش باید رفتارت رو نسبت به شوهرت اصلاح کنی....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت43 به روایت حانیه ................................................. به روایت
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت44
به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟
فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ....ره
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش....
و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم.
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت44
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل4️⃣ : همرنگ جماعت شو؟! (جوزدگی)
🤔تفکر
✋این جا باید کمی متوقّف شد و فکر 🤔کرد. ما بر اساس حرف کدام مردم، به سراغ ماهواره رفتهایم؟
🗣چه کسانی بودهاند که ما را به جهت نداشتن ماهواره، تحقیر کردهاند؟ کسانی که برای دینشان، ناموسشان، خانوادهشان، عفاف و غیرتشان، ارزش آنچنانی قائل نیستند.
برخی از اینها، 👨پدرانی هستند که پس از خریدن ماهواره، میبینند چگونه دخترشان از حجاب، فاصله گرفته👩 و همسرشان با مردهای غریبه، چهقدر راحت شده 💑و وقتی به خودشان باز میگردند، میبینند که دیگر مثل گذشته روی ناموسشان حسّاس نیستند.
⁉️آیا عاقلانه است که با حرف چنین کسانی، زندگی خود را مدیریت کنیم؟
⁉️آیا منطقی است نگاه این افراد ــ که خانوادهشان هم برایشان اهمّیت چندانی ندارد ــ ، برای ما اهمّیت داشته باشد؟
⁉️چه چیزی به من اضافه میشود اگر چنین فردی به من «احسنت» و «آفرین» بگوید؟
⁉️چه چیزی از من کم میشود اگر چنین انسانی، مرا تحویل نگیرد و مرا عقبمانده به حساب بیاورد؟
⁉️او به قدری فرهنگش پایین آمده که به همراه دختر و پسرش، فیلمهای مبتذل تماشا میکنند و این را نشانۀ فرهنگ بالا میداند! آیا توجّه به حرف چنین کسی، خُرد کردن شخصیت خویش و بیاحترامی به خود نیست؟
‼️چشم به دهان دوختن، بد نیست. ببین چشم به دهان چه کسی دوختهای؟ بعضی از دهانها وقتی باز میشود که چشم، بسته میشود. حیف نیست تو چشم👁 به دهانی بدوزی که با چشم بسته حرف🗣 میزند؟
💡عبادتِ تفکّر🤔 را وارد زندگیمان کنیم. ما از سرِ بیفکری به بسیاری از بلاها دچار شدهایم. مگر ما چند بار فرصت زندگی پیدا میکنیم که مدیریت عمرمان را به دست انسانهایی دادهایم که برای عمرشان، هیچ ارزشی قائل نیستند؟
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 176
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت43 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت44
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت42 استاد #پناهیان چرا نباید دنبال شیرینی نماز باشیم؟ ⁉‼ استاد پن
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت44
استاد #پناهیان
اول باید عظمت خدا تو دلت بشینه یا عظمت غیر خدا از دلت برود بیرون؟
🔹🔶🔹🔶🔹
استاد پناهیان؛
✅ عظمت خدا که آمد پاکی و طهارت درون می آید
عشق به خدا می آید
معرفت به خدا می آید
✅❎
ودنیا و همه چیزش برای آدم عوض میشه
🌺💢🌺
✅اگه دیدی هزار تا دیوار جلوته
اون طرف همه ی دیوارا رو دیدی
تعجب نکن
🔸🔺🔹
🔷کسی که به بصیرت رسید دنیا براش حجاب نخواهد بود
تعجب نداره این چیزا
آقا یه نفر رو دیدیم به آدم نگاه میکنه
✅ میگه فلانی مشکلت اینه
خب چیه مگه!؟
🔴♨🔴♨
⁉ چیه مگه ، کسی که نماز خونده دیگه تکبر نداشته باشه
کبریایی خدا تو قلبش حلول بکنه
❎🌺❎🌺
میفرماید؛
اول از شما یه سوال کنم ...
اول باید خدا پیش آدم عظمت پیدا بکنه
⁉⁉
یا اول باید غیر خدا پیش آدم حقارت پیدا کنه؟
‼⁉
دوتا کفه ی ترازو ، این بره بالا اون میاد پایین
ولی اول کدوم باید صورت بگیره ؟
غیر خدا پیش آدم خورد بشه ، به دنیا دیگه اهمیت نده
عزیز من فدات بشم
«حسادت نکن»
«حرص نخور»
« حسودی نکن»
« حسرت نخور»
🔴 اینقدر جوش نزن دنیا دو روزه
اول باید دنیا پیش ادم خراب بشه
🔴✅🔴
بخدا گناه لذت نداره
⛔مرغ همسایه غاز نیست
مرغ همسایه ام مرغه دیگه ...
🔰ببین اینارو هی به ادم میگن دنیا از چشم ادم بیفته
✅🌺✅
آدم خراب نشه...
اول باید دنیا از چشم ادم بیفته ؟
یا باید خدا عظمت پیدا بکنه ؟
❌🔷❌🔷
🌺امیرالمومنین علی (ع) میفرماید
اول باید عظمت خدا تو دلت بشینه
تا دنیا از چشمتون بیفته
🔺🔹🔺
یعنی دنیا پیش چشمشون خار میشه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#پسرک_فلافل_فروش #قسمت43 #فاصله_تا_شهادت #سید_روح_الله_میرصانع هادی سه بار برای مبارزه با داعش
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت44
#آخرین_شب
بارها از دوستان شهدا شنیده بودیم که قبل از آخرین سفر، رفتار و کردار آنها تغییر می کرد. شاید برای خود من باور کردنی نبود! با خودم می گفتم: شاید فکر و خیال بوده، شاید می خواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن ما ایجاد کنند. اما خود من با همین چشمانم دیدم که در روز آخری که هادی در نجف بود چه اتفاقاتی افتاد!
بار آخری که می خواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چیز عوض شد! او وصیت نامه اش را تکمیل کرد. به سراغ وسایل شخصی خودش رفته بود و هر آنچه که دوست داشت به دیگران بخشید!
چند تا چفیه زیبا و دور دوخته داشت که به طلبه ها بخشید. از تمام کسانی که با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبید. یک دوستی داشت که در کنار مسجد هندی مغازه داشت.
هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم از فلانی و فلانی برای من حلالیت بگیر!
حتی گفت: برو و از آن روحانی که با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگیر شده بودم حلالیت بطلب، نمی خواهم کسی از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پیرمرد نابینایی رفت که مدتها با او دوست بود. پیرمرد را با خودش به مسجد آورد. با این پیرمرد هم خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.
برای قبر هم که قبلاً با یک شیخ نجفی صحبت کرده بود و یک قبر در ابتدای وادی السلام از او گرفته بود.
برخی دوستان، هادی را بارها در کنار مزار خودش دیده بودند که مشغول عبادت و دعا بود!!
هادی تکلیف تمام امور دنیایی خودش را مشخص کرد و آماده سفر شد. معمولاً وقتی به جای مهمی می رفت بهترین لباس هایش را می پوشید، برای سفر آخر هم بهترین لباس ها را پوشید و حرکت کرد...
برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ایرانی نجف می گفت: صورت هادی خیلی جوش می زد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود.
پیش یکی دوتا دکتر در ایران رفته بود و دارو استفاده کرد، اما تغییری در جوش های صورتش ایجاد نشد.
شب آخر دیدم که با آن پیرمرد نابینا خداحافظی می کرد. پیرمرد باصفایی که هرشب منتظر بود تا هادی به دنبال او بیاید و به مسجد بروند.
آخرشب بود که با هم صحبت کردیم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستی، دیگه برای جوشهای صورتت کاری نکردی؟
هادی لبخند تلخی زد و گفت: یه انفجار احتیاجه که این جوش های صورت ما رو نابود کنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهید شو، ما برات یه مراسم سنگین برگزار می کنیم.
بعد ادامه دادم: یه شعر زیبا هست که مداح ها می خونن، می خوام توی تشییع جنازه تو این شعر رو بخونم.
هادی منتظر شعر بود که گفتم: جنازه ام رو بیارین، بگید فقط به زیر لب حسین ...
هادی خیلی خوشش آمد. عجیب بود که چند روز بعد، درست در زمان تشییع، به یاد این مطلب افتادم. یکباره مداح مراسم تشییع شروع به خواندن این شعر زیبا کرد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت44
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من #هرروزعاشق_تر میشدم...
خیلی چیز ها ازش #یادمیگرفتم.چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من #عملی ازش یاد میگرفتم.😇😎
اواسط اردیبهشت ماه بود...
یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.☺️😁گفت:
کلاس داری؟
-آره.😊
-میشه نری؟😅
-چرا؟چیزی شده؟
چون صداش خوشحال بود نگران نشدم.
-میخوام حضوری بهت بگم.😍
دلم شور افتاد....
از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.😥ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.😣
-استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.☺️🙈
دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود.
-باشه.پس بعد کلاست میبینمت.😍
سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید.
وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.😔برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.😃
به خودم نهیب زدم 😠که مگه قرار نبود مانعش نشی؟😠☝️مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ 😠☝️
نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.☺️اما امین ناراحت بود.
باهم رفتیم پارک.🌳⛲️روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام.
میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.😊بهش نگاه کردم و گفتم:
_امین☺️
بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت:
_جانم.😔
میخواستم #بابهترین_کلمات بگم.بالبخند گفتم:
_سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟☺️😇
امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟😋☹️
بغض کرده بود...😳😢
نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.😒به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم:
_معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.💞ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ 💖اسلام چی میشه؟💖 امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.☺️☝️
چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم:
_من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.😌😋
امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...😁😄
انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.😓😣
رو به روی من نشست...
از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:..
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت44
🌀 دوستان امروز راجع به این نکته صحبت کنیم 👇👇👇👇
«چرا سبک زندگی در کشور ما عقبه؟؟»
✔️ چون سبک زندگی 👈««برآیند دانش هاست»»
✅چند تا دانش باید کنار همدیگه بیاد تا بگه اینجوری بهتره!!
👈مثلا دانشمند تغذیه اگه فقط برنامه تغذیه ما رو بریزه !
و یه دانشمند «علوم تربیتی »کنارش نباشه👇
فقط به فکر شکم هست ،به فکر جنبه های #روانی غذا که اشاره نمی کنه ❌
بعد به جنبه های روانی غذا بخواد اشاره کنه ،یک دانشمند روانکاو کنارش باشه ،ببینید چقدر قشنگ میشه!!!
یکدفعه میبینی این غذا رو به اون غذا ترجیح میده!!!!
💐
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت44
محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد
ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟...
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند
_ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت
_ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم... مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند
با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند
محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد
مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود
با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جایش بلند شد
محمد آقاــ سلام دخترم خوبی
عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت
_نه دخترم این چه حرفیه
_مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند
_سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که
مهیا محکم زد رو دست مریم
_ای بابا ارومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید
_حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است
رو به عطیه گفت
_عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی
مریم چسب را روی زخم زد
_اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم
محمد آقا لبخندی زد
_مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
_داشتیم بابا
مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد
_ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید
مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد
_میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه
مهیا دستی به زخمش کشید
_تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش را تکوند
_عطیه پاشو امشب بیا پیشم
_نه ممنون میرم خونمون
_تعارف نکن بیا دیگه
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
_راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
_ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
_واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم
_آره چرا ڪه نه
_خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرد و در را باز کرد....
* #از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* #ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_44.mp3
11.78M
#ارتباط_موفق ۴۴
#قسمت44
🔁 خروجیهای محبتِ شما ؛
تعیین کنندهی ورودیهای محبتی شماست!
❀ اگر تمایل دارید دایرهی جذبِ محبتتان افزایش یابد؛
☜ باید دایرهی صدور محبتتان را بزرگتر کنید.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عباسی_ولدی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت43 بسم الله الرحمن الرحیم💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_چهل_وسوم #رهبری_غریز
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت44
بسم الله الرحمن الرحیم💐
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_چهل_وچهارم
#محبت_به_زن
درباره دوست داشتن زنان توسط مردان احادیث مختلفی وارد شده است .🔰
برخی از احادیث دوست داشتن زنان را سرچشمه همه گناهان ، شمشیر برنده شبطان، و موجب بهره نبردن از زندگی شمرده شده،🌷
و در احادیثی دیگر ، پیغمبر اکرم ص میفرماید:
من از دنیای شما زن و بوی خوش را دوست میدارم ✍
و امام صادق علیهالسلام دوستی زنان را نتیجه خیر ایمان میشمارد.🌷
البته بین این دو دسته احادیث تناقضی وجود ندارد .
زیرا احادیثی که محبت زن را نیکو و مستحسن میداند همان علاقه و میل فطری را تایید میکند.
اسلام صراحت لهجه دارد و پیامبر رهبر و آورنده این دین است و او حقیقت را بدون پرده پوشی بیان میکند.✔️
علاوه بر این اسلام دستور میدهد که مرد باید این محبت درونی خود را اظهار کند.🌷
با زبان بگوید ،با عمل نشان دهد تا دوستی میان زن و شوهر زیادتر شود .👏
اسلام میگوید:✍ زن امانت خداست نزد مرد .
چگونه مرد مسلمان امانت خدا را دوست نمی دارد 🤔
از اینجاست که امام صادق میفرماید: هر قدر ایمان زیادتر باشد ، دوستی او نسبت به زنان بیشتر است.🌷
پیامبر ص میفرماید: کسی که ازدواج کندنصف دینش را حفظ کرده است.🎁
چگونه مرد دوست نداشته باشد کسی را که وسیله حفظ نصف دینش گشته است🤔
اما احادیثی که از مذمت دوستی زن سخن گفته است مربوط به شهوترانی و زن بازی و زن بارگی است .❌
مربوط به افراط در اعمال غریزه جنسی و کشیده شدن به گناه وحرام است .♨️
#دلایل_روایی
امام صادق علیهالسلام فرمودند: 🌷
سرچشمه نافرمانی های خدا ، دوستیِ شش چیز است. دنیا و ریاست و خواب و زنان و خوراک و استراحت ✔️
( وسائل جلد ۱۴ص۱۲)🌷
امام صادق علیهالسلام فرمودند:✍
هر کس ما را بیشتر دوست دارد زنان را بیشتر دوست خواهد داشت.
( وسائل جلد ۱۴ ص ۱۱)📕
امام صادق علیهالسلام فرمودند:✍
از اخلاق پیامبران ، دوست داشتن زنان است
( وسائل جلد ۱۴ ص ۹)📒
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت43 🍒#تربیت_ فرزند 💌#جلسه_چهل_و_سوم 📝موضوع :انتقال مفاهیم دینی به فرزندان 💖 جوا
#تربیت_فرزند
#قسمت44
🍒#تربیت_فرزند
💌#جلسه_چهل__و_چهارم
📝موضوع :انتقال مفاهیم دینی به فرزندان
ما زندگی رو کی میشناسیم⁉️👇
هفت سال اول✅
زیبایی های زندگی رو میبینیم
چه مامان خوبی ❤️❤️
چه بابای خوبی ❤️❤️
چقدر اطمینان بخش 😊
چه جامعه خوبی 😌😌
حسن ظن پیدا میکنیم 😌
مثبت نگریمون تقویت میشه ☺️
بعداز هفت سال دوم یک برنامه اختیاری انتخابی داریم ✔️✔️
برای درگیر شدن با سختی های زندگی 🙃
باید یه کیسه بوکس آدم بزاره وسط خونه 🏅
به عنوان نمایش شروع بکنه مشت زدن به این کیسه 👊
و توهمون لحطه ی مشت زدن به کیسه و 👊👊
میره عقب و بعضی وقتها میاد میخوره به آدم 🤕🤕
اینها اونموقع بدنیست به بچه یاد بدیم زندگی اینه ☺️☺️
زندگی یک مبارزه است،یک مبارزه شیرین 🍦🍦
و دروغ هم نگیم به بچه هامون 📛⛔️
ان شاالله عروسی خوبی داشته باشی 👰
بهترین شوهر،بهترین خانم 🙋♂🙋
بهترین شغل ان شالله همیشه سلامت باشی 🏌
هیچ مشکلی نداشته باشی 😳
هیچ وقت بدهکار نشی 🙏🙏
چرا اینهارو میگیم ❓❓❔
پس مشکلات زندگی برای کیه؟ 🤔🤔
ان شاالله قوی باشی در مقابل مشکلات 🏋
ان شاالله بلد باشی با مشکلات چگونه برخورد بکنی 🎀🎀
همیشه آمادگی برخورد با سخت ترین مشکلاتو داشته باشی 📒📕
مشکلی پیش میاد همه تورو رشد بده👌
اینجوری حرف بزنیم ✅🌟
⭕️وقتی یکی متوجه شد که اساسا زندگی یعنی مبارزه با هوای نفس
💪👿
👈اونوقت این که برنامه مبارزه با هوای نفس رو بهش بدیم
✔️راحت می پذیره
ادبیات متناسب با نوجوان رو در ضمن یه خاطره عرض کنم💁♂
🔺پسر کوچولو ما از دبستان اومد🎒 💁♂
گفتش که خدا منزه است ،یعنی چی ؟ 🤔
گفتم که سبحان الله رو برات ترجمه کردن❓
گفت آره💁♂
مدتها بود که سبحان الله رو میشنید
✔️ و در نماز استفاده میکرد🙏
احساس نمی کرد که معناشو بلد نیست😒
〽️ولی بعد ترجمه تازه فهمید که معناشو بلد نیست
🌀چون شما در یه حالت خاصی یه کلمه ای رو بیان کنی خودش کلی معنا منتقل میکنه
👈من بهش گفتم خدا منزه است رو ول کن
🌺من برات سبحان الله رو ترجمه کنم😊
خدایا تو خیلی نازی😊🌸
گفت معناش اینه❓
چرا معلممون گفت خدا منزه است؟🎒🤔
🌱بعضی وقتها میگیم خدا پاکه
💁♂ذهن بچه میره که هرچیزی نجس میشه
😒
آبش میکشیم پاک میشه✅
لابد هیچ وقت نعوذبالله نجس نمیشه
این عبارات هم خوب نیست🚫
👈کنار اسم خدا ما میبریم
ولی ما باید مواظب ذهن بچه باشیم👉
⭕️بچه تا هفت سالگی با چه کلماتی بزرگ شده👦👱
وقتی میگیم تو بی عیبی👌
معمولا بچه از حموم در میاد🛀
تر و تمیز میشه یا لباس خوبی پوشیده میگن تو چقدر ناز شدی😊
✔️ما باید از کلماتی استفاده کنیم که من اسمشونو میزارم کلمات مامانی
و ادبیات دینی رو اینجوری منتقل بکنیم✅
با سند براتون بیارم📜
که ما چرا باید از کلمات مامانی استفاده کنیم در گفتگو❓❓❓
🔺یه مادری که جز اسرا بود دوان دوان می آمد و در بهم ریختگی جنگ بچه شو گم کرده بود🙍
اونقدر گشت تا بچه شو پیدا کرد ❤️👩👦
و وسط جنگ شروع کرد بچه شو شیر دادن❤️
🌺پیامبر گرامی اسلام دید اینجا فرصت خوبیه برای آموزش
به یکی از اصحابش گفت که👇
محبت این مادر به بچه اش چقدره؟❤️❓❤️
👈گفت خیلی،وسط جنگ بچه شو رها نکرده و دنبال اینه که اونو سیر کنه😊👼🙎
پیامبر فرمودن آیا این مادر حاضر میشه بچه خودشو بندازه تو آتیش؟🔥
گفتن معلومه که نه😳
🔺اون لحظه این خیلی میچسبید نه الان که فضا برای ما ماموس نیست
🔻حالا از خیالمون استفاده کنیم
بعد فرمود خدا به شما بندگان خودش از این مادر مهربان تره
❤️
✨اینجوری ملموس باید برای بچه ها
از خدا حرف بزنیم✨
با ا دبیات و زبانی که اونها متوجه بشن😊
👈و لحظاتی که موثرن در انتقال مفاهیم🍃
📍حتی گاهی باید اون لحظه هارو خلق کنیم✅
بچه هارو بردیم بیرون یا اردو🏖🏝🚌
یه مکانی که اونها انس بگیرن💞
هی عکس بگیریم ازش و لحظه وداع رو لمس کنیم📸😊
بعد بگیم دنیا همینه🌏
میگذریم ازهمه چیز😊
دفعه بعد اومدیم مثلا این کوه چنین اثری نیست🏔
نخوایم همه چیزو جاودانه نگه داریم 👿
که اگه بچه یه چیزیش از بین رفت☹️
⚠️ در زندگی دچار بحران بشه تجربه بشه ✳️
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊
#تربیت_فرزند
#قسمت44
انسان شناسی ۴۴.mp3
11.25M
#انسان_شناسی
#قسمت44
#استاد_شجاعی
#استاد_دینانی
⭕️ اشتباه نکنید ؛
✘ نه چشمِ برزخی لازم است!
✘ و نه کشف و شهودِ ماورایی!
شما با فرمولی بسیار ساده، قادرید میزان قدرت باطنی و روحیِ خود و دیگران را، محک بزنید!
@Ostad_Shojae
کارگاه خویشتن داری_44.mp3
16.83M
#کارگاه_خویشتن_داری
#قسمت44
#حرف_آخر
امان از زبان ... زبان ... زبان!
📌 اگر قادر به حفظ زبان نباشیم ؛
خویشتنداری (تقوا)، درسِ غیرقابل فهمی خواهد بود برای ما؛ تا آخر عمــــر ....
@ostad_shojae