اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ🙏
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الحُسَیْنِ 🙏
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🙏
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن🙏
بازم زائرت نیستم
از دور سلام 😔✋
💫مادرم کرده سفارش
که بگـو اول ماه ↪
🙏بأبي أنت و اُمي يا اباعبدالله🙏
پرداخت صدقه اول ماه فراموش نشود💯
@zendegiasheghane_ma
صبح آمده☀️
بر روی لبت خنده بکارد😉
باران محبت💕
به سرت باز ببارد🌸🍃
خورشید رسیده است که با☀️
جوهر نورش✨
نقشی ز خدا بر دل پاکت بنگارد ✨💕✨
@zendegiasheghane_ma
💙ای همسفران دیده ی خود باز کنید
💙امروز به سوی مدینه پرواز کنید
💙عشق و ادبِ خــود بــه امام باقــر
🌸💙بـــا یــک صلــواتِ نــاب ابــراز کنیــد
(💙)اللّهُمَّ
✨(💙)صَلِّ
✨✨(💙)عَلَی
✨✨✨(💙)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💙)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(💙) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💙)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(💙)فَرَجَهُمْ
✨✨(💙)وَ اَهْلِکْ
✨(💙)اَعْدَائَهُمْ
(💙)اَجْمَعِین
@zendegiasheghane_ma
#چادرانه
❤️از شهدای گمنام به خواهران مومن...📞
خواهرم خون از من
حجاب از تو ...
شفاعت از من
حیا از تو
@zendegiasheghane_ma
#همسرداری 😊😊😊😊😊
دست از پاییدن و سین جین کردن همسرتان بردارید
شک وبدگمانی های بیش ازحدشمادر نهایت اورا به ستوه آورده و به سمت فرددیگری هل می دهد
⛔️ بادست خودتان عشقتان رانابودنکنید
@zendegiasheghane_ma
🍃💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
یکی از نشانههای مرد سالاری غربیها همین است؛
👈"زن را برای مرد میخواهند"👉
میگویند زن آرایش کند "تا مرد لذت ببرد"
این آزادی زن نیست❌
این #مردسالاری است...
این در حقیقت آزادی مرد است.✅
میخواهند مرد آزاد باشد، حتی برای لذتجویی بصری !!
لذا زن را به کشف حجاب و آرایش و خودآرایی در مقابل مرد تشویق میکنند.
آیت الله خامنهای/ کتاب خانواده - ص۴۷
@zendegiasheghane_ma👈👰💕💕
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
📚 ســرزمــیـن زیــبــاے مــن
(58 قـسـمـت)
✍بـه قـلـم شـهـید ســیــدطـاهــا ایــمــانــــے
@zendegiasheghane_ma
👇👇👇👇
💕زندگی عاشقانه💕
#سرزمین_زیبای_من ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے #قسمت10 (نـبــرد بـراے زنـدگـے) سارا با چند
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت11
(نـسـل آیـنـده)
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ...
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... .
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ...
به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... .
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... .
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... .
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت12
(ســرنــوشـت)
نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد.
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma