روز #خانواده
#جمعه
آدینه روزخوب خانواده است
قدرباهم بودن رابدانیم
وتامیتوانیم شادی وعشق رابه عزیزانمان هدیه کنیم
امروزتان ازعشق لبریز😍😍😍
💞 @zendegiasheghane_ma
بانوی بهشتی🌸
آقای بهشتی 🌺
میدانی که هر کدام از نمازها به یکی از معصومین علیهم السلام تعلق دارد.
🍃نماز "صبح"
متعلق ست به خون خدا،،
امام حسین علیه السلام 👉
❇ناب ترین و بهترین "زمان" روز،،
و مشهودترین و محسوس ترین زمان بندگی عالم..
✴ وقت نماز صبح ست.
و طلیعه نماز صبح،، نافله صبح ست!
و جان حسین( علیه السلام)،،
عباس( علیه السلام)!
👈هر روز نماز نافله صبحت را به عباس(علیه السلام)تقدیم کن،،
تا نماز مشهودت،،
🌴 لبریز از عطر حرم حسین(علیه السلام) شود و هر روز اول صبح کربلایی شوی!
💞 @zendegiasheghane_ma
#تلنگر
سید عبد الکریم کفاش ، هر هفته حداقل یک بار خدمت امام زمان (علیه السلام) می رسید.
🔹️خودش می گفت: آقا از من سؤال کردند ، سید کریم!
اگر هفته ای یک بار ما را نبینی چه خواهی شد؟
🔸️عرض کردم : آقا جان می میرم.
💠 فرمود: همین است که ما را می بینی
💞 @zendegiasheghane_ma
💠سرباز خط مقدم
خانمها ، سربازان خط مقدم انقلاب بودند و این به معنای واقعی کلمه است و من به عنوان یک مبالغه نمیگویم.
ما در جریان انقلاب شاهد بودیم که زن در کشور ما ، سرباز خط مقدم انقلاب شد.
اگر زنها با انقلاب سازگار نبودند و این انقلاب را نمیپذیرفتند و به آن باور نداشتند ، مطمئناً این انقلاب واقع نمیشد.
رهبر معظم انقلاب ؛ ۶۸/۱۰/۲۶
#عفاف_و_حجاب
💞 @zendegiasheghane_ma
🍃🌺
#القاب_امام_زمان_عج
💥یکی از القــــــــــاب امام زمان(عج)
#خلف_صالح است.
⭕️مراد از خلف، جانشین است. آن حضرت را خلف صالح می گویند؛ زیرا جانشین همه انبیا و اوصیای پیشین است و همه دانش، حالت ها و ویژگی های آنان را در خود گرد آورده است.
💥امام صادق(علیه السلام)می فرمایند:
«الْخَلَفُ الصَّالِحُ مِنْ وُلْدِی الْمَهْدِیُّ اسْمُهُ مُحَمَّدُ، وَ کُنْیَتُهُ أَبُو الْقَاسِمِ یَخْرُجُ فِی آخِرِ الزَّمَان».
«خلف صالح از فرزندان من، مهدی است، اسم او «م ح م د» و کنیه اش ابوالقاسم است، او در آخرالزمان خروج خواهد کرد.
📚 کشف الغمّه،/ج3، ص2
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
💞 @zendegiasheghane_ma
#انتخاب_درست
#مجلس_انقلابی
برای شناخت بهتر کاندیداها با این سوالات آنها را به چالش بکشید
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت38 #فصل_ششم مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صد
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت39
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
#قسمت40
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma