🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
مژده به اهالی کانال
بمناسبت #عید_غدیر مسابقات در پیش داریم
#مسابقات_غدیر
این مسابقات به همت آستان مقدس حرم حضرت معصومه (س) برگزار میشه
امیدوارم پر شور شرکت کنید هم خودتون ؛ هم کودکان و فرزندان نوجوانتون👇👇👇
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
مسابقات بزرگ ویژه #عید_غدیر
مسابقات ویژه عید #غدیر به همت آستان مقدس حرم حضرت معصومه (س)
مژده به اعضای خوب کانال زندگی عاشقانه😍😍
در مسابقات ویژه ای که به همت آستان مقدس حرم حضرت معصومه (س) بمناسبت #عید_غدیر برگزار میشه با عنوان نام کانال زندگی عاشقانه شرکت کنید 👌👌
ببینم چه میکنید مثل همیشه فعال و با انرژی باشید
همراه با #جوایز ارزنده 😍😍
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
برای کودکانتون فایل پی دی اف رو دانلود کنید و در مسابقه شرکت کنید
یادتون نره حتما در قسمت ثبت نام کانال، زندگی عاشقانه رو ثبت کنید تا میزان مشارکت اعضای کانال ما در این امر فرهنگی مشخص شه😊😍
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
#آقایان_بخوانند
🔴 #روانشناسی_زنان
💠 وقتی زن ناراحت است برای حل مشکلش نیازمند کسی هست که به حرفهایش گوش بدهد.
💠 در مواقع ناراحتی نباید زن را به حال خودش رها کنید چرا که روحیهاش خرابتر میشود!
💞 @zendegiasheghane_ma
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
مردى خدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رسيد و عرض كرد:
🔹پدر و مادرم پير شده بودند و عمر زيادى كردند، پدرم از دنيا رفته و مادرم باقى مانده است،
🔹به حدّى پير شده كه غذا را برايش میجوم همان طور كه براى طفل میجوند،
🔹و برايش بالش میگذارم همان طور كه براى طفل بالش گذاشته مىشود،
🔹او را در گهوارهاى قرار میدهم و حركتش میدهم تا بخوابد،
🔹سپس كارش به حدى رسيده كه از من چيزى میخواهد ولى نمیداند آن چيز چيست، و من از او چيزى میخواهم و او نمیداند آن چيز چيست،
در اين هنگام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله گريه كرد و فرمود:
تو به خير رسيدى، از پروردگارت حاجتی خواستى در حالى كه خواهان تقرب به او بودی.
👈🏻مرد پرسيد: آيا زحمات مادرم را جبران نمودم؟
🔸 فرمود: نه، حتی یک ناله از ناله هایی را که هنگام زايمان كشيده است جبران نکرده ای.
📚مشکات الانوار ص161
#اندکی_تامل
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
هدایت شده از 🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت255 #فصل_نوزدهم و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت257
#فصل_نوزدهم
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
ادامه دارد...✒️
#قسمت258
#فصل_نوزدهم
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
#صفحه107ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_نساء 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_کریم_بیات
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
می شود جان داد!
برای "نیم نگاهی" از جانب کسی که
درمان تمامِ دردهایت است ...
برای "یک لحظه" دیدارِ یاری که سالهاست
چشم به راهش هستی ...
برای "قدوم پُربرکت" یوسفی که قرنهاست
جهان به انتظار اوست ...
آری!
تو بیا عیدِ من و حالِ پریشانم باش،
من نثارِ قدمت جان را به قربان میکنم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊
۱۰ مرداد ۱۳۹۹