eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.7هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
+تو این شرایط سخت اقتصادے بیشتر هواے آقاتونو داشتہ باشین💙🙃 🤲الهے امید و عشق از خونه‌ے دلتون هیچ موقع بیرون نره🔮💜 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🧔🏻🧕🏻 ❤️ برای همسر خود سنگ تمام بگذارید آقای خانه! ✅ علاوه بر خوش‌اخلاقی و ابراز محبّت، باید احترام همسرتان را نیز حفظ کنید؛ به خصوص در برابر فامیل و همین‌طور فرزندان تا الگوی خوبی برایشان باشید. خانم خانه! ✅ با همسرتان خوش‌برخورد باشید و مردانگی، غیرت و غرور آن‌ها را با گفتار و عملتان دچار خدشه نکنید، اگر غیر این باشد، نباید انتظار بهترین رفتارها را از سوی شوهر خود داشته باشند. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات سلام من پارسال برای اولین بار به همراه همسر و دو پسر ۵و۷ ساله به پیاده روی اربعین رفتیم با اینکه اطرافیان مارو منع میکردن از رفتن بخاطر بچه ها ولی امام حسین جانم مارو طلبید و رفتیم.به کربلا که رسیدیم خیلی خیلی شلوغ بود و ما دیگه امیدی نداشتیم جایی گیرمون بیاد و با بچه ها میخواستیم توی پیاده رو بخوابیم که یکدفعه یه آقای عراقی که دقیقا خونشون همونجا بود یعنی توی کوچه روبروی حرم به ما گفت دنبال جای خواب میگردین و مارو برد خونشون با اینکه خونشون کوچیک بود و ۴تا بچه داشت.خلاصه اینکه لطف امام حسین لحظه به لحظه همراهمون بود و از اینکه امسال نمیتونیم بریم خیلی خیلی دلگیرم و این روزها داره سخت میگذره😔 💥 خاطرات رو با ما با آی دی @yamahdi85 به اشتراک بگذارید😊   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧔🏻🧕🏻 🌺بسیاری از زنان و مردان با نیت خیر اقدام به آغاز گفتگو با هم می کنند و با سوالاتی که شبیه بازجویی است صحبت ها را آغاز میکنند 🔺مثلا مرد وارد خانه می شود و زن بلافاصله به استقبال او می رود با این سوال : چه خبر؟ 🔺دراینجا نهایتا با این جواب مواجه می شود : سلامتی 🔺زنی که با هدف ایجاد رابطه و توجه به خود آغاز گر یک دیالوگ بوده ناراحت میشود و دوباره امتحان میکند و با سوالاتی به دنبال ایجاد رابطه و ادامه گفتگو است مثلا : امروز چطور بود؟ جواب مرد : خوب بود یا مثل بقیه روزها ✅پس به هنگام مواجه با طرف مقابل به جای بازجویی به دنبال همدلی باشید 🔺به جای سوال کردن که چه خبر؟ میتوانید به چهره او نگاه کنید و همانی که هست را به او برگردانید اگر خسته است میشود همین موضوع را به او انعکاس داد به این شیوه : 🔺عزیزم خسته نباشی معلومه روز سختی رو داشتی 🔺یا : عزیزم چقدر خسته شدی //توجه کنید همدلی با همدردی کاملا متفاوت است 🔺بعضی خانم ها به همسرشان میگویند : 🔺عزیزم خسته شدی ها منم مثل تو خسته شدم (واین همدردیه نه همدلی ) 🔺جواب مرد : مگه توی خونه چه کار کردی و ... خودتان آخراین مکالمه رامیدانید....   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
2117803777_-213114.mp3
1.21M
استاد 🤵 خـواستـگاری و همســرگزینـی درسته از بچگی دو نفر رو به اسم هم نام میگذارن برای ازدواج⁉️   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔مناجاتی با امام حسین(ع) ... 🔻شاید به این دلیل رهبر انقلاب از اربعینی‌ها خواستند پیش امام حسین شکوه کنند از این دوری ... - یا اباعبدالله(ع)! امسال ما رو راه ندادی؟! - خوشت نیومد از ما؟ - یا سیدالشهدا(ع)! این دفعه اگر بیام مودبانه‌تر میام ... فقط راه رو باز کن .. ➕ پیشنهادی برای اربعین امسال @Panahian_ir 7روز تا   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت82 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 ✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══