#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت90 نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و
#تنها_میان_داعش
#قسمت91
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
#قسمت92
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خاطرات #اربعین
#ارسالی_اعضا
3 روز #اربعین
#خاطرات اربعین ۹۸
یادش بخیر من هم پارسال ۲۰ روز خادم موکب اربعین در عمود ۷ بودم 😔
کار خادمی من شب اخر ردیف شد😭 روزی که قرعه کشی براخدام بود ی نفراسم مینوشت ک قرعه بندازم من چون دوسال قبلش براخادمی رفته بودم و دیدم خیلیا حسرت بدلن و دوست دارن اونام برن گفتم اسم من وننویسین اسم بقیه روبنویسین من ی باررفتم بزاربقیه هم برن تاازاین نعمت برخورداربشن تااینکه شب اخری ک فرداش قراربود کاروان خدام حرکت کنه یکی ازخادما هنوز پاسپوتش نیامده بود شب رفتم هیئت روضه دیدم خادما همشون برگشتن یهویی ب من نگاه گردن وگفتن اهان این وبفرستین جاش😭اصلا باورم نمیشد من اسمم توقرعه کشی خدام ننوشتم حالا میخام برم خادمی ب همین راحتی من جای دوستم راهی شدم 😭
درست شب شهادت حضرت رقیه رسیدیم موکب چندروزاول ک سرمون خلوت بودو هنوز موکب شلوغ نبود چادرزائرارو کوتاه میکردیم کیفهاشون و ک پاره بود بادست میدوختیم پاوکمر زائرارو ماساژ میدادیم😭
ی روز ی خانمه اومد رگهای پاهاش خشک شده بود میگفت توان راه رفتن ندارم گفتم تازه ۳ ساعت راه وازنجف امدی ۳ روز راه درپیش داری بیا ماساژت بدم ی نگاهی ب من کردو گفت شما😶تو بااین هیکل ضعیفه حال دادی من وماساژبدی ☹️خودم روغن سیاهدونه داشتم واوردم گفتم حالا بزار ی امتحان کنم شروع کردم ب ماساژدادن میگفت من اشتباه کردم چ بدنم نرم شد😄
چ خاطرات خوشی چون هواگرم بود زائرا ازساعت ۱۰ صبح میومدن توموکب تا ساعت ۴ بودن برااستراحت لباسهاشون ومیشستیم باماشین ولی بادست اب میکشیدیم و خشک کن میزدیم و پهن میکردیم سری ب سری بهشون تحویل میدادیم چقدرمارو دعامیکردن ازته دل 😭ساعت ۴ ب بعد ک هوا ی کم خنکترمیشد موکباروترک میکردن وراهی میشدن شبها هم ساعت ۱۱ ب بعدزائرداشتیم دوباره مثل روز لباس شستن و جای زائرارو مینداختیم برااستراحت خودمون شبی دوسه ساعت اگرمیخوابیدیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خاطرات #اربعین
عکسهای پیاده روی #اربعین
یاد مهمان نوازیهای مردم خوب عراق بخیر
3 روز تا #اربعین
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه161ازقرآن🍃
#جز_هشت🍃
#سوره_اعراف🍃
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#شهید_سید_محمد_سبحانی🖤
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پای_درس_ولایت
💠آیتالله خامنه ای؛
💢هم روحتان در انتظار حضرت مهدی
(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد ،
هم نیروی جسمی تان در این راه حرکت
بکند.
💢هر قدمی که در راه استواری این
انقلاب اسلامی برمی دارید ، یک قدم
به ظهور حضرت مهدی (عجل الله) نزدیک تر می شوید.
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
شبتون پر نور
🌦سلام حضرٺ باران
تویے بهانہ خورشیـ☀️ـد وقٺ تابیدن
تویے بهانہ بـ🌧ـاران براے باریدن
بیا ڪه عدالٺ مطلق مسیر مےخواهد
سپاه منتظرانٺ امیـ❤️ـر مےخواهد
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌿
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#حدیث_عشق
امام صادق (ع)
هر زنی که به شوهرش احترام کند و آزارش نرساند خوشبخت و سعادتمند خواهد شد.
بحار جلد 103 ص 253
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خدایا :
سه شنبه ها را
جور دیگری دوست دارم؛
شاید به این دلیل که
ذکر این روز
"یاارحم الراحمین" است...
پس یقینا تو مهربانترین مهربانان هستی 🌸🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند 🧔🏻 👨🏻
#سیاستهای_مردانه
❌زنها فقط از مقايسه شدن با رقباشون
نمیترسند. اينكه هر زن ديگری در ذهن همسرشان موفقتر و توامندتر از آنها باشد، به زنها احساس ناامنی میدهد.
🔵آنها دوست دارند #ملكه خانه باشند و اينكه در ذهن همسرشان كاملترين زن دنيا باشند، براي آنها به معنی خوشبختي و موفقيت در ازدواج است.
🔵به همين دليل وقتي از او ميخواهيد فلان غذا را مثل #مادرتان درست كند، فلان ظرافت را مثل مادرتان داشتهباشد يا فلان رفتارش مثل رفتار مادرتان باشد، از كوره در ميروند و نه تنها از شما ميیرنجند بلكه مادران كه هيچ نقشی در اين ماجرا نداشته را هم مقصر میدانند.*
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند 🧕🏻👱🏻♀
#سیاستهای_زنانه
♨️مردا خیلی دوست دارن تو جمع از همه بالاتر باشن و یه جورایی حرف حرف اونا باشه برا همین اگه میخوای شوهرتو تشنه خودت نگه داری حتما جلوی جمع خیلی خیلی به همسرت احترام بزار😉
🔹اگر کاری میخوای انجام بدی نظرشو بپرس وقتی حرف میزنه حرفاشو تائید کن👌😊
🔸از توانائیهاش جلو بقیه تعریف کن🧔🏻 وقتی خواسته ایی ازت داره حتی اگر برات سخته انجام بده نزن تو ذوقش و باهاش مخالفت نکن چون وقتی مخالفت میکنی اقتدارش شکسته میشه و حتی اگر تو جمع چیزی نگه بعدا در رفتارش تاثیر خواهد گذاشت😶
🔹 طوری جلوی دیگران با همسرت رفتار کن که ارزششو ببری بالا اینکار باعث میشه که همسرت احساس قدرت کنه، حس ارزشمندی بهش دست بده و متقابلا اون هم به شما احترام بزاره 😃
🔸زنی که همسرشو مورد احترام قرار میده و بزرگش میکنه خودش تو قلب شوهرش بزرگ و عزیز میشه.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#همسفربا_خورشید #قسمت6 #اربعین 📌 عمود شماره ۵۶۰ 🔻 ...اون آقا رو به مادرم کرد و گفت: «اینقدر بیق
#همسفربا_خورشید
#قسمت7
#اربعین
📌 عمود شماره ۶۹۰
🏠 به موکب که رسیدیم، تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. محو تماشای زائرانِ پیادهی اربعین شده بودم. قیافهی آدمهای توی راه و همسفرامون برام جالب بود. اولین بار بود که این منظرهها رو میدیدم. چشمم به آقا سید افتاد. باورم نمیشد. کلی راه با هم اومده بودیم ولی حتی اسمشو هم نمیدونستم. مردی مهربان با صورتی گیرا و حُسن خُلقی بسیار عالی. از همصحبتی با او در راه، لذت میبردم.
👨 آقا سید در موکب، مشغول پذیرایی از زائرها شد. خواستم جا به جا بشم که یهو دستم خورد به دستِ بغل دستیم و سیگارش افتاد روی شلوارش. چای داغی رو هم که مشغولِ فوت کردنش بود، ریخت روی پیراهنش. خدا منو ببخشه، اصلا ظاهرش به زائرهای آقا نمیخورد! آخه توی این روزهای عزاداری، یه پیراهن با گلهای قرمزِ درشت پوشیده بود. یقهاش هم تقریباً باز بود و مدام سیگار روشن میکرد.
🔺 چنان سرم داد کشید که دستام شروع کرد به لرزیدن. گفتم داداش معذرت میخوام، از قصد نبود. حلالم کن. ولی اون بنده خدا فقط داد میزد و بد و بیراه میگفت. همه داشتن نگامون میکردن. دیگه نمی دونستم چی کار کنم تا آروم بشه که آقا سید سررسید.
🔆 وای خدای من، چه به موقع! توی دستش یه پاکت بود. پاکت رو به طرفِ مرد عصبانی گرفت. یه لبخند شیرین زد و گفت: «بفرمایین لباسهاتون رو عوض کنین. من یه چای دیگه براتون میارم.»
بعد هم اشاره کرد به من و گفت یا علی.
کمک کرد تا روی ویلچر نشستم. رفت و یک چایِ تازه آورد و کنار وسایلِ مرد گذاشت و زدیم به دل راه...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#همسفربا_خورشید
#قسمت8
#اربعین
📌 عمود شماره ۸۰۰
🚶♂هنوز خیلی راه نرفته بودیم که دیدم یه نفر داره صدامون میزنه. برگشتم ببینم کیه. ناخودآگاه گفتم: «چقدر این لباسهای مشکی بهتون میاد.» جواب داد: «منم میتونم باهاتون همسفر بشم؟» به صورت آقا سید نگاه کردم. لبخند ملیحی زد. یعنی موافق بود. گفتم: «چرا که نه!»
خوشحال شد و گفت: «اسمِ من خشایاره ولی شما میتونین خشی صدام کنین.»
🔅 گفتم: «داداش! حلالم کن.» برگشت پیشونیم رو بوسید و گفت: «منم بد رفتار کردم، اصلا بگذریم. راستش من از رنگ مشکی خوشم نمیاد، فقط یه بار واسه فوت آقام خدا بیامرز پوشیدم؛ ولی انگاری از این لباسه بدم نیومده. یه جورایی دوسش دارم.» آقا سید گفت: «الحمدالله» و به راه ادامه دادیم...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم 🧕🏻🧔🏻
🍃💝🍃
#سیاست_های_زندگی
💞در زندگی قاعده طلایی این است که همیشه این احساس در ما باشد که امروز روز آخر زندگی ماست.
💞اگر به ما بگویند که فقط امروز زنده هستید چه کاری برای همسرتان می کنید؟؟
💞وقتی این حس در ما شکل گرفت دیگر از اشتباهات یکدیگر کینه به دل نمی گیریم
و مشکلات و سختی ها برای ما کم ارزش می شود.
و همیشه به دنبال شاد کردن طرف مقابل هستیم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
بدست آوردن دل یک مرد همیشه کارساده ای نیست
نگو: اون که منو دوست داره پس چرا باید به سر و وضع خودم برسم و برایش دلربایی کنم؟
عشق نیاز به مراقبت و نگهداری داره
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت92 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم
#تنها_میان_داعش
#قسمت93
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
#قسمت94
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ختم_صلوات
#اربعین
زیارت با پای دل.....
میدانم که خیلیها امسال مثل ما حسرتی بزرگ در سینه دارند و چشمانشان دائما از فراق حسین (ع) اشکبار است.
میدانم دلتان پر میکشد برای خستگیهای بین راه .... برای پاهای خسته.....
برای لباسهای خاکی و تمام لذتهای بین مسیر که تا عاشق نباشی عمق این لذتها را درک نمیکنی....
میدانم امسال بغض سنگینی هر لحظه که به #اربعین نزدیک میشویم گلویت را سخت میفشارد و بی قراریت بیشتر میشود.....
اما چاره ای نیست جز صبر بر این فراق سنگین.....
پس بیا با هم تا شام #اربعین هم نفس و هم صدا شویم و بجای قدمهایی که هر سال به نیت ظهورش برمیداشتیم امسال با همین چشمان به اشک نشسته و بغضهای فروخورده برای ظهورش صلوات بفرستیم....
بیا تا با پای دل از ستون اول تا ستون آخر برویم و ذکر لبهایمان صلوات باشد....
آغاز میکنیم #ختم_صلوات را به نیت تعجیل و ظهور مولایمان که امسال بدون ما پیاده به سوی جدش میرود و در هر ذکر با تمام وجود اتمام غیبتش را میخواهیم
بیا برای تمام بیماران و سلامتیشان دعا کنیم بیا همنفس شویم و با مدد از ذکر صلوات برای برطرف شدن موانع و مشکلات شیعیان دعا کنیم
یاعلی
تعداد صلواتها را به آی دی
@yamahdi85
ارسال کنید