💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت58 استاد #پناهیان ✅🌺 استاد پناهیان؛ وقتی اذان میگویند اگه توهمون
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت59
استاد پناهیان؛
💠خدا همه رو دونه دونه داره جداگانه حساب میرسه
زیارت جامعه کبیره بخونید
خوشا به سعادت کسانی که یه ساعت می شینند سلام به آقاعلی بن موسی الرضا (ع) میدهند .
✅🌺
برای چی ؟ برای اینکه آقا دستشونو بگیره آبادشون کنه .
زیارت جامعه بخونید ، بگید آقا ،امام رضا دست مارو تو دست خدا بگزار .
تا نمازای مودبانه متفکرانه بخونم .
🔷✅
چه قدر خوبه آدم تو نماز همه ی افکارو بگزاره کنار.
💠🔶💠
""یا اباعبدلله""
بریم کربلا ،
اباعبدالله الحسین (ع) بناشد تو کربلا ، نماز بجا بیارن .
یکی از یاران حسین (ع) اومد جلو صدا زد آقا من فدای نماز شما .
☑️☑️☑️
یه یار داشت حسین (ع) که از حسین (ع) دفاع میکرد .
😔
همراه با اباعبدلله الحسین (ع) میرفت .
💠 سر نماز از حسین (ع) دفاع کرد .
تیرها میامد به بدنش اصابت میکرد .
تا اونجاییکه میتونست با سپر و شمشیر دفع میکرد .
⚫️ اما تیرها هی خورد به بدن این کسی که سپر نماز حسین (ع) شده .
لحظات جان دادنش فرا رسید .
💠🔷☑️⚫️
گفت آقا ازم راضی شدی ؟ فدات شدم ؟
.
🔶 میدونی حسین (ع) چی فرمودند!؟
🌺 فرمودند :انت امامی فی الجنه..... تو توی بهشت هم جلوی من خواهی رفت .
همه پشت سر حسین (ع) میرن ، یک نفره داره جلوی حسین (ع) میره بهشت .
کیه این؟
فدای نماز حسین شده .
یا ابا عبدالله ، فدای نماز خوندنت 🙏
✅🔶💠😭😔
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت60
چرا نماز خوب نمی خوانیم؟
🔷🔶🔶🔷
استاد پناهیان؛
یه آفتی هست تا میگیم نماز خوب ،
همه ذهنشون میره پیش نماز
عاشقانه ای که اولیای خدا میخونند .
😌💞
💠 فاطمه ی زهرا(س) هر وقت به نماز می ایستاد ،
تمام ارکان بدنش میلرزید
از شوق حق تعالی ...
✅🌸
از خوف حق تعالی
رنگ چهره اش متغیر میشد .
✅🌺✅
ما بنا نیست چنین نمازهایی رو بخونیم .
🔴⭕
شاید تا اخر عمرمون توفیق حاصل نشه بخونیم .
نماز خوب ما نماز دیگری هست ،
🔷🔶
ما نباید یه جوری به قله ی نماز نگاه کنیم که
ناامید بشیم از نماز خوندن .
⭕🔴
مثلا بعضی ها بهشون میگیم نماز بخون .
میگه نماز ؟
حضرت علی (ع) باید نماز بخونه .
❌🔴
خودشو راحت میکنه ،
شونه خالی میکنه ،
میگه اقا ما که نمیتونیم نماز بخونیم ،
نماز ما که نماز نیست .
💢❌⭕
مثل امیرالمؤمنین که نمیتونیم نماز بخونیم .
حالا یه تلک، تلکی میکنیم .
🔴🔴
این حرف رو شیطان رجیم بر زبان شما جاری میکنه .
شاگردی کردی ، نمره ی بیست گرفتی از شیطان .
واین حرف شیطانی وابلیسی رو بر زبان خودت جاری کردی .
🔷💢😒
💠 چرا ما بهره کافی از نماز نمیبریم ؟
چرا مثل خوبان نماز نمیخونیم ؟
⭕✅🌺🌺
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
Namaz04-18k.mp3
7.3M
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#صوتی
استاد #پناهیان
#جلسه4
✅ نماز، تنظیم کننده روح آدمی
✅ رعایت ادب، قدم اوّل نماز
✅ بی ادبی در میان مسیحیان اروپا
✅ گرفتن ادب از مسیحیان، ریشۀ جنایت های اسرائیل
✅ بی ادبی در میان مسیحیان
✅ آموزش بی ادبی در فیلم های غربی
✅ لزوم آموزش ادب به بچه ها
✅ بی ادبی، علت فروپاشی خانواده ها در غرب
✅ قانونی کردن بی ادبی به پدر و مادر در غرب
✅ ثمرات ادب
✅ وقتی که انسان کم می آورد
✅ کنترل کنندۀ هوای نفس
✅ لذت از زندگی
✅ ثمره ی ادب ورزی هنگام نماز
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت9 به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هی
#ناحله
#قسمت10
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب بیمارستانه
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.
عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ
عزیزم ....
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت11
پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم
با بی میلی تلفن و جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟
( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده...
دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .
از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .
کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم.
درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم .
در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟
_خوبم توچطوری؟
_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی
در جوابش خندیدم
ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت
تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!
+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو
گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش
با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه309ازقرآن🌸
#جز_شانزدهم🌸
#سوره_مریم🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محمدحسن_طاهری 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد #شجاعی
💢دیدی؛ وقتی یه خطایی میکنی؛
بیشترازخودت،
پدر ومادرت،که ریشه توأند، شرمنده میشن❓
💢فکر کن!
توی همه عمُرت،چندبار #امامزمانت رو شرمنده کردی؟
وچندبار باعث عزّتش شدی⁉️
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء
🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀
دل گردش روزگار را می بیند
شب می گذرد نهار را می بیند
عَجّل لولیک الفرج می گویم
یک روز دو دیده یار را می بیند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام مولاے بے همتا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
دل گردش روزگار را می بیند
شب می گذرد نهار را می بیند
عَجّل لولیک الفرج می گویم
یک روز دو دیده یار را می بیند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام مولاے بے همتا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت118 ✅ آدمی که اهل مبارزه با هوای نفسش بشه، کم کم توانایی خودش رو برای لذ
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت118
"کاهش علاقه به همسر"
💢 خیلی اتفاق می افته که خانم ها یا آقایون با ناامیدی میگن من علاقم به همسرم کم شده!😪
🔺یا میگن من اصلا به همسرم علاقه ندارم!
صبر کن ببینم! این دیگه چه حرفیه؟😒
🔷 شما مگه نمیخوای علاقت به همسرت زیاد و دائمی باشه؟
خب باید یه فعالیتی داشته باشی تا علاقه پیدا کنی دیگه!😊
✅ باید "طبق برنامه های خدا"، علاقۀ شدیدی بین خودتون ایجاد کنید.
🚫 اگه منتظر نشستی که به طور خودکار علاقتون افزایش پیدا کنه خب معلومه که خیال خام هست.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت119
💢 بسیاری از طلاق هایی که صورت میگیره رو وقتی نگاه میکنیم میبینیم زن یا مرد میگن من به همسرم دیگه علاقه ندارم، برای همین میخوام طلاق بگیرم!😪😢
🔺 صبر کن ببینم شما فکر کردی علاقه یه دفعه ای میفته توی دل آدما؟ بدون هیچ زحمتی؟ بدون هیچ مبارزه با نفسی؟! 😒
خب معلومه که نه!
👌 طبیعتا رفتار درست توی خانواده یه سری ظرافت هایی داره که اگه آدم رعایت کنه میتونه علاقۀ خودش رو به همسرش افزایش بده.
✅ گاهی نیاز هست که انسان پا روی هوای نفسش بذاره و برخی سختی ها رو با لبخند تحمل کنه.😌☺️
👈اینکه آدم چه وقتی با همسرش صحبت کنه، چجوری صحبت کنه، چطور آرامش بده، چطور رشدش بده و... خیلی موثره در افزایش علاقه ها.✔️✔️✔️
💞 مجموعه ای از سال ها تلاش و فداکاری در زمینه های مختلف، موجب میشه که قلب زن و شوهر فوق العاده به هم نزدیک بشه.🌷😌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت120
"لذت نماز"
✅ تلاش و حرکت فعالانه توی مسائل عبادی هم خیلی مهم هست.
اگه کسی بخواد تنبل بازی در بیاره از هیچ یک از اعمال عبادیش لذت نمیبره.☺️
🔷یه بنده خدایی میگفت: من چرا از نماز لذت نمیبرم؟!
* ببخشید شما چیکار کردی که میخوای از نماز لذت ببری؟!
- هیچی؟! نماز میخونم دیگه!😢
🔸خب معلومه لذتی هم نمیبری! لذت بردن از نماز یه فعالیت چند سالۀ مداوم میخواد. 😊
مثلاً اولش باید یه مدت سعی کنی "ادب نماز" رو رعایت کنی.
👈 در واقع لازم نیست از همون اول توی نماز، دنبال عشق بازی با خدا باشی.
همین که نماز رو به عنوان یه کار مؤدبانه انجام بدی کافیه.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#حدیث_عـشق
پیامبر رحمـــ💕ـــٺ(ص):
*👈|بعد از ايمان بہ خدا نعمٺۍ بالاٺر از همسر موافق و سازگار نيسٺ.|👉*
📚مستدرك الوسائل، ج 2، ص 532.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
AUD-20210113-WA0015.mp3
15.29M
#همسرداری
✍ بخش سوم«حفظ اقتدار مرد»
💖 انگیزه زندگی یک مرد معمولی
💥 معجزه اقتدار دهی و شکوه تامین....!!
#حفظ_اقتدار_مرد
دکتر #حبشی
#صوتی
#قسمت3
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت11 پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم با بی میلی تلفن و جواب د
#ناحله
#قسمت12
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی
خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه
سرم پایین بودکه ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم...
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نــاحله
#قسمت13
چسبیدم ب صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود ک داشپورت و باز کنه
داشت توش دنبال ی چیزی میگشت
تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم
از موهای لخت خیلی خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده .
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام .
ایندفعه بلند تر از قبل خندید .
کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم .
چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم .
نگاهم و ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش و با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین .
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش .
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش و در میاورد
وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون .
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ...
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم .
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری
چپکی نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد .
یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم .
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم .
چشَم دنبال آشنا بود .
میخواستم اون دونفرو پیدا کنم .
هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم .
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم .
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش .
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد .
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه310ازقرآن🌸
#جز_شانزدهم🌸
#سوره_مریم🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_سیدمجتبی_پژمان 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✨سلام مولای ما،مهدی جان
🍁هر چند عرصه،تنگ است...
🍁هر چند جان به لب شده ایم...
🍁هر چند طعم زندگی از یادمان رفته است...
🍁هر چند شادی،دیرگاهی است به ما سر نزده...
🍁هر چند لب هایمان مدتهاست رنگ لبخند ندیده است...
اما در اعماق قلب هایمان نقطه ی روشن و گرمی است که خبر از آمدنت می دهد...✨
🌱تو می آیی و جان می گیریم،می خندیم،شادی می کنیم،امیدوار می شویم...
به همین زودی،به همین نزدیکی، ان شاء الله 🌷🌷
#اللهمعجللولیکالفرج 🌾🌷
🌾✨🌸🌾✨🌸🌾✨🌸🌾✨🌸
💔دلم گرفتہ از این روزگار یا مهدے
از این زمانہے بے اعتبار یا مهدے
💔دوبارہ ڪردہ هوایت،مدد اباصالح
دلے ڪہ بے تو ندارد قرار یا مهدے
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام قرار دل بے قرار من
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
#تکنیک_های_ناب_ارتباطی
#جعبهنگرانی یا Worry_box
گفتم : من هر روز با استرس بیدار میشم و هر لحظه انتظار اتفاق بد دارم!
🍃گفت : واقعا اذیت کننده ست 😔
گفتم : درسته خیلی زیاد..
برای هر اتفاقی بدترین نوع اون رو پیش بینی میکنم!
🍃گفت : مغزتون بد تربیت شده باید ادبش کنید 😄
گفتم : واقعا؟ چطوری؟!
🍃گفت : یکی از تکنیک ها یا مهارتهایکنترلاسترس و اضطراب اینه که
"جعبه ای" درست کنید و استرس های روزانه تون رو #بنوسید و درونش آ بندازید 📬
🌸 بعد از گذشت #چندهفته،،
جعبه رو باز کنید.
وقتی استرس های قبلی تون رو بینید، #تعجب میکنید!
براتون خنده آور هست!
گفتم : چه جالب 😍
🍃گفت : عامل اصلی بسیاری از استرس ها،
👈اتفاقاتی ست که فکر میکنید خیلی ناگوار خواهد بود ❎
اما گذر زمان ثابت میکنه که
👈یا این اتفاق اصلا نیافتاده یا
👈اگر هم افتاده اینقدر ناگوار نبوده که فکر میکردید!
با این روش #مغز تعلیم می بینه
که بخاطر مسائلکوچک استرس نگیره و نگرانی بوجود نیآد✅
بعداز مدتی اصلا به worry box نیازی ندارید.
خداحافظ استرس 😁😁
بای بای ✋
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══