🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#حدیث_عشق
#همسرداری
✅گذشت چاشنیِ شیرین کننده
در خوشی ازدواج و زندگی مشترک بعد از آن، آنچه که اثرگذار است، گذشت های طرفین از برخی حقوق خود است. روی سخن روایت پایین با زن خانه است اما روایت برای دعوت مرد خانه به گذشت نیز فراوان داریم.
📕امام صادق(علیه السلام):
خوشا به سعادت آن زنی باد که شوهرش را بزرگ دارد و به او آزار نرساند و همیشه از شوهرش فرمانبری کند.
📚بحارالانوار ج۱۰۳ص۲۵۲
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
آقای #پناهیان
#قسمت101👇
بابا پووول در بیار.
بیکار ، بی عار که چی ‼️
چرا اینا توصیه نمیشه ⁉️
🌀🌀آدابِ ارزش افزوده تولید کردن، به این نیست که پولتو برداری بذاری توی بانک.
خودت باید باهاش کاسبی کنی✅
دوستانِ من، بنده( استاد پناهیان) یه چیزی حدود ۳۰ ساله بیشتر ازینکه حرف بزنم، ده برابرش دارم مطالعه میکنم و با مردم گفتگو میکنم.
ولی تجربهی من نشون میده که👇
⭕️ برخی از روحیات عالیِ معنوی و برخی از مفاهیمِ عالیِ دینی،
به کسانی که اهلِ درآمد زایی نیستن، قابلِ انتقال نیست....⭕️
میدونی؛ آدم باید آدم باشه.
باید پول دربیاره.
پول درنیاوردی ، عیبی نداره ، در عوض مثلا
یک کاری کن که یک کسی میخواست پول پاش بده دیگه پول پاش نمیده.
باشه دیگه، پول درنیاوردی ولی یه کاری کردی که ارزش مالی داشت.
🌀🌀این تولید ارزش افزوده، ناموسِ خلقته.🌀🌀
اصلاً میشه مسجد باشه،
در کنار مسجد یه غرفهای نباشه !؟؟
یه خونهای وقف مسجد نکنن برای اینکه خانمای محل رو دور هم جمع نکنن یه کارِ تولیدی انجام بدن !!!
✅✅ میگه یه پولی به امام صادق رسید ، تا پول رسید، بلافاصله یه نفر رو پیدا کرد گفت ✔️باهاش کار کن✔️
✔️ دوست ندارم پول راکد بمونه. پول باید افزایش پیدا کنه.
✔️بعدشم صدا زد خدایا من پول پرست نیستما،،
✔️✔️ به خاطر اینکه تو دستور دادی انسان باید نعمات تورو فوایدش رو زیاد کنه، اینکار رو کردم
حالا دشمنِ ارزش افزوده چیه؟ بگید تا بگم 😊
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
#قسمت101
درس سی و ششم 💐🙏
💠دشمنِ ارزش افزوده چیه؟ بگید.👇
☝️زندگیِ کارمندی. ☝️
🌀طرف درس میخونه !هی آگاهی توی ذهنش پُر میکنه!!!
👈 که بره یه جایی کارمند بشه از اونجا پول بگیره.
✅👈🏼👈🏼 از #هنرت، از #عرضه ت، از #خلاقیتت هم پول دربیار.
🌱هر جوونی رو رسول خدا میدید، بعد میدید که ایمانش خوبه!!!
👈 میفرمود پول بلدی دربیاری❓حِرفه ت چیه❓
طرف اگه میگفت من حِرفهای ندارم،
🌱رسول خدا میفرمود از چشمم افتاد ! با همهی اعتقادات دینی و اخلاقِ خوبش...
از چشمم افتاد.
میگفتن یا رسول الله اینکه بچه خوبیه !!
میفرمودند: « میترسم از ایمانش بخواد ارتزاق کنه...»
👈یاالله من چون بچه مذهبی هستم!!! به من شغل بدین !!
زشته این حرفا !! زشته !
☝️جدی بگیر اون حرفِ رسول خدا رو .
💟 سبک زندگیت چیه؟؟؟؟؟؟
سبک زندگی برای قدرتمند شدن.
برای لذت بردن.
برای شکوفاییِ استعداد.. چیه سبکت؟؟
🌀حتما باید #ارزش_افزوده تولید کنی
✅✅ فقط جان نیست که در راه خدا بدهی،!!!
👈#عُرضه داشته باش یه کمی عُرضه در راه #خدا بده.
من با شهید ابراهیم هادی آشنا نبودم. .
. کاش همون موقع خونده بودم خاطراتش رو
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_40.mp3
11.67M
#ارتباط_موفق
#قسمت40
▫️رکن اصلی ارتباط؛ نه موقعیت اجتماعی است،
نه توان مالی ،
نه سطح دانایی و نه تحصیل و ....
☜ رکن اصلی ارتباط؛ خلق مداراست!
✘ دایرهی جذب افراد سختگیر، خردهگیر، نقنقو، غرغرو و... که روح مدارا ندارند؛ صفر مطلق است.
هرگز کسی آنان را عاشقانه دوست نخواهد داشت.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رائفیپور
❌ لطفا مباحث #ارتباط_موفق رو اگر خواهان ارتباط خوبی با همسر؛ فرزندان و خانواده و اطرافیان هستید با دقت دنبال و گوش کنید❌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔴 #دومینوی_خطرناک
💠 در بازی #دومینو وقتی یکی از مهرهها به مهرهی بعدی برخورد میکند یکی یکی مهرهها #سقوط کرده و خراب میشوند. یعنی عامل ریزش صدها مهره فقط افتادن یک مهره است.
💠 زن و مرد در زندگی مشترک نباید به #کوچکی رفتار بد خود نگاه کنند، اگر یک بیاحترامی به همسر یا بددهنی و حرمتشکنیِ به ظاهر #کوچک اتفاق بیفتد زمینهای برای بیاحترامی و حرمتشکنی بعدی شما میشود.
💠 حتی بهانهای برای مقابله به مثل کردن همسرتان و در نتیجه #پیشروی تخریب دومینوی زندگی میگردد.
💠 توصیه جدی مشاورین این است هرگاه #یک_خطا، بدخلقی، یا بیحرمتی اتفاق افتاد به #سرعت جلوی ریزشِ بقیهی مهرههای زندگی را با عذرخواهی، محبّت و صمیمیّت، خوش زبانی، احترام و خدمت به همسر بگیرید چرا که این موارد، عامل بزرگی در #محبوب شدن شما میشود و همین محبوبیت در اصلاحِ #سریع روابط زن و مرد، موثر است.
#هردوبخوانیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت94 مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من
#جانم_میرود
#قسمت95
_وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟!
_آره!
مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود.
_سرکارم که نمی گذارید؟!
احمد آقا بلند خندید.
_نه پدر جان! این کارت...
برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه.
مهیا از جایش بلند شد،...
دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید.
_جدی یعنی برم؟!
مهلا خانم اخمی کرد.
_لوس نشو... برو دیگه!
مهیا به اتاقش رفت....
زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت...
در را باز که کرد...
همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد.
مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.
در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد....
عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد.
_سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!
_سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم.
ــ شوهرت کجاست پس؟!
_خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه.
_خداروشکر...
ــ تو کجا میری؟!
مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد.
_واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!!
_چی گفت؟!
_کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...
مهیا لبخندی به رویش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد.
همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!!
غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند.
"محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس"
مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد.
بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.
بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید:
_نام ونام خانوادگی؟!
_مهیا رضایی!
محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد.
_سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟!
_سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟!
_شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟!
_بله اگه خدا بخواد.
محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد.
_حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!!
دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند.
_نامرد گفتی نمیام که!!
_قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند!
مریم او را درآغوش گرفت.
_ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت.
_برو اونور پرو...
با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند.
اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.
شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت:
_آمار چقدر شد؟!
محسن یه نگاهی به لیست انداخت.
_الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر...
شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد.
مریم لبخندی زد.
_اینجوری نگام نکن... اونم میاد.
مریم روبه مهیا ادامه داد:
_امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد.
_شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه!
شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد.
دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند.
محسن اخمی به شهاب کرد.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
لیست را برداشت.
_من میرم لیست رو بدم به حاح آقا...
و از بقیه دور شد.
خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود...
ادامه دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══