eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
... سلام خانمم. چند تا سوال داشتم هر زمان وقتش رو داشتید جواب بدید ممنون میشم من خیلی زود عصبانی میشم زود داد میزنم مخصوصا به دخترم زود پرخاش میکنم اون 7 سالش احساس میکنم به خاطر داد زدن و ازمن میترسه خیلی هم بامن راحت نیست نمیددونم باید چیکار کنم ممنون میشم راهنمایی کنید . چطور با دخترم دوست بشم. از اینکه وقت شمارو گرفتم معذرت میخوام 💦🔥💦 🍀 سلام عزیزم،، برای دوست شدن با دخترتون باید تعامل مثبت تون رو افزایش بدین. ✳از سه راه می تونید تعامل و ارتباط تون رو با کودک تقویت کنید : 1_زمان باکیفیت : هر روز، نیم ساعت زمان مختص کودک، داشته باشید. نیم ساعت فقط مال دخترتون باشید، تلفن، موبایل، خونه، همه چیز تعطیل،، این نیم ساعت فقط با کودک بازی کنید،، بازی که هر دو دوست داشته باشید. این کار، نق زدن و بهانه گیری کودک رو کاهش میده. همبازی های خیالی اش رو هم از ذهنش پاک میکنه. مراقب باشید در بازی،، دیگه شما مامان نیستید یه همبازی هستید! 👈پس تحکم، عصبانی شدن و دستور دادن ممنوع 2_محبت فیزیکی: نوازش، بوییدن، بوسیدن در طول روز باعث احساس امنیت در کودک میشود. 3_ارتباط کلامی: صحبت کردن با کودک و گوش دادن به حرفهای کودک ✳صبرتون رو افزایش بدین مامانی! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔹کودک وقتی می شود شکلات و بستنی نمیخواهد او فقط میخواهد درکش کنید که غمگین است. مثلا جوجه اش مرده است. بنشینید روبروی او، نگاهش کنید و حالت چهره تان را غمگین کنید و بگویید آخی جوجه ات مرد، چقدرم دوستش داشتی، یادته براشون غذا میریختی میخورد و.... 🌹👇 بله تحریکش کنید گریه و سوگواری کند و غمش را بیرون بریزد و از این مرحله عبور کند، تا یاد بگیرد تا پایان عمر بارها وبارها دچار غم می شود و باید از آن عبورکند. بعد از یک ساعت جایگزین قرار دهید. خب بلند شو بریم دم مغازه یکم خرید کنیم یه آدامس هم بخریم یا مثلا از اون شیرینی که بابا دیشب خریده بریم بخوریم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت134 لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگا ِن حرم... مثل عباس، با قدی رعنا...
مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش همسر شهید. اما مهیا جرات آن را نداشت، کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید. جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد. ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام! دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد. در خون خفته که نگذارد... نخل زینبی، خم گردد... حاشا از حریم زینب_س... یک آجر فقط، کم گردد... یا زینب_س... *** تقدیم شماست، قبولش فرما... قدر ُوسع ماست، فدای زهرا... در راه خداست، فدای مرتضی... یا زینب_س مدد چون ام وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور... در ایران و افغانستان... یا زینب_س... کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند. مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند. اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند. نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند. ــ مهیا خانوم! مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد. ــ علیکم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج... ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم. ــ این چه حرفیه بفرمایید. مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد. ــ کجا بودی مهیا؟! ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و شهین کجان؟! ــ با بابام رفتند. مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند. تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند. چون اّم وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور.... در ایران و افغانستان. یا زینب_س... هم چون این شهید، فراوان داریم... تا وقتی سر و، تن و جان داریم... ما به نهضت، شما ایمان داریم... ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند. همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود. وارد معراج شهدا شدند. همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند. تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد. ــ صبر کنید... مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید. ــ کیه؟! مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت: ــ مرضیه است... زن شهید... مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود. ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب! مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد و از شهاب خواهش می کرد. ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببینیدش... مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند. ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند. با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد. احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند. مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند. ــ خانم موکل باور کنید نمیشه! مرضیه با گریه گفت: ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟! مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت. مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد. صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید. ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم. شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود. با کمک محسن در تابوت را برداشت. ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟! مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت. ــ نه! من خوبم! دوباره به طرف مرضیه چرخید. مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت. ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده! زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد. ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی... تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم. مهیا به هق هق افتاده بود. ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته... با هق هق داد زد. ــ امیر علی!!! مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند. مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود... مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد. ــ شهاب! شهاب، به چشمان سرخخ و پر اشک مهیا نگاه کرد. ــ جانم؟! گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد. شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد. ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟! شهاب لرزی بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد. ــ بیا یکم بخور... پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد. ــ شهاب! شهاب سر برگرداند. ــ جانم؟! ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند. ــ باشه اومدم! شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت. ــ شهاب برو من حالم خوبه. ــ بیا بربمت تو ماشین، خیالم راحت باشه. ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو... شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فرشد. ــ مواظب خودت باش! ــ باشه برو! شهاب از او دور شود. مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد. مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد. صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید. عشق؛ عشق بی کرونه... اشک؛ از چشام روونه... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 🍀 🍀 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ... 🌱سلام بر سجده های تو و بلندای سجده گاهت که ماه و خورشید روی تاریکشان را از لمس نور آن روشن می کنند، و سلام برشکوه رکوع تو که کائنات در برابر عظمتش خضوع می‌کنند. 📚 زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان 🌾🕊🍃🌻🌾🕊🍃🌻🌾🕊🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانمها و دختر خانمها😍 مادرهای عزیز کانال هنرکده رو از دست ندید😊👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در زندگی 🌼🍃 هیچ گاه دو چیز را از خودت 🌼🍃 دور نکن: لبخندت را و مهربانیت را...🌼🍃 تقدیم به شما خوبان🌼🍃 لحظه لحظه زندگیتون لبریز از عشق و زیبایی و لبخند🌼🍃 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامتی مادری که: هم مادر بود هم پدر هم مريض بود هم سالم هم گرسنه بود ،هم سير هم پير بود،هم جوون هم دل شکسته بود،هم دل زنده سلامتی مادرهايی که دلخوشی شون تو دلخوشی ما خلاصه ميشه ♥️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی #قسمت112 خب دوستان ۶ تا ویژگی یادتونه؟ دقت کردید این ۶ ویژگی میشد به جوامع لائیک( بی د
✅سبک زندگی درست اینه که هدفش بلند باشه ما چیکار کنیم وقتی کسی هدف بلند می خواد انتخاب بکنه میرسه به خدا اون دیگه تقصیر خداست که انقدر بلنده 🔹کمتر از قربه الی الله هدف انتخاب کنی ضایع ای ☺️ ضااایع تا خدا نیاد عشق به خدا و ولی خدا نیاد زیر دستت رو نگیره راهنماییت نکنه نمیتونی به جایی برسی ؛ مجبوری 💙بی خدا نمی شود💙 من گفتم که در اموالتون شریک بکنید رفقاتون رو اصحاب حضرت ولی عصر اینگونه اند چه انگیزه ای بالاتر از این برای کارتعاونی اقتصادی کردن؟ چه انگیزه ای قوی تر ازین؟ چه انگیزه ای بالاتر از همین روایاتی که من برای شما خوندم و آیاتی که خوندم 💟جهاد به اموال چه انگیزه ای بالاتر از این که رسول خدا بفرماید سَقَط من عینی؟؟ برا چه هدفی؟🌸عالی ترین هدف🌸 🔆چیکار کنم عالی ترین هدف میشه "خدا" عالی ترین هدف میشه👇🏻 💫يا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ💫 🌀ای انسان بخواهی یا نخواهی تو به سوی خدا میروی در رنج و سپس خدارا ملاقات خواهی کرد ‼️و چه رنجی....... میکشی دراین راه شاید اون زمان که مثال اون مسجد رو می زدم که اکثر اهالی مسجد پول در بانک گذاشته بودند برای مضاربه , خیلی هاتون بگید پول ندارید اصلا بله؟ ‼️باشه پول نداری ولی شما هم معاف نیستی 👈👈👈خرید میکنی یا نه؟ ادامه درس چهل و سوم 💐🙏 🔺شما مجبوری الان تکلیف انقلابی و شرعیته که خریدهاتو با یک اپلیکیشن با یک هشتکی با یک چیزی متحد بشید 👈🏻باهم از کارخونه های خوب خرید کنید 🔺ما باااااهم تصمیم می گیریم از کدام کارخانه خرید بکنیم 🔺ما قیام برای اقتصاد مقاومتی باید بکنیم 🔺ما باهم می توانیم بزرگ ترین قدرت هارو ایجاد بکنیم. توی جلسه ای وادار کردم همه دوستان تسبیح هاشون رو دراوردن تسبیح ها اکثرش چینی بود تسبیح چینی چجوری بازار ایران رو تصاحب کرده 🔺ما قدرت بزرگی هستیم ولی بااااهم نیستیم 🔹شما حق نداری از هرجایی خرید کنی ما وقتی تصمیم بگیریم باهم خرید کنیم میدونید چه اتفاقی میفته؟ بزرگ ترین قدرت اقتصادی میشیم به سهولت میدونی دارن هلاک میشن تعاونی ها؟ تعاونی های تولید پوشاک 🔝ما چه قدرتی هستیم 🔴سرمایه دار نیستیم خریدار که هستیم ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت18 🎊بسم الله الرحمن الرحیم 🎊 🎀الحمدلله رب العالمین 🎀 💌عرض سلام وادب 📌جلسه
🎉بسم الله الرحمن الرحیم 🎉 🎀الحمدلله رب العالمین 🎀 عرض سلام وادب واحترام🌷 📌جلسه_نوزدهم "" 📝موضوع: 🛑بی‌احترامی خانم به شوهرش موجب بد بار آمدن بچه‌ها می‌شود💯 وقتی پدر در خانه حرمت نداشته باشد دختر معمولاً زیاد اهل حجاب نخواهد شد♨️ 💢خانمی که در خانه به شوهر خودش بی‌احترامی می‌کند(مخصوصاً در حضور بچه‌ها) در واقع دارد ستون خانه را از بین می‌برد و باعث می‌شود بچه‌ها خوب تربیت نشوند 🔰 🔻چون حرمت پدر در این خانه شکسته شده است💪 💢 و محبت او نسبت به فرزندان (به خصوص دخترانش) بی‌اثر خواهد شد♨️ و آنها را لبریز و سرشار از محبت نخواهد کرد.💯 💥یک خانمی می‌گفت: «من بچه‌های مدرسه را متقاعد کرده‌ام محجبه شوند ولی دختر خودم حجاب درستی ندارد!»⁉️ ⚠️ بعد از کمی صحبت معلوم شد که این خانم در حضور دخترش به پدر خانه بی‌احترامی‌ می‌کند. 🔴علی‌القاعده وقتی پدر در خانه حرمت نداشته باشد، دختر معمولاً زیاد اهل حجاب نخواهد بود. 🔹پدری که در خانه حرمتش از سوی خانم خانه، رعایت شود👏👏 💥با اشارۀ خودش می‌تواند رفتار دختر خود را تنظیم کند،😍 💠 و چنین پدری وقتی به دخترش محبت کند، دخترش سرشار از محبت خواهد شد💌 🎊 و این پدر وقتی از دخترش بخواهد حجاب خوبی داشته باشد، این دختر به خاطر محبتی که نسبت به پدر دارد و احترامی که برای او قایل است، 😇 خود به خود بهترین حجاب را انتخاب خواهد کرد.👏👏 ⛔️اما اگر خانم خانه، شوهر خودش را در خانه و در حضور بچه‌ها، بی‌حرمت کند ❗️ 🔻دیگر این پدر اگر بر سر دخترش فریاد هم بزند یا حتی التماس هم بکند، سخنش اثری بر روی دخترش نخواهد داشت.💯👌✔️ 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
هیچ وقت و در هیچ شرایطی به همسرتون نگید: "اشتباه کردم با تو ازدواج کردم!" حتی اگر به شدت از دستش عصبانی بودید. این حرف اتفاقات خیلی منفی رو در پی میاره... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت136 شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه
حق؛ رزق و روزیمونو... تو؛ روضه میرسونه... عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن... عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن... عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن... کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی... کاش میشد ، شبیه حجت اسدی... رو قلبم ، مهر شهادت میزدی... نغمه ی لبات، اعتقاد ماست... راه سوریه، راه کربلاست... کلنا فداک...... صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند. احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده... آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند. به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود. مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حرضت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود. او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود من ، خاک پاتم آقا... باز ، مبتلاتم آقا... حرف دلم همینه... هر شب ، گداتم آقا... عشق یعنی ، محافظ علم باشم... عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم... عشق یعنی ، باشم... نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ... نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ... کلنا فداک ...... دل خورده باز، به نامت... هر شب میدم، سلامت... شاهم تا وقتی که من... هستم بی بی، غلامت... عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین... عشق یعنی ، میون بین الحرمین.... عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع .. من خداییم ... باز هواییم ... از عنایتت ... ... کلنا فداک ...... نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت. مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد! نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت. به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت. مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد. احساس خودخواهی او را آزار می داد. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم... مهیا دستی بر موهای شهاب کشید. شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود. بعد از مراسم تدفین، به مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه برگشته بودند. تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد . مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست. ــ شهاب زشته پاشو... ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه... به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت: * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟! اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم! ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد. شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن! دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست. شهاب لبخند خسته ای زد. _ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.. و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند. دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد. تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت : ــ شهاب! ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم... مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی! ــ خوب کردم سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب! اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جان شهاب؟! مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟! شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند ؟! ــ برو... آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ــ چی گفتی؟! مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم. شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه... ــ مهیا باور کنم؟! ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم. شانه های هردو از گریه میلرزید. ــ ولی قول بده زود برگردی! شهاب سری به علامت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی! شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟! مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری! ــ برمیگردم مطمئن باش... ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند. وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود. مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم! * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🍀 🍀 🍀 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
شب جمعه شب ذکر قشنگ یا حسین است خوشا آن کس که امشب با حسین است ببار ای ابر رحمت بر دل ما که ما قطره ولی دریا حسین است اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🙏 ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌿🌼🍀🌼🌿🌼🍀🌼🌿🌼🍀🌼 🔅السلام علیکَ فی اللیل اذا یَغشی و النَّهار اذا تجلّی 🌱سلام بر تو ای مولایی که در شب ظلمانی غیبت، مومنان چشم به راه طلوعت هستند و در صبح ظهور، شکرگزار آمدنت... 🌱سلام بر تو و بر صبح ظهورت... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان 🌿🌻🍀🌻🌿🌻🍀🌻🌿🌻🍀🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸به نام خداوند لوح و قلم 🎋حقیقت نگار وجود و عدم 🌸خدایی که داننده رازهاست 🎋نخستین سر آغاز آغازهاست 🌸آغاز میکنیم جمعه 7 آبان ماه را 🎋الهی دلتون از غصه آزاد 🌸روزگارتون بر وفق مــــراد 🎋روزهای پاییزیتون زیبا ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══