🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت162 #فصل_پانزدهم گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت163
#دختر_شینا
#فصل_پانزدهم
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
ادامه دارد...✒️
#قسمت164
#فصل_پانزدهم
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#جانم_میرود #قسمت162 ــ خیلی پرویی مهیا !! با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند: ــ این دستتون قبلا آسیب
#جانم_میرود
#قسمت163
شهاب لبخندی زد و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند؛
ــ خانمی توجه کردی دستامونو باهم ست کردیم؟؟؟
مهیا نگاهی به دست گچیش انداخت و نگاهش را به دست پانسمان شده ی شهاب سوق داد
لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد:
ــ چقدر بد،چرا باید تو اینطور چیزایی ست کنیم
قلب شهاب از ناراحتی و غمگین شدن مهیا به درد آمد اما کاری نمیتوانست بکند مهیا به چهره ی خسته شهاب نگاهی انداخت ؛
ــ خب پس تو برو استراحت کن ،گفتی مراسم فردا ست؟؟
ــ آره ساعت۶عصر
ــ خیلی هم عالی.پس فردا میبینمت
شهاب از جایش برخاست و با چشم های سرخ از خستگی لبخندی زد و گفت:
ــ ان شاء الله
مهیا تا در شهاب را بدرقه کرد و سریع به اتاق برگشت
**
مهیا منتظر شهاب رو به روی آینه نشسته بود نگاهی به لباسش انداخت تا از مرتب بودن تیپش مطمئن شود با اینکه با سختی توانست لباس تن کند اما از تیپش راضی بود.
اینبار حساسیت بیشتری به پوشش خود داد زیرا اولین بار است به عنوان همسر پاسدار شهاب مهدوی
به مراسم می رفت و کمی استرس داشت .
با صدای آیفون کیفش را برداشت و به پایین رفت با دیدن شهاب سریع سوار ماشین شد و سلام کرد
ــ سلام به روی ماهت خانومی
مهیا لبخند نگرانی زد
ــ چیزی شده مهیا؟دستت درد میکنه؟
ــ نه چیزی نیست.
ــ مهیا رنگت پریده،بعد میگی چیزی نیست!!
ــ نمیدونم شهاب استرس دارم،همش حس میکنم قراره اتفاقی بیفته!
ــ چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
ــ نه اصلا،ولی نمیدونم چم شده!
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست
مهیا صلواتی زیر لب زمزمه کرد .
تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف کند که چندان موفق نبود.
دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به عنوان دو همسر،با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند اما سریع تبریک می گویند .
بعد از سلام و احوالپرسی با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواده روی دو صندلی نشستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند .
مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نسبتا طولانی که حضور داشت
بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود .
با صدای مجری که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند
به خودشان آمدند،مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد :
ــ شانس بیاری صدام نکنن،والا از همین پله ها میفتم .اولا تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برا نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن
شهاب ریز ریز میخندید که مهیا نیشگونی از دستش گرفت ؛
ــ نخند
با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند
ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه
بیایند.سید شهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی
با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشا دوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند
****
هوا تاریک شده بود ومراسم به پایان رسیده و شهاب و مهیا بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفتند
به محض سوار شدند مهیا شروع کرد؛
ــ وای شهاب باورم نمیشه!!
شهاب ماشین را راه انداخت و گفت:
ــ چیو باورت نمیشه خانمی ؟؟
ــ اینکه نیفتادم
شهاب بلند خندید
ــ شانس اوردی والا دیگه شوهر خوبی مثل منو از دست میدادی
مهیا با حرص محکم به بازویش کوبید که خنده شهاب بلندتر شد
تا رسیدن به خانه، شهاب دست از حرص دادن مهیا نکشید.به محض پیاده شدن از ماشین مهیا با تعجب به در باز خانه نگاهی انداخت ،شهاب به سمتش آمد و با هم وارد خانه شدند .
با دیدن مادر زهرا که در آغوش شهین خانم گریه می کرد و مریم لیوان آب قند را هم میزد با ترس زمزمه کرد:
ـــ دیدی شهاب،دیدی گفتم،استرسم الکی نبود
شهاب دستان سرد مهیا را در دست گرفت و فرشد؛
ــ آروم باش بریم ببینیم چی شده!!
مادر زهرا با دیدن مهیا زجه زد و فریاد زد ؛
ــمهیا دیدی زهرا بدبخت شد ؟؟دیدی این نازی بدبختش کرد
با امدن اسم نازی مهیا احساس کرد دیگر توان ایستادن روی پاهایش را ندارد اتفاقات ان روز شوم مانند فیلم از کنار چشمش در حال عبور بودند شهاب سریع متوجه حال بد مهیا شد سریع کمکش کرد تا روی تخت بشیند مهیا با چشمان اشکی به شهاب زل زدو با ترس زمزمه کرد:
ــ شهاب ،نازی برگشته
از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا
ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
@Ostad_Shojaeانسان شناسی ۱۶۳.mp3
زمان:
حجم:
11.75M
#انسان_شناسی
#قسمت163
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_عالی
#استاد_شجاعی
✖️ نه اشتباهاتی که خودت مسبّب اصلی اونایی /
✖️ و نه بلاها و مصائبی که دیگران برات ایجاد میکنند /
✖️ و نه بلایا و مصائب طبیعی ...
هیچ کدوم به ضررت تموم نمیشن!
👈 فقــط در یک صورت هست که ؛
همهی آنچه بر تو میگذره بنفعت تموم میشه!
@Ostad_Shojae