eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و دوم (شــرم) تابستان تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست ... توی تمام درس ها کارم خوب بود ... هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه ... و با اصطلاحات زیاد، سخت بود ... اما مثل عربی نبود ... رسما توش به بن بست رسیده بودم ... دیگه فایده نداشت ... دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ... . - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ... نگذاشت جمله ام تموم شه ... سریع از جاش بلند شد ... صبر کن الان میارم ... بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ... عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ... دفتر رو گرفتم و رفتم ... واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد ... دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... . داشت قلمش رو می تراشید ... یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ... یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم ... از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ... نگاهش خیلی خاص شده بود ... . - من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم ... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ ... خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ... شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ... با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ... تدرسیش عالی بود ... ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود ... شدید احساس حقارت می کردم ... حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم ... و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم... ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت51 صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند..
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم.... "ارام باشید خانم.....حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک ایوب رفته است....." گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم..... چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد.... از فکر زندگی بدون ایوب مو ب تنم سیخ میشد.... ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟ فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟ چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...." زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم.... صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم.... با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود... خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو.... صورت خیس من و زهرا را ک دید..... اخم کرد..... "مامان....بابا کجاست؟" 💞 @zendegiasheghane_ma
💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖 🔹 ... ۵۲ گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین! جواب سوالمو گرفتم... ارزش من برای مرجان...!! رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم... بام... تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم.... قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!! هنوز صورتم درد میکرد. چقدر اینجا بوی سعیدو میداد!! سعید😢 همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود... اما نه...! چه ربطی به سعید داشت؟؟ باعث و بانی این زندگی خودم بودم! اما نه...! منم تقصیری نداشتم...! پس کی...؟؟ چرا؟ اصلا چرا من به اینجا رسیدم...؟؟ فکرم رفت تو گذشته ها... از همون اول تا همین جا که الان ایستادم...! گوشی داشت زنگ میخورد حتما مامان یا باباست! مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه! و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جور واجور و سلفی گرفتن تو مطب و.... و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون! دخترم دانشجوی پزشکیه... دخترم به چهار زبان مسلطه... دخترم تو آلمان به دنیا اومده... دخترم... دخترم.... دخترم..... و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن، فرو ریخته بود! شکسته بود... حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن...! پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم! فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم، رسیدم به مرجان! مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد!! شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن...! آخ سرم درد میکرد حالم بد بود تپش قلبم شدید شده بود...! رفتم تو ماشین آیینه هنوز سمت صندلی من بود😣 صورتم... صورتم.... صورتم.....😭😭 داشبوردو باز کردم قرصامو آوردم بیرون... خوبه! همشون هستن! مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید! آرومم کنید‌! یه قرص تپش قلب خوردم یه مسکن یه آرامبخش، یه قرص قلب یه مسکن یه ارامبخش یه قرص قلب یه مسکن یه ارامبخش ارامبخش ارامبخش ارامبخش....... دوباره از ماشین پیاده شدم! حالم بهتر بود! چند قدم که رفتم،احساس کردم دارم تلو تلو میخورم...! جلومو نگاه کردم... وحشت برم داشت! یه چیز سیاه جلوم بود!! پشتمو نگاه کردم... سنگا باهام حرف میزدن... درختا دهن داشتن! ماشینم...شروع به صحبت کرده بود!! چرا همه چی اینجوری بود؟! به اون موجود سیاه نگاه کردم... خیلی دقیق داشت نگام میکرد!! قدم به قدم باهام میومد.... سرم داشت گیج میرفت... آدما با ترس نگام میکردن! گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد.... بسه لعنتی!! بسه!! دیگه همه چی تموم شد....!! اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد... عرق سرد رو بدنم نشسته بود!! همه چی ترسناک بود... همه جا تاریک بود... پشیمون شده بودم هیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود! تا بحال ندیده بودمش! حتی تو فیلمای ترسناک... من پشیمونم... من نمیخوام با این موجود برم... افتاد دنبالم... دیر شده بود...😭 خیلی دیر...!! نفسم... سرم... بدنم.... خداحافظ دنیا..... ادامه دارد.... "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت پنجاه و دوم: شعله های جنگ 🍃آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ... 🍃چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ... 🍃حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ... 🍃برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ... - اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ... 🍃شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... - بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ... 🍃آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ... 🍃از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ... 🍃پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ... 🍃از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ... 🎯 ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت51 #فصل_هشتم از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. ه
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.» بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.» صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
برداشتها از کتاب ✅ پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله میفرمایند: با همدیگر 💖کنید؛ ولی همسایه نشوید و به همدیگر 💝 دهید زیرا زیارت و دیدار، دوستی را محکم می کند و همسایگی (ممکن است) موجب گسستگی پیوند شود و هدیه خوی آدمی را نرم می کند. ✅ امام صادق علیه السلام میفرماید: صله رحم کنید، هرچند با کردن باشد، با خویشان پیوند برقرار کن هر چند با دادن 💙با عشيره خود صله رحم کنید و در آنان حاضر شوید،🏴 از بیمارشان 😍 و آنان را رعایت کنید.🌟 بهترین پیوند خویشاوندی این است که از خودداری شود.❌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❣خانوم خونه❣ 👌 صله رحم تنها رفتن به خانه🏢 خویشاوندان نیست.‼️ باید ، آنها را و خوشحالشون کنیم😄 یادمون باشه هرکدام از فامیل ما یک شان منزلتی دارن که متناسب با اون باید صله رحم کرد. گاهی با یه سلام، گاهی با خوب صحبت کردن چون نیاز به کمک مالی ندارن در واقع محبت ❤️🌹❤️ رابطه رو نگه میداره♻️ پس روش های محبت کردن رو هرچند کوچک یاد بگیریم 📣 فقط یادمون باشه این صله ارحام با سبک اسلامی باشه که در روش های مدرن یا چشم و هم چشمی میشه یا غیبت و دلشکسته، پس درست کار درست رو انجام بدیم.✅💚✅ توی روز چند بار فکر کن و یادداشت کن به نظرت با هرکدوم چه جوری باید صله رحم داشته باشی🤔🍃🤔 برای پدر و مادرها سنگ تمام بگذاریم🌹🍃🌹. در روایت داریم کسی که پیوند والدین رو قطع کنه دو عامل مهمش بی حیایی و حرص هست. ایام خوبی داشته باشید😍😘😍 @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🔹 فرق مؤمن و منافق🔻 🌺 پیامبر اکرم (ص) فرمود: «مومن به میل خانوادش غذا میخوره، و منافق، خانوادش به میل اون غذا میخورند...؛ المُومِنُ یَاکُل بِشَهوَه اَهلِه َ المُنافِق یَاکُل اَهله بِشَهوَه». 💖💞 مومن انقدر اهل خودسازی هست که میبینه خانوادش چی دوست دارن، همون غذا رو تهیه میکنه و میاره خونه. 😊🎁🍒 و این کار رو با میل و رغبت هم انجام میده! 👌 💗 مثلاً به بچه هاش میگه بچه ها چه غذایی دوست دارید؟ بچه ها میگن خورشت قیمه! مومن میگه پس منم قیمه دوست دارم! 😊 (شاید واقعا هم دوست نداشته باشه، اما به خاطر خوشحالی خانوادش میگه منم دوست دارم) ⛔️ در مقابل، آدم منافق به کی میگن؟ 🔻 یکی از نشونه های آدم منافق اینه که خانوادش رو مجبور میکنه به میل اون غذا بخورن! 😒🔞 🔻به خانوادش میگه من امروز میخوام فلان غذا رو بخورم. شما هم باید بخورید. 😤💢 مهم اینه که دل من چی میخواد! 💢 در واقع هوای نفسش بر همه چیز اولویت داره! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت51 رو تخت دراز کشیدم و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب. دیگه داشتم دیوو
_ پهلوشون شکست؟ دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش ؟ من نمیفهمم چی میگی امیر. مم هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم. یعنی چی؟ امیرعلی_ تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که تو که مدرسه میرفتی. _ خب اره. ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن. الان خیلی یادم نیست. امیرعلی_ خب الان از کجا شروع کنیم؟ _ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن ؟ و بعد آتیش میزنن؟ امیرعلی_ خب تو که میدونی دیگه. اره همونه. حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن. مامان_ حانیه. بیا تلفن رو به امیرعلی گفتم _ بزار برا بعد. مرسی. و بعد از اتاق رفتم بیرون. _ کیه؟ مامان_ فاطمه نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم. _ جون دلم؟ فاطمه_ سلام عزیزم. جونت بی بلا. خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ _ مرسی تو خوبی؟ گوشیه من کلا هیچوقت نیست. فاطمه_ مرسی با خوبیت. راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟ _ اره. میام. فاطمه_ اخ جون. پس میبینمت خانم گل ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره استاد #عباسی_ولدی #قسمت51 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه ش
استاد 📡دریافت نکردن شبکه های ملی با آنتن معمولی 🔰چند سال پیش به روستایی رفته بودم که در کنار یک کوه🏔بود. وقتی به دامنۀ این کوه رفتم، تمام روستا در تیررسِ نگاهم قرار داشت. از آن جا، پشت بامِ همۀ خانه‌ها🏘 پیدا بود. ‼️صحنه‌ای دردآور و تعجّب‌برانگیز، توجّهم را به خود جلب کرد. در پشت بام بیشتر خانه‌ها، دیش‌های ماهواره‌📡 قرار داشت. در بسیاری از این خانه‌ها، دو عدد دیش بود تا خانواده از نعمت همۀ شبکه‌های ماهواره‌ای برخوردار شود! 😳 وقتی دلیل این پدیده را پرسیدم، ‌گفتند: ما با این آنتن‌های معمولی نمی‌توانیم شبکه‌های خودمان 📺را بگیریم. 📛این خاطره، نکتۀ بسیار دردآور دیگری هم داشت. جریان ورود این ماهواره‌ها، به اوّلین سفر کاروان این روستا به کربلا بر می‌گشت. در همان اوایلی که راه کربلا باز شده و نظارت چندانی هم وجود نداشت، سوغاتی اوّلین کاروان زیارتی 🕋برای اهالی روستا، این هدیۀ خطرناک 😈بود! ❇️مسئولان صدا و سیما، با همّتی 💪مثال‌زدنی در مناطق زلزله‌زدۀ آذربایجان شرقی، خیلی زود و خارج از حدّ باور، قبل از این که خانه‌ها ساخته شود، در همان روزهای اوّلِ پس از زلزله، امکانات فنّی گیرنده‌های دیجیتال را فراهم کردند. ⚠️مسئولان محترم صدا و سیما! ما مطمئنّیم که شما به خوبی می‌دانید هجوم شبکه‌های ماهواره‌ای، به مراتب بدتر، دردآورتر و ویرانگرتر از زلزلۀ آذربایجان شرقی است. آن جا زمین لرزید و تعدادی از هموطنان عزیز ما در زیر آوار، جان دادند🤦‍♂؛ امّا زلزله‌ای که ماهواره در خانواده‌ها👨‍👩‍👧‍👦 به پا کرده، اخلاق و دین و عقاید مردم را زیر خروارها خاک غفلت، پنهان خواهد کرد. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان ۲۱۰ _ ۲۰۹ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت51 از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای
💠 عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد. پرچم عزای (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 💠 می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 💠 دیگر صدای ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای ، خلوت صحن و حرم را شکست... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد چرا نماز آدم رو از هر بدی دور میکنه؟ 🔶🔷🔶🔷🔶 استاد پناهیان: فرمود چهار پایان ادب نمیشوند مگر با چوب . ⭕🔴 آدما باچی ادب میشن ؟ با نماز ؛ ✅💯 نماز ، استقلال برای آدم میاره ، وقتی استقلال برای آدم آورد ، مبارزه با خودت کردی . 🔹اهل محبت میشی... 🔹 اهل عشق میشی... اهل مهرورزی میشی... و الا ، بی نماز اهل هوسه 👈هوسرانی با محبت خیلی فرق میکنه . ⛔⁉⛔ همه ی آدمها از موجود هوسران در میرن. فدات بشم ، حافظه ی آدمو چی ضعیف میکنه ؟ 👈هوس رانی !!! 🔴🔴 خوب ، اگه خواستی حافظه ت قوی شه، نماز تر و تمیز خوشگل اول وقت بخون . تفکر و خلاقیت و تمرکز انسان رو چی قوی میکنه ؟ ✅✅ هر کی درسش ضعیفه ذهنش ضعیفه چیکار بکنه ؟ 👈نماز ترو تمیز بخونه 👏 💯 نماز آدم رو از هر بدی دور میکنه. بوعلی سینا هرموقع مسئله ای رو نمیتونستن حل بکنند ... 👈دو رکعت نماز میخوندن . 🌷👆 نماز باادب وسر وقت ، که مشحون است . مملو است از مبارزه ی با خود . 🔷🌺 این نماز چیکار میکنه ؟ 👈توان رو در برخورد با سختیها بالا میبره ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
و امین اومد تو...💓 باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.😍💓 چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.🤗🤗🤗🤗 وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد. اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.😭💓 کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.💓انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم. وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.👀❤️👀احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم.😅😢خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم: _سلام☺️😢 امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت: _سلام.😍 بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.☺️🙈عمه زیبا گفت: _امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با .😊☝️ امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،☺️🙈مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت: _آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.😊 من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم.☺️🙈امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت: _پاشو دخترم.😊 بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...😊😊 با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.😢😢 دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست. حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.😢😍 امین بالبخند نگاهم میکرد. -حوریه ها رو دیدی؟😌 خندید و گفت: _خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.😜😁😍 دو تایی خندیدیم.😁😃 بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت: _زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟😒😥 گفتم: _معجزه ست که هنوز زنده م.😢❤️ بابغض گفت:_اینجوری نگو.😔 -چه جوری؟؟!!!!!😟😥 -از...از مر.....از مردن نگو.😔😞 از حرفم پشیمون شدم.گفتم: _باشه،معذرت میخوام،ببخشید.😇😍 صدای در اومد.محمد بود،گفت: _زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن.😊 امین صداشو صاف کرد و گفت: _الان میایم داداش.😊 محمد رفت.به امین گفتم: _با این قیافه میخوای بری؟😄 لبخند زد و گفت: _قیافه ی تو که بدتره.😉 مثلا اخم کردم و گفتم: _یعنی میگی من زشتم؟😠☹️ سرشو تکون داد و بالبخند گفت: _إی.. ،یه کم.😌 -قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد.😠😃 دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم: _حیف که نمیتونم داد بزنم.😬😃 بلند خندید و گفت: _واقعا خدا رو شکر.😂 منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ ✨نماز شکر.✨ من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه. روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... 😍😇 اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد... امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل💐 تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود. امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن. منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم. امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.😳👀 محمد تو گوش امین چیزی گفت که.. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 👇👇👇 بسم الله الرحمن الرحیم 💠 سبک زندگی یک بلای دیگه هم سرش آورده! ✅ اونم اینکه هر کاری کرده👈برای و و بوده!!! 👈میگه برای نماز خوندن نمره میدن ؟؟ 👈امتیاز منفی میدن!!! 👈هیچی نمیدن !!! 👈معلوم نمیشه که خواندی یا نه، ✅میگه پس ولش کن ،من عادت کردم تو مدرسه همه کارها با است!! ✅ کاری که با نباشه 👈زورم میاد انجام بدم!!! ✅کاری که با نظارت نباشه 👈 زورم میاد انجام بدم!!! 💠سبک زندگی کرده برای کاری مثل «« نماز »»!!!!!!!!😔 ✅ تک بعدیها هم که نمی گن ، ،«شرعا حرام » است!!! 💠بعضیها نمی گن که 👈بچه ها از کلاس میان بیرون «با صف بیاند بیرون»✅ این اولویتش بیشتره !!! ✅و اثر روانیش در بیشتره!!!✔️ 💠 بعضی دوستان که به سبک زندگی کاری ندارن که!!!!😔 ⬅️فقط چسبیدن به اینکه👇 «نمازتو خوندی؟»!!!! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
.پنجاه.ودوم همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ .دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_52.mp3
11.74M
▲ اگر احساس ناامنی، در یک ارتباط بوجود آید؛ کار آن ارتباط تمام است! احساس ناامنی نیز، هیچ‌گاه بی‌دلیل تولید نمی‌شود! ☜ اگر شما ذاتاً روحیه‌ی غیبت، و خبرچینی داشته باشید، حتی اگر غیبتِ فرد مقابل‌تان را نکنید، باز هم؛ برای نَفْس او، تولیدکننده‌ی احساس ناامنی خواهید بود.✘ 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت51 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_پنجاه_ویک #صفا_وصد
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 اسلام به شوهر دستور می دهد که هیچگاه با زن خویش با ترشرویی و اخم برخورد نکند یعنی همواره، گشاده رو، خوش چهره ، و خندان لب ، باشد . 👏👏 او اگر از مردم کوچه و و بازار و فامیل و همسایه ناراحت شده است نباید تلافی آن را سر همسرش درآورد ، همسرش که گناهی ندارد .👌 درست است شخصی که ناراحتی درونی دارد قهرا اخم می کند و چهره در هم می کشد ولی این عمل کار مردم خام و غیر مهذب است✔️ مرد عاقل فکر میکند و ناراحتی بیرون خانه به داخل خانه منتقل نمی کند 👏👏 گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری🌷 دستور اسلام این است که مسلمان ، غم خود را در دل خود نگهدارد و چهره بازش را به برادران و خواهرانش تحویل دهد ✔️ اگر دستور اسلام درباره برخورد مسلمین عادی و بیگانه چنین باشد.🤔 نسبت به زن و شوهری که در یک خانه زندگی می کنند و بر یک بالش سر می‌گذارند چه خواهد بود؟🤔 قطعاً در آنجا تاکیدبیشتری است که هیچگاه ترشرویی و جبهه گیری و تندی نباشد قطعا آیه شریفه که می فرماید:✍ (اهل ایمان بر کافران سخت گیرند و در میان خودشان مهربانند) ✔️ بالاترین مصداقش مهربانی زن و شوهر با یکدیگر است. خوشا به حال شوهری که در مدت ۴۰ سال زندگی با همسرش یک بار هم ترشرویی و تندی نکرده و خون شریف خود و همسرش را بیهوده کثیف ننموده است .👏👏😍 پیغمبرص فرمود:✍ حق زن بر شوهرش این است که او را گرسنه نگذارد و بدنش را بپوشاند و هیچ گاه با او ترشرویی نکند.👏 (بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۲۵۴)📒 امیرالمومنین علیه السلام فرمود:✍ مومن خوشرویی آش در چهره و اندوهش در دل او است. (اصول کافی جلد ۲ صفحه ۲۲۶)📒 محمد رسول خداست و مردمی که همراه او هستند بر کافران سختگیر و در میان خود رحیم و مهربان هستند 🌷 سوره فتح آیه ۲۹ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
انسان شناسی ۵۲.mp3
12M
💢 " بدل زدن " یک فن در کشتی است! کشتی‌گیر منتظر است تا رقیب یک فن اجرا کند، و او با بدلِ همان فن، او را به زیر کشد! ♨️دقیقاً همین اتفاق در "ارتباط انسان با شیطان" نیز، وجود دارد! راستی ؛ شیطان، چگونه به انسان، بدل می‌زند؟ @Ostad_Shojae
💕زندگی عاشقانه💕
🍒#تربیت_فرزند #قسمت51 🎁جلسه پنجاه ویکم 📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان 🍒_______🍒_________🍒
🍒 🎁جلسه پنجاه ودوم 📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان ونوجوانان 🍒_______🍒_________🍒 📍حاج آقا دین یه جاهایی مقیدمون میکنه یه جاهایی هم محدودمون میکنه 🌀این محدودیت ها مال دین نیست مال دنیاست مال معده ی شریف شماست 😊که میگه که لقمه ی آخر رو نخور دین محدود نمیکنه✅ 🔻دین میگه تو محدودیت های معده ی شریف خودت رو نمیدونی ولی من خودم خالقش بودن میدونم 👌😊 🌀دین مثل اون پسر بچه ی کوچولوی نازنین و با صفایی هست ‌که سر کوچه وایستاده بهت میگه نرو ⛔️ میگی برو بابا من صدای مامور راهنمایی رو هم بشنوم گوش نمیدم😏 حالا تو بچه وایسادی میگی نرو😒 ♨️بعد میری ته کوچه میبینی کندن پل رو برداشتن باید دور بزنی 😕 🌀دور که میزنی پسره بهت میگه منکه گفتم نرو . میخواستم بقیه اش رو بهت بگم راهرو بستن😊 ☢شما برمیگردی به پسره میگی من فکر کردم تو داری به من زور میگی من خواستم حرفت رو گوش نکنم نگو تو از واقعیت داری به من خبر میدی و میگی نرو 🤔 🍃دین هر جا میگه نرو یعنی داره از واقعیت به ما خبر میده👌 🍃دین میاد راهنمایی میکنه که با محدودیت ها چطور رفتار کنی 😌 🍃دین میاد میگه من کوچه های بن بست زیاد گذاشتم تو صفحه ی بازی ⛔️ 🍃بهت میگم چطوری بازی کنی که هی نری به دیوار بخوری و برگردی 🚧 💞🍃دین راهنمایی است برای مدیریت برخورد با سختی ها و خوشی ها🍃💞 این‌ کلمه ی مدیریت کردن یعنی چی ⁉️ 🌀یعنی پذیرفتی که شادی هست و سختی هم هست 🌀پذیرفتی که نمیشه سختی رو حذف کرد. من باید نحوه ی برخورد رو تنظیم کنم👌 🔻دین راهنمایی میکنه برای این نحوه ی برخورد 💠شما به همه مربی ها حق میدی که شما رو راهنمایی کن 💢مربی میگه شما برای اینکه دیسک رو درست پرتاب کنی باید اینطوری بچرخی بابا چقدر دستور میدی به من بذار دیسک رو پرتاب کنیم دیگه😒 🌀بابا این بنده خدا دستوری که میده سر محاسباتیه که 🔻روی قد شما 🔻روی پرتاب 🔻و روی فشاری که ایجاد میشه پشت این دیسک در اثر گردش شما همه رو حساب کرده و داره به شما میگه👌✅ 📍حاج آقا آیا لازمه در همه ی مراحل دینی و انتقال مفاهیم دینی به فرزندان فلسفه و حکمت اون عبادت رو بهشون بگیم⁉️ یه جاها لازمه تعبدی برخورد کنیم یعنی تو باید این کار رو انجام بدی چون دین گفته 🌀ببینین تا یه حدی فلسفه همه عبادات رو میشه گفت 👈تا یه حدی که فرد قانع بشه فلسفه رو میشه گفت✅ 💢مثلا برای نماز که سخت ترین عبادتی هست که کسی بخواد فلسفه اش رو بیان کنه نسبت به عبادات دیگه مثل حج و روزه و ... برای نماز یه فلسفه ی بسیار زیبا وجود داره که قانع کننده هم هست👌🌱 مثلا بگیم ⬅️ فلسفه ی نماز ادبه اونوقت از بچه مون بپرسیم ادب چیز خوبیه⁉️ 🌀یه مثال بزنم ؛ یکی از دوستان جمهوری آذربایجان اینجا دانشجو بودن 🔻میگفت من تو ایران سلام علیکم که میکنم مثلا شما بچه حزب اللهی ها هی دستمو میذارم رو سینم سلام میکنم 😊 💢بعد تو شهر خودتون که می رم این کار بده . به من میگن صاف وایستا چی شده 😳 چرا اینطوری میکنی خب محکم وایستا بگو سلام، ذلیل شدی ❓ میگفت من نمیدونم‌چیکار کنم 🤔 به اونا بگم این آداب اسلامیه ❓ بهش گفتم نه این آداب اسلامی که نیست آداب ایرانیه😊 تو ادب خودت رو داشته باش 👌✅ 🔻آداب یعنی آیین نامه هایی که انقلاب ها در روابط اجتماعیشون و در بسیاری از موقعیت ها سعی میکنن برقرار کنن ✅ 🌀برای اینکه این آداب زندگی رو سهل و زیباتر کنه و شما در هر مملکتی میری آداب اون مملکت رو رعایت کنید👌 🌱حضرت امام وقتی رفتن فرانسه پرسیدن مردم اینجا از چی خوششون میاد⁉️ گفتن گل🌹🌷💐 فرمودن گل بگیرین😊 و بدین به همسایه ها بدین اذیتشون کردیم نفرمودن یکی یه سجاده بهشون بدین ما کار خودمون رو میکنیم.❌ پس در هر مملکتی آداب مخصوص همون رو رعایت کنیم 👌✅ 🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊