#سرزمین_زیبای_من
#قسمت54
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت پـنـجـاه و چـهـارم
(رسـم بـنـدگـے)
حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... .
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ...تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... .
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ...برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ...برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... وجودم رنگ خدا گرفته بود ...
یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... .
شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ...
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ... من با قلبم خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ... اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ...حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ...
بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود...
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت54
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید....
"پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟"
صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد....
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم...
هدی با گریه حرف میزد....
"بابا ایوب رفته؟"
اه کشیدم"اره مادر جان،بابا ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را ذز او بگیرد....
هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان"
-نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز
-ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان.....
وصیت ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود.....
هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت .....
این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم....
سوم ایوب،روز پدر بود...
دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود.....
نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند....
صدای نوار قران را بلند تر کردم....
ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد"
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و ب سینه م فشار دادم
اه کشیدم"اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟...."
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم"میدانی؟تقصیر همان است ک تو اینقدر سختی کشیدی....اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی....من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود....ب این حرفهایم میخندید....
مثل توی عکس ک چین افتاده زیر چشم هایش.....
روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم.....
از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها .....
محمد حسین داغان شده....
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند...
خودش را میزند و لباسش را پاره میکند.....
محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.....
هدی هم ک شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد....
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند...."
اشک هایم را پاک میکنم و ب ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟"
💞 @zendegiasheghane_ma
💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت54
🔹 #او_را ... ۵۴
دستمو بردم سمت زخمم،
بخیه شده بود😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد...
-جسارت نباشه دکتر!
شما خودتون استاد مایید!
حتما حالشو بهتر از من میدونید،
اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
-ایرادی نداره
بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
لعنت به این زندگی...!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم،
خبری از کیف و گوشیم نبود!
تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
وای ماشینم!!
درش باز بود😣
یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒
ساعتو نگاه کردم،
عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!
یعنی صبح شده؟؟😳
یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟
اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!
چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام...
هنوز سرم درد میکرد...
این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!
هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!
اما اگر پام به خونه برسه،
نمیدونم چه اتفاقی بیفته!
باید قبل از اون یه کاری کنم!
چشمامو باز کردم
و به در نگاه کردم!
فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!
اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!
تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،
یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!
چشمام سنگین شد...
و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...😴
ساعت سه چشمامو باز کردم.
گشنم بود...
اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!
دیگه سِرم تو دستم نبود.
سر و صدایی از بیرون نمیومد!
معلوم بود خلوته!
الان!
همین الان وقتش بود!
آروم از جام بلند شدم.
سرم به شدت گیج میرفت...
درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.
خبری از دکتر و پرستار نبود...
سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم.
سرگیجه امونمو بریده بود😣
داخل سالن شلوغ بود،
قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم.
احساس پیروزی بهم دست داده بود!
داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!!
لباسام!!😣
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!!
لعنتی😭
چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟!
بازم چشمام شروع به باریدن کردن...
چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین!
-خانوم😳
چیشد؟؟
سرمو گرفتم بالا...
نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم!
چشمامو بستم
-تورو خدا کمکم کن😭😭
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_هفتم
#قسمت54
الان خیلی ها میگن رضا چون رفیقته تعریفشو میکنی...
اما خود استاد هم میدونه که خیلی دوستش دارم...
البته استادم منو خیلی دوست داره.این دوستی دو طرفست
بگذریم
☺️
یه بار دوستم بهم پیام زد و گفت : رضا؟
کجا بریم کار فرهنگی کنیم؟
این سوال خیلی هاست...
قبلش باید یه چیزی رو توضیح بدم.
کلا از این فکر بیا بیرون که بتونی کسیو با حرفات تغییر بدی.اوکی؟
تو اصلا نمیتونی این کارو کنی...
پس به این فکر نکن بری تو دل آدمای خلافکار و بی حجابا و بتونی روشون تاثیر بذاری...
طبق تجربه من...تو فقط رو کسایی میتونی اثر گذار باشی که خدا قلبشو برای هدایت آماده کرده...
یعنی چی ؟
یعنی تو باید رو کسایی تاثیر گذار باشی که خمیر مایه رو دارن و تو حالا باید بهشون راه نشون بدی...
پس کلا از این فکر بیا بیرون که بتونی همه رو تغییر بدی...نه...تو فقط کسیو میتونی تغییر بدی که خودشم میخواد...
تازه؟
تو فقط میتونی راه نشون بدی و انگیزه بدی...وگرنه تغییر رو خود طرف باید در خودش ایجاد کنه...
فقط یه چیزو یادت نره...
۹۹ درصد آدما تو قدم های اول فکر میکنن تو دین همش غم و عزاداریه...
تو باید این باور مسموم رو
درست کنی...
چون به شدت ماهواره و رسانه دین رو تخریب کرده...
بهش بفهمون شادی واقعی تو
دینه نه تو بی دینی...
این خیلی مهمه.
من خودم شخصا زمانی دین دار شدم که فهمیدم لذت واقعی تو دین داری و مبارزه با هوای نفسه.
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 #بدون_تو_هرگز #قسمت53 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت پنجاه و سوم: حمله چند جانبه 🍃ما
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت54
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پنجاه و چهارم: پله اول
🍃پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل ...
🍃پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ...
🍃من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ...
🍃به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ...
🍃چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ...
- خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ...
🍃با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ...
🍃خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
🍃و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ...
- این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ...
🍃امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ...
🍃چشم هام رو باز کردم ...
- همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ...
🍃سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت53 #فصل_هشتم حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و د
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت54
#فصل_هشتم
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت54
#اولویت_در_صله_رحم
🔰🔰🔰
🌸 رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند؛ پنج دانه خرما یا پنج گِرده نان یا پنج دینار و درهمی که انسان به دست می آورد و می خواهد آن را مصرف کند باارزش ترین انفاق ها آن است که به پدر و مادر خود انفاق کند دوم بر خود و خانواده اش سوم به نزدیکان تهی دستش چهارم به همسایگان فقیر و پنجم در راه خدا که از نظر پاداش کمترین است؛ یعنی تمام اقسام پنجگانه چون به دستور خدا و در راه اوست ثواب دارند ولی صدقه از ثواب آن چهار کار خیر کمتر است
🌸 امام حسین علیه السلام می فرماید از رسول خدا صلیالله علیه و آله شنیدم که می فرمود ؛ ( در رعایت حقوق خویشاوندی ) از خانواده خود آغاز کن ؛ نخست به مادرت ، پدرت، خواهرت، برادرت ؛ سپس با #رعایت_مراتب_نزدیکان ، هر یک به تو نزدیک ترند
🌸 به امیر مؤمنان نیز فرمود؛ ای علی! برای نیکی با پدر و مادر خود #دو_سال و برای پیوند خویشاوندی #یک_سال سفر کن
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
😍 #یادمون_باشه خویشاوندان در حقی که به گردن ما دارند مراتب دارند و بالاترین حق رو مادر داره و بعد پدر
به قول استاد پناهیان ، خیلی باید مراقب #دل_مادر و اقتدار و #احترام_پدر باشیم
👈 #یادمون_باشه اگه به تمام عالم محبت کنیم ولی از نزدیکان غفلت کنیم و یا به آنها کمتر توجه کنیم ، خودمون ضرر کردیم
👈 #یادمون_باشه خانواده همسر هم جزء ارحامش محسوب می شوند
👅 اگه با زبان و سیاست های نادرست، در محبت و رسیدگی همسر و فرزندانمون به خانواده همسرمون موانعی ایجاد کنیم فردای قیامت خدایی ناکرده جزء قاطعان رحم محسوب می شویم
👌 #یادمون_باشه همسر و فرزندان مون رو به رسیدگی و توجه به ارحامشون تشویق و همراهی کنیم تا زندگی سعادتمندانه ای داشته باشیم
#یادمون_باشه انقدر به ارحام سفارش شدیم که جا داره برای دیدنشون #یکسال سفر کنیم
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#تنها_میان_داعش
#قسمت54
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت54
✅ نگاه صحیح به ازدواج
🔹قبل از پرداختن به جزئیات زندگی، باید نگاه انسان به خانواده اصلاح بشه.
🔶 خیلی فرق میکنه بین این دو نگاه:
🔞 یه نفر دنبال این هست که همسرش توی زندگی بهش آرامش بده و خدمت کنه.
😒
💖🌺 اما یه نفرم هست که ازدواج میکنه فقط برای اینکه "بتونه به یه نفر دیگه خدمت کنه" و بهش آرامش بده.
✔️✅💖✅✔️
💞 مثلاً توی انتخاب همسر نگاه سالم و زیبا اینه که یه جوان نگاه کنه ببینه «چه کسی لیاقت داره که من یه عمر بهش خدمت کنم».
👆👆👆💖
🎁💗 اگه یه جوانی با این نگاه ازدواج کنه، غرق در نورانیت میشه و توی هر لحظه از زندگیش لذت میبره.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت53 به روایت حانیه ...................................................... چند
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت54
به روایت حانیه
.....................................................
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد : خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات هم کمکت کنه .
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
.
_ الو سلام فاطمه ، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره .
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه. منو چه به خدافظ گفتن ؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما ؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام .
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم . از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش. همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. رفتار خوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی . همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم. من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان استاد #عباسی_ولدی #ماهواره #قسمت53 📌پاک کردن صورت مسئله یا بالا بردن فر
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت54
📌دوم: جمعآوری بساط ماهواره از خانواده، امری لازم و ضرور
ی
✅ما نمیخواهیم از تک تکِ کارهایی که در جمعآوری ماهواره انجام میگیرد، دفاع بکنیم؛ امّا از آن جایی که کلّیت کار، اجرای قانونی است که در «مجلس شورای اسلامی» تصویب شده، به حکم این که یک ایرانی هستیم و باید به قانون کشورمان پایبند باشیم، از آن دفاع میکنیم؛ امّا ممکن است در مراحل اجرای این قانون، کارهایی انجام شود که با سلیقۀ ما هم سازگار نباشد.
⚠️بسنده کردن به کار فرهنگی، از حرفهای به ظاهر قشنگی است که متأسّفانه به جهت زیبایی آن، برخی جذبش می شوند .
⁉️شما فکر میکنید کسی که شبکههای مبتذل ماهوارهای را تماشا میکند، فقط به خودش لطمه میزند؟ تنها دین و اخلاق خود را به خطر میاندازد؟ تک تکِ افرادی که پای ماهواره می نشینند و مهمان سفرۀ ناپاک محصولات مستهجن آن میشوند، خطری برای همۀ افراد جامعه محسوب میشوند.
⁉️ وقتی جوانی به تماشای فیلمهای مستهجن مینشیند و با چشمی هوسآلود، وارد جامعه میشود، آیا ناموس من که اهل دیدن این فیلمها نیست، از گزند او در امان است؟ آیا من و ناموسم حق نداریم در این جامعه، امنیت داشته باشیم؟
⁉️وقتی فرزند شما پای فیلم ماهواره نشسته و تیر هوسش فرزند مرا نشانه میگیرد، باید چه کنم؟ آیا شما میتوانید فرزندتان را پای این فیلمها بنشانید و در مدرسه و کوچه و خیابان، ضمانت بدهید که فرزند من، امنیت داشته باشد؟
✳️بدون تردید، قانون ممنوعیت ماهواره در جامعۀ ما، نه تنها اهانت به عقل مردم نیست؛ بلکه خدمت و احترام به کیان خانواده است.
📚بشقابهای سفره پشت باممان ص ۲۱۵
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت54
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت54
استاد پناهیان ؛
کی به جز خود خدا میگه به من بسپر
مشکلت
❓❓❓
مشکل داری ؟ گرفتاری ؟
من خرابش نمیکنم ، بدتر نمیشه اوضاعت ،بسپار به من؛
✅💯
بخدا فقط کافیه سرنماز مشکلتو فراموش کنی ...
از ذهنت در بیار بنداز بیرون .
⭕️🚫⭕️👆
💠 از نماز مودبانه داریم میرسیم به نماز متفکرانه .
میخوایم یه کمی به باطن نماز راه پیدا کنیم .
✅🔰
مشکلات اومد توذهنت ...؟
سرنماز بگو،
نه ...الان وقتش نیست ،
یه وقت دیگه در موردش فکر میکنم .
♦️❌👆
من بدبخت بیچاره ، بیست و چهار ساعته دارم دست و پا میزنم تو مشکلات دنیا ،
حالا این دو دقیقه رو نمیخواد .
💢⭕️😔👆
💠 الله اکبر ...خدا بزرگتراز مشکلات منه ،
من الان عبدم ،
من الان مامورم بگم بسم الله الرحمن الرحیم
✅
مامورم بگم الحمدالله رب العالمین
✅
دستور دارم بگم الرحمن الرحیم
✅
فرمان داده شده بمن ، الان بگم مالک یوم الدین
✅
من الان چیزی نیستم جز اینکه کسی هستم که باید بگم ایاک نعبد و ایاک نستعین
✅
👈بعداز نماز میبینی ،
زنگ میزنه میگه مشکل حل شد .
🙏👆✅
بعداز نماز ، یا تو بزرگ میشی ...
👈دیگه ناله نمیزنی از مشکل
یا مشکل کوچیک میشه و
👈دیگه ناله زدن نداره
♻️🔰♻️
چرا ؟
فقط به احترام این که دو دقیقه سرنماز ادب باطنی نماز رو آغاز کردی ،
به مشکل گفتی نه؛
💠✅💠
🌸〰〰🌸
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت53 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.👀😥 محمد بالبخند به
#هرچی_توبخوای
#قسمت54
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭✨یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت54
🌀اقا من چی کنم بچم نماز خون شه؟
✔️در مدرسه هر کار میکنه با تشویق و تنبیه فوری همراه هست؟؟ بله!!!
👈خب پس نماز نمی خونه،چون نماز تشویق فوری نداره ک!!!
سختشه دیگه !!! زور بهش نکن!
🌀اقا من چیکار کنم بچم نماز خون بشه؟؟؟
🔸آیا مامان به بچه گفته ،جلوی بابا همیشه باید بلندشی، وایسی؟
نه!!! ما از این حرفا نداریم،راحتیم با هم😊
خب!!! پس بچت نماز نمیخونه!!!
✔️وقتی یاد نگرفته جلوی ما بلند شه ،سخته براش جلوی خدا هم وایسه!!!
👈من چی کار کنم بچم نماز خون بشه؟
🔹ساعت بیدار شدن دارید برا بچه ها؟ نه!!!تا هر وقت بخواد میخوابه!
خب پس این نماز خون نمیشه!!!
کلا بعدها زندگی هم نخواهد کرد!
این حرفا رو روانشناسی میگه !!! من نمیگم😊
ادب چیز خوبیه👌به بچت ادب یاد بده!!!
چجوری؟؟؟؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت54
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
....
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومداز غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بودخودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود
کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود...
یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کرد
بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
...
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد...
با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
...
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله برا چی گریه می کردی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_برات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_54.mp3
11.14M
#ارتباط_موفق
#قسمت54
🔺 برای اهل خویش ، وقت بگذارید! تا وقتشان را آنجا که نمیپسندید؛ نگذرانند!
☜ برای تأمینِ
- نیازهای عاطفی
- و حفظ محبت
-و وفای کسانی که دوستشان دارید و برایتان مهمند باید وقت بگذارید!
✘درغیراینصورت، قلبشان را از دست خواهید داد.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رائفیپور
#حجهالاسلام_فرحزاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
⏪ مرد باید بداند که غرائز و احساسات زن با غرائز و احساسات مرد تفاوت دارد ✅ و خداوند متعال به هر یک
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت54
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_پنجاه_وچهار
#زنم_را_نمیخواهم
⏪ هرگاه مردی فکر کند که همسرش مناسب او نیست، به دردش نمی خورد و باید طلاقش دهد،
✍ باید بداند که خداوند متعال و خالق مهربانش، چنین موردی را پیش بینی کرده و به چنین شوهری قریب به این مضمون میفرماید:
✅ شما مردان که همه اسرار جهان را نمی دانید،
🌀 شما که از آینده خبر ندارید ،
🌀 شما مقداری از ظاهر جسم و صفات و اخلاق زن را می بینید شما خبر ندارید شاید خدا در وجود همان زن ،
که اکنون مورد رضایت شما نیست،
🌷خیرات و برکاتی به ودیعت گذاشته باشد که در آینده بر شما معلوم گردد.
♨️ بنابراین نسنجیده قضاوت نکنید و تنها نزد قاضی نروید.
❌ هر چیز و هر کسی را که به نظر شما بد آمد،
بد نگویید.
✅ بدانید که خدا بهتر از شما می داند قدری صبر کنید که صبر کلید پیروزی است است.
✅ مردانی که به فرموده خدای خود اعتماد دارند ،
✋ گوش می کنند و شکیبایی می ورزند .
♨️ و کسانی که در این وعده خدا شک و تردید دارند،
◀️ خوب است سرگذشت زنان و شوهرانی را که در ابتدای زندگی ناسازگار بوده،
سپس به تدریج در اثر صبر و حوصله سازگار شده
🌷 و زندگی سعادتمندی پیدا کردهاند را مطالعه کنند.
⁉️ بعضی از شوهران زنان خود را تا کنار محضر طلاق بردهاند ،
🌀 سپس به خاطر پیش آمد و حادثه ای کوچک یا فکری که به نظر آنها رسیده است
برگشتهاند و دوباره به زندگی کردن با یکدیگر پرداختند،
✅ اکنون سی سال و بیشتر از زندگی آنها گذشته،
♻️ عروس و داماد پیدا کردهاند و با صفا و محبت زندگی می کنند و از کردار گذشته خود پشیمانند.
✅ دیگران باید از سرگذشت آنها عبرت گیرند،
🌷 سخن خالق مهربان خود را بشنوند،
♨️ بدون جهت زندگی شیرین و گوارا را تلخ و ناگوار نسازند .
❌ ما در این مقام نمیخواهیم زنان را بر شوهر آزاری تشویق کنیم.
💯 بلکه میخواهیم به مردان بگوییم:
◀️ اگر خداوند متعال به خاطر مصالحی طلاق را در دست شما گذاشته است،
این چنین سفارش ها و رهنمودها هم به شما داده است.
👈 و به زنان می خواهیم بگوییم:
🌷 قدر خدای خویش را بشناسند و از این لطف و مرحمت سوء استفاده نکنند به خود به خانه و زندگی و شوهر خویش علاقه نشان دهند 🌿
🌹 و سفارش های دیگر خدای متعال را هم که گفته ایم و می گوییم در گوش گیرند.
#دلایل_روایی
🌷 با زنان به خوبی و خوشی زندگی کنید اگر از آنان ناراضی بودید،
👈 بدانید که چه بسا می شود که از چیزی کراهت دارید ولی خدا در وجود همان چیز خیر بسیاری نهاده است .
(سوره نسا آیه ۱۹)
✅ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود :
🌷 بهترین زنان، زنی است که وقتی خشمگین شود یا شوهرش بر او خشم گیرد
به شوهرش بگوید دستم را در دست تو می گذارم و خواب را به چشمم را نمی دهم تا از من راضی شوی .
(بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۲۳۹)
✅ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
❌ هر زنی که شوهرش را با زبانش بیازارد خداوند هیچ توبه و کفاره را از او نمی پذیرد
و هیچ کار نیکش را قبول نمی کند تا وقتی که شوهرش را راضی کند.
( بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۲۲۴)
✅ پیغمبر صلی الله علیه وآله فرمود:
💯 هر مردی که که زنش را تحمل کند، خداوند به او پاداشی میدهد که به حضرت داوود برای صبرش بر بلا عطا فرمود.
و هر زنی کج خلقی مردش را تحمل کند،
خداوند به او ثواب آسیه همسر فرعون را عطا فرماید.
( بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۲۴۷ )
✅ امام صادق علیه السلام فرمود:
⁉️ از رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره ثواب خدمت کردن زن به شوهرش سوال کرد.
✅ حضرت فرمود:
🔶 هر زنی که در خانه شوهرش چیزی را از جایی بردارد و به جای دیگر گذارد و قصدش اصلاح و درستکاری باشد خداوند به او نظر نماید
و هرکس مورد نظر خدا قرار گیرد خدا عذابش نمی کند.
( بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۲۵۱)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺🌸
انسان شناسی ۵۴.mp3
10.41M
#انسان_شناسی
#قسمت54
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
ـ تا کمی حجم فعالیتهای معرفتی و معنوی من زیاد میشود، دیگران مرا به افراط متهم میکنند!
ـ تا میخواهم نیمهشبی، سحری، جمعهای، برای معنویاتم وقت بگذارم،
مشکلات مادی و گرفتاریهای اقتصادیام را عَلَم میکنند، که کمی به کار و بارت بیشتر برس!
💢 الآن من دقیقاً باید چهکار کنم؟
چگونه خودم را مدیریت کنم، تا هم به رشد انسانی برسم، هم نیازمندیهای زندگیام را تأمین کنم؟
@Ostad_Shojae
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت53 📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان ونوجوانان 🍒_______🍒_________🍒 📍حاج آ
#تربیت_فرزند
#قسمت54
استاد #پناهیان
🎁جلسه پنجاه وچهارم
📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان ونوجوانان
🍒_______🍒_________🍒
💢بعضی از پدر و مادرها اصرار دارند فرزندانشان را ببرند در محیط هايي که حتما فرزندشان حافظ قرآن بشوند،
بلا استثنا آن محیط بچه های با ادبی باشند 😊
🌀نه ما معتقدیم که بچه هامون را باید در محیط عادی رشد بدیم،🤗🤓
بچه ميره مدرسه یک فحش میشنوه بعد مياد صحبت می کنیم. می گيم این رفتار بد، بدی ش به این.. ✅👌
ببینید بچه باید فعالیت کنن، باید بچه را درگیر کرد ✅
🌀پس فردا این بچه می خواد بیا داخل جامعه، باید بتون، باید مواجهه بشه با خطا
مواجهه بشه با خطر ✅
☢البته معنا این حرف نیست که صدا وسیما برنامه خودش را درست نکن 😁
این ها قابل جمع اند باهم ✅
♨️برنامه صدا و سیما درست نخواهد شد مگر این که کارشناس آن محتوایی حضورشان در برنامه ها، اصالت بیشتری داشته باشد تا هنرمندان محترم ✅👌
تازه بعد از اون نقد کارشناسان محترم شروع خواهد شد. 🤗
از اون به بعد دعواي جدی داريم.😊
در 🚫حال حاضر امکان نقد محتوایی موجود نیست چون طرفش نداریم که پاسخ گو باش. 😏😤
این از برنامه های تلویزیونی🙃
برنامه رسانه خوب هم بشه ما چالش های محیطی برای بچه هامون خواهیم داشت ✅
🔻ما بچه مون در یک محیط کاملا استریل یا مذهبی تربیت کنیم، با برنامه تلویزیون عالی
پدر و مادر مسوليت شان کاسته خواهد شد⁉️🤔🤔
📍اما حاج آقا مسوليت شان راحت تر خواهد شد😊
.
راحت تر هم نخواهد شد✅
می دونيد چرا❓⁉️⁉️
برنامه رسانه خوب هم بشه ما چالش های محیطی برای بچه هامون خواهیم داشت ✅
🔻ما بچه مون در یک محیط کاملا استریل یا مذهبی تربیت کنیم، با برنامه تلویزیون عالی
پدر و مادر مسوليت شان کاسته خواهد شد⁉️🤔🤔
📍اما حاج آقا مسوليت شان راحت تر خواهد شد😊
.
راحت تر هم نخواهد شد✅
می دونيد چرا❓⁉️⁉️
🌀چون بچه ای که در یک محیط مذهبی خوب تربیت شده او را باید از خطرات بزرگتری پرهیز بدید.🙄
یکیش عجب و غرور که آفت هر عبادت و آفت هر آدم خوبی هست 😳
💠شما خیلی راحت می تونيد و خودتان را قانع کنید که گناه نکنند ولی به سختی خودتان و دیگران را متقاعد کنید که عجب نکنند ریا نکنند
راحت تر نخواهد شد اما بهتر چرا😊
بهتره که محیط را اصلاح کنیم و رشد بدیم بریم آن کارهای سخت تر را انجام بدیم.👌🏃
پس ما هیچ گاه ما مسوليت خانواده را در تربیت حذف نکنیم⭕️🚫
و همیشه خانواده را قدرتمند ببینیم.💪
حتی قدرتمند تر 💪از رسانه 💻⌨بدونيم
بله ما گاهی پای تلویزیون نشستیم📺 نه مثل بقیه😊..
اما خب نشستیم 😊
⚡️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷