eitaa logo
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
24.4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3هزار ویدیو
87 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
به روايت حانيه ........................................ کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان. همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟ _ ها ؟ چی؟ چی شده؟ فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم . _ عه. توام. فاطمه _ عاشق شدی رفت. _ عاشق کی؟ فاطمه_ الله علم _ یعنی چی؟ فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند _ برو بابا . . . _ اه اه اه خاموشه مامان_ چی خاموشه؟ _ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا. بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید. یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم..... ❤❤ من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✅ کسی عزیز میشه که بارها به بقیه کرده باشه اما هیچ نداشته باشه. ✔️ 🌺 کسی عزیز میشه که «بارها به دیگران لذت رسونده باشه...» 🔷 بارها سختی های دیگران رو برداشته باشه... 👈 «حتی با اینکه طرف مقابل لیاقتش رو نداشته...» (خیییلی مهم👆) ⭕️ نمیشه که شما هر نوع هواپرستی که بخوای بکنی بعد عزیز هم بشی! ☺️ ✅کسی که این کارا رو کرده باشه عزیز میشه. همه میفهمن که عزیز شده! اصلا خدا به همه میفهمونه... نگران چی هستی؟😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 💠 از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» 💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 💠 رگ خواب شما رضایت اهل بیته ، بخدا قسم به هر کدوم شما بگن کاراتون مورد رضایت امام زمان (عج) نیست دق میکنید . اگه قبوله من یه روایت خوشگل برات بخونم صفا کنی؟ قبوله اقا ؟ بله...... ✅ 🔴 فرمود تو از دوستان خاص ما نیستی ، اگر مردم شهرت هزار نفر یا بیشتر باشند اونوقت همه به تو لبخند زدند و گفتند تو آدم خوبی هستی ، خوشحال بشی ، مردم شهرت برگردند بیخود به تو بگن تو آدم بدی هستی و تو ناراحت بشی . تو چیکار به حرف مردم داری ؟ کسی از دوستان خاص ماست که مستقل باشه ، ✅ خودش محکم وایساده دیگه ، چیکار داره کسی تحویلش بگیره یا نگیره . ✅ مستقل بودن و کجا تجربه کنیم ؟ اونجایی که همه مهمونا نشستن تو خونه ، موذن میگه ، الله اکبر .... میگی من کار دارم الان میخوام نماز بخونم ... آخه ، الان مهمون هست ، آخه ناجوره ، آخه ضایعه ... اینا چیه میگی ؟ حتی نمیخواد دیگرانم دعوت بکنید ، به مهمون میگی ، شما این میوه رو میل بفرمایید ، 🍊🍋 اینم یه مجله ، اینم یه روزنامه ، 📖📰 من دو دقیقه کار دارم برم و برگردم ، میگه کجا ؟ میگی نمازم و اول وقت بخونم ، من بنده هستم ، من عبدم . اربابم فرمان داده من باید برم ، من مثل شما آزاد نیستم عزیز دلم فدات بشم . ✅🔰 مثلا ها ... اگه رفیق جون جونیت بود راحت باش باهاش ، بگو دو دقیقه اینجا باش تا من نمازم و بخونم و برگردم . آقا چرا من نماز بخونم اون نخونه ؟ شاید خدا از اون نمیخواد ، شاید اون بنده ضعیف خداست ، تو چیکار داری سر نماز دعاشم بکن برگرد بهش لبخندم بزن . 😊 چیکار داری ؟ کار تو اثرش و روی اون میگذاره . میگه عجب آدم مستقلی ، چقدر قرصه . ✅ چرا ما به هم دیگه نگاه میکنیم برای نماز خوندن ؟ مستقل باشیم رو پای خودمون بایستیم . ✅🔰✅ 🔰✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده😊👌 ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.☺️🙈خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه 🙈و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده.😥😧 💭فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه.😕 شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه.🙁 وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.🙁 قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.😊 با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.😕😥گفتم: _باز هم نیاز دارم.😒 بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.🌊💗نماز خوندم تا آروم بشم.💖از خدا خواستم کمکم کنه.💖 مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.😊 صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.🙈لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود.😅🙊 تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله😳 همه خندیدن... 😁😃😄😀با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.😊 بعد خندید.😄 از خجالت سرخ شدم.☺️🙈سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟😊 با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم:😕 _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.😊 مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.👌 نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم☝️ که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 💢می گه من می خوام مثل آقای بهجت بشم، در اوج عشق وایمان!!!! 👈 سه ساعت بایستم مقابل ضریح امام رضا علیه السلام خسته نشه پا درد حس نکنم!!! میگه من این مقام رو دوست دارم...😍 🔺ولی فریبش این جاست: ✅میگه اینقدر این ایمان قوی باشه من اون راحتی لامصبو از دست ندم... من بالاخره نفهمیدم تو راحت طبی،لذت طلبی یا حقیقت طلب وکمال طلب...؟!!🤔 ✅فریب سوم می گه من دوست دارم اخلاقم خوب بشه👈 تا دراثر خُلق خوب وداشتن ملکات خوب؛ رفتارهای خوب را راحت انجام بدم...😊 ⚠️الهی ذلیل بشه این راحت طلبی... 🔺اخلاق خوب یعنی چی ؟؟؟ 👈یعنی مثلا سخاوت جزء خصلتم باشه، که وقتی انفاق می کنم زجرکش نشم...‼️😳 👈یا اخلاقم خوب باشه!!!! 👈یا ایمانم خوب باشه !!! 👈یا محبت های عالی معنویم خوب باشه...عجب !!! ببینم !!! برای چی چقدر کمال طلب شدی تو اخیرا..... ┄┅─✵💝✵─┅┄ ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#جانم_میرود #قسمت79 مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد... _یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به ع
نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد. موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد. _تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!! با صدای پیامک، به خودش آمد. _آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد. تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد. _خانم رضایی؟! _بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. _بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت. مهران سر جایش ایستاد. _سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. _سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. _چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جایش نشست. _چی میخوری؟! _ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. _چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! _نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. _نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. _تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو... مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. _نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت. مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. اتمام بندنش به لرزش افتاده بود. مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد... که مهیا با صدای بلندی گفت: _دستت رو بکش عوضی! نگاه ها،همه به طرفشان برگشت. مهران، به بقیه لبخندی زد. _چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. _بگذار نگاه کنند...به درک! _من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: _تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ احساس بدی به او دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود.... دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست. دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. آن ها را در جیب پالتویش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#اخلاق_در_خانواده #قسمت79 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_هفتادونهم 📚#ابعاد_
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 🔸از پسر و دختری که سالهای متمادی در خانواده بزرگ شده اند و با پدر و مادری انس گرفته‌اند، نمی توان انتظار داشت که به خاطر ازدواج با یکدیگر و تشکیل زندگی مشترک ، از پدر و مادر خود ببرند و یک مرتبه آن همه سوابق را فراموش کنند. 🔹 در مذهب اسلام قطع رحم از گناهان کبیره است و انسان مشتق از آن انس و الفت و مودت میان مسلمانان از ارکان دستورات اسلامی است. 🔻 بعضی نادانان گمان می‌کنند: به محض اینکه با زنی ازدواج کردند، باید آن زن از پدر و مادر و فامیلش ببرد و تنها به او بپیوندد. یا زن به شوهرش می گوید: ☝️ چون با من ازدواج کرده ای ، نباید نزد مادرت بروی و با خواهرت رفت و آمد داشته باشی. این تنگ نظری ها خلاف اسلام است و حاکی از نفهمیدن حقیقت و روح مقررات اسلام.👌 💥زن یا شوهر اگر عاقل باشد، طوری با همسر خود با محبت و خوشرویی رفتار می کند و به قدری در خانه دلسوزی و فداکاری می‌نماید که همسرش نزد او بودن را بر هر چیزی ترجیح دهد . 🌿خانه خود و کنار همسر را محل امن و آرامش و منزل امید و بهشت برین بداند. 🌿چنین همسری اگر گاهی برای صله رحم به منزل فامیلش برود دلش می خواهد هر چه زودتر برگردد و به مونس و محبوب عزیزش برسد.✅ 🌱 این است راه نگهداری همسر در خانه و گرنه نگه داشتن کسی در خانه با جبر و اکراه، عواقبی وخیم دارد . با آن روش، الفت و محبت از میان می‌رود و اختلاف و درگیری پیدا میشود. 🌸 حاصل سخن اینکه داماد و عروس تازه، باید با فامیل یکدیگر رفت و آمد داشته باشند و آن دو فامیل که تجربه بیشتری دارند و از روزگار، سردی و گرمی بیشتری چشیده‌اند، عروس و داماد تازه را، راهنمایی کنند.✅ 🔻در اینجا گاهی اتفاق می افتد که فامیل یکی از زن و شوهر، خام و مغرور می باشند . آنها به جای اینکه راهنمایی کنند، دخالت ناروا می‌کنند، تحقیر می کنند، بزرگی می فروشند و بالاخره مشکلی را که می گشایند بماند ، ایجاد مشکل هم می کنند. ♦️ پند و اندرز باید از روی دلسوزی و خیرخواهانه و خداپسندانه باشد، آنها باید اگر از عروس و داماد، کم مهری و بی احترامی دیدند، بر جوانی و کم سالی آنها حمل کنند، نه بی تربیتی و نفهمی ایشان . 🍀باید به روی بزرگواری خود نیاورند و سخنان توهین‌آمیز و آنها را نشنیده بگیرند و عمل تحقیرآمیز شان را ندیده انگارند. 🌿 چه مادر و خواهر شوهر، نسبت به عروس و چه پدر زن نسبت به داماد. 📌مادر داماد باید عروسش را مانند دختر خود را حساب کند و او را با زبان خوش و برای رضای خدا راهنمایی نماید، چنانچه دخترش را راهنمایی میکند عروس هم باید نصایح مادرشوهر را مانند نصایح مادرش بپذیرد و در گوش گیرد .👌 👈اگر عروس از نصیحت بدش می آید(( که نباید چنین باشد)) مادر شوهر باید مدتی از او کناره گیری کند، بزرگواریِ خودش را حفظ کند تا عروس خودش بیاید و بگوید: (چرا مرا نصیحت و دلالت نمی‌فرمایید.) مادرشوهر اگر سعادت پسر و عروسش را می‌خواهد باید چنین کند .✅ اگر عمل به دستور اسلام را می‌خواهد، باید چنین کند.👌✔️ اگر احترام و عزت خودش را می‌خواهد، باید چنین کند. 🥀دعوا کردن با عروس دلیل کسر شخصیت و عقده داشتن مادرشوهر است، دلیل حسادت داشتن و کم ظرفیتی اوست.✔️ 📕 پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرماید: با خویشاوندانتان پیوند داشته باشید اگرچه تنها با سلام کردن باشد.✅ ( سفینه جلد ۱ صفحه ۵۱۵)📚 🌷امام باقر علیه السلام فرمود: صله رحم، اعمال را پاک و اموال را با برکت و بلاها را دفع و حساب قیامت را آسان می‌کند و اجل را به تاخیر می‌اندازد. ( سفینه جلد ۱ صفحه ۵۱۵)📚 🌳رسول خدا فرمود : به امتم سفارش می کنم، چه آنهایی که حاضرند و چه آنهایی که غائب اند تا روز قیامت که صله رحم کنند، اگرچه فاصله میان آنها یک سال راه باشد. صله رحم جزء دین است.👌✅ ( سفینه جلد ۱ صفحه ۵۱۵ ) 🌵علی علیه السلام فرمود: از جمله شریفترین اعمالِ شخص کریم این است که از آنچه می داند و می فهمد (از بدرفتاری دیگران )تغافل کند (و خود را به نادانی زند). ( نهج البلاغه حکمت ۲۲۲)📒 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺❤️
@Ostad_Shojaeانسان شناسی ۸٠.mp3
زمان: حجم: 12.29M
طعم هیچ محبتی برای من، لذیذتر از طعم محبت خدا نیست ❗️ حاضرم هرچه دارم در راه خدا فدا کنم ❗️ هیچ کس را به اندازه‌ی رسول‌الله و اهل بیت علیهم‌السلام دوست ندارم ❗️ واقعاً ؟؟؟ 💥 از کجا مطمئنیم این جملات فقـــط حرف یا توهم ما نیست، و حقیقت دارد؟ @Ostad_Shojae