eitaa logo
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
24.4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3هزار ویدیو
87 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#ازجهنم_تابهشت #قسمت84 مامان_ حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استر
به روايت امير حسين ................................................................. مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ 😂 . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. 😂 . مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون...... با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه....... . . . با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. " واي امروز ، دانشگاه نه " . . . ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌹 "عزیز دل خدا" ✅ تو اگه خوب باشی «خدا اثر این خوب بودنت رو روی همسرت قرار میده». اگه اون خیلی بد بود و اثر نذاشت، خودت که رشد کردی! بزرگ شدی... ✔️ به هر جهت تو چیزی رو از دست ندادی... روی این حرفا خیلی فکر کن... ✅ زندگیت رو با دستای خودت شیرین کن... تو عزیز دل خدایی...💞 ❣️ برای همیشه توی آغوش خدا بمون.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت84 استاد #پناهیان 💠 گفتیم بعد از نماز مودبانه میرسیم به نماز متف
استاد 💠 امیرالمومنین درباره مالک اشتر یه جمله ای گفتند که من دیوانه مالک اشتر شدم . امیر المومنین فرمودند : نسبت من به پیامبر چی بود؟ من چقدر به پیامبر خدمت کردم ؟ مالک اشترم همینقدر نسبت به من بود . حضرت گریه میکرد میگفت : این مثل مالک ؟ کجاست مثل مالک ؟ خدایا ما رو مالک اشتر امام زمان قرار بده . الهی امین 🙏 خدایا بچه های ما رو هم مالک اشترای امام زمان قرار بده . الهی امین 🙏 مالک اشتر مستقل بود ، حضرت میفرمود اگر مالک من نیمه شب تو بیابون تاریک ، تنها ، داره راه میره ، پابذاره رو سینه یه سگ ماده ای که اون یه دفعه یه جیغ وحشتناک میزنه ، دیدید وقتی خیلی بچه داشته باشند ، خیلی وحشی میشن ، از ترس بچه هاشون خیلی بد رفتار میکنند ؟ این حیوان گاهی نجیب انگار هار میشه . میگه مالک من پاش و بذاره رو سینه یه سگ شیر ده ،از صدای جیغ اون سگ ، پلک نمیزنه . چون یه لحظه هم غافل نیست از اینکه همه عالم دست خداست ، نترس... ، نترس...⭕️❌⭕️ انقدر سفت و محکمه مالک ✅ اونوقت جوونه رو فوت بهش میکنی ، میفته . آقا داماد دیدین تو مجلس خواستگاری ، میشینه مرتب ؟ آقا دامادای قدیم یادتونه ؟ قدیما که اینجوری بود ، روشون نمیشد سرشون و بلند کنند آقا دامادا . الانم همینجوریه ؟ ❓❓❓ راهنمایی میکنند بزرگترا رو ، بخدا قسم اگر روی جوونا به زندگی باز بشه ها، اون زندگی دوام نداره ، طلاق به همین دلیل انقدرآمارش رفته بالا . ❗️❗️❗️ جوونا قبل از اینکه زندگی زناشویی رو شروع کنند پر رو هستند نسبت به این زندگی . بابا ننه ها هم گاهی کوتاه میان ، بابا ننه ها میگن ، ما نمیدونیم هر چی خودشون بگن . 😏 بابا شما چهل سال عقلت بیشتره ، سی سال عقلت بیشتره ، تجربه ت بیشتره ، چهار تا مشاور دیگه بگیر، ببین این دو تا بچه به هم میخورن ؟ این دو تا خانواده به هم میخورن؟ ⁉️⁉️ اینا جوونند ، اینا همدیگرو عین ایده الهاشون میبینند، نشسته میگه شما از چه رنگی خوشت میاد ؟ میگه از رنگ زرد 😏 شما از چه رنگی خوشت میاد ؟ از قرمز 😏 به به ...!!! چه تفاهمی ... 💞💞 آقا تفاهم کجا بود ؟ اینا همینند دیگه ، اونجا که کسی عقلش کار نمیکنه که ... شما کدوم طرفی دوست داری بری ؟ سمت چپ ، ☺️ شما کدوم طرفی دوست داری بری ؟ سمت راست ☺️ به به ... چه تفاهمی ... میان میگن ما توافق کردیم . بابا شما که دارید شقه میشید شروع نکرده ، این اینوری میره ، اون اونوری بابا ننه ها هم کشیدند کنار ، میدونند خانواده ها به هم نمیخورنا.... ✅☝️✅ ادامه دارد.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
نفس نفس میزد....🏃💓 معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا اینو ببین.😁 وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه.👊👊وحید باتعجب گفت: _این شمایین؟!!!😳😳 آقای موحد گفت: _تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی. بعد بلند خندید.😂 تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.🌃 رفتم خونه... همه نگاهم میکردن. محمد به شوخی گفت: _حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!😂 همه خندیدیم.😅😄😃😂😁😀مامان بغلم کرد و گفت: _خداروشکر سالمی.🤗😄 مهمان ها رسیده بودن.... برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت.😅پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.😬🙈همه باتعجب😳 و لبخند😊 به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم... قرار شد تو محضر 💍عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه. وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه. بحث مهریه شد.... بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت: _میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: _حالا هرچی نظر خودته بگو.😊 همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم: _هرچی باشه قبول میکنید؟😊 بابا گفت:_بله پدروحید گفت: _بله،هر چی که باشه.😊 گفتم: _آقای موحد هم قبول میکنن؟ نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت: _وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟ وحید گفت: بله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.☺️☝️ تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.😊 گفتم: _مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه. پدروحید گفت: _حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.😁 گفتم: _بیست و دو✨ دور ختم کامل قرآن✨ با ترجمه.😊✨ همه ساکت بودن... وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم. وحید گفت: _حالا چرا بیست و دو تا؟🤔😊 گفتم: _هر دور ختم قرآن به نیت کسیه. -به نیت کی؟ -چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم. سکوت بود.گفت: _باشه.قبول.😊قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه👌 صدوچهارده «١١۴ 🎁» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟ داشتم فکر میکردم... نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم: _به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه نشه.😊👌 همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.☺️🍰 از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش... لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم. مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم: _آقای موحد -بفرمایید -یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم. با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟!😳😥 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 💠می‌دونی از کجا به بعد رشد میکنی...🔺👇 🔹اونجایی که دقیقا آدابی رو رعایت کنی که«« سختته»» ☺️ ‼️ پیشنهاد دادم ، اولین موردی که روی ادب کار کنین بیدار شدن از👈 خوابه. یادتونه ؟ بعضی از دوستان فرمودند برخی از علما « خوردن» رو میگن؟! درسته طبق روایات خوردن خیلی اهمیت داره 👈🔺ولی در مسیر تربیت؛ در مسیر رشد برای خیلی از نوجونها ‼️ خواب خیلی اهمیتش بیشتر از خوردنه... لذا رو خواب باید تاکید خاص کرد .. 👈بعد وقتی که ادب رعایت کردی بعد میرسیم به چی ؟؟ 💟 "مداومت" مداومت هم داستان و سختی خودش رو داره که مپرس ☺️ به راحتی آدم به جاهای خوب که نمی‌رسه ! میرسه ؟؟؟ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#جانم_میرود #قسمت84 مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.... در ورودی را باز کرد. بوی ا
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.... همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. _نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. _الآن وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. _بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد با عصبانیت از جایش بلند شد. _تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. _می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! _نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! _اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. _من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... _باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. _دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. _تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: _این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
@Ostad_Shojae4_5866159318918761938.mp3
زمان: حجم: 11.37M
✖️ چرا نمی‌تونم برای نماز صبح بیدار بشم؟ ✖️چرا سرِ نماز، اصلاً نمی‌تونم حواسمو جمع کنم؟ ✖️چرا نیاز به تلاوت قرآن، در من احساس نمیشه؟ ✖️چرا برای خدا دلتنگ نمیشم؟ ✖️چرا عطش ارتباط با اهل بیت علیهم‌السلام رو ندارم؟ و .... اگر این سؤالات و سؤالاتی از این قبیل، مشکل شما هم هست، چند دقیقه‌ای گوش و دل بسپارید! @Ostad_Shojae
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#اخلاق_در_خانواده #قسمت84 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_هشتادو_چهار 🌼#اختل
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 در مورد اختلاف اختلاف جنسی و غریزی که میان زن و شوهر اتفاق می‌افتد یا تقصیر مرد است، مثل اینکه خواهان روابط نامتعارف باشد یا در زمان عذر زن مانند ایام ماهانه و بیماری باشد و.... همه این امور در شرع اسلام ممنوع است و در لسان فقها با عبارت «حرام است یا کراهت دارد» بیان شده است . بیچاره مردی که به خاطر عدم اطلاع از دستورات دینش زندگی را بر خود و خانواده‌اش جهنم سوزان کند. گاهی هم در اختلافات جنسی، تقصیر از ناحیه زن است. مثل اینکه زن بدون عذر و علت از همراهی با شوهرش امتناع ورزد، یا در امر نظافت و آرایش و استعمال بوی خوش کوتاهی ورزد. زن مسلمان باید بداند که شوهر او انسانی است با ذوق و احساس و دارای غریزه و نیاز . چنانکه گرسنه به غذا نیاز دارد، مردهم بیش از ۵۰ سال از عمرش را به تأمین ذوق و احساس و اشباع غریزه جنسی نیاز دارد، اگر همسرش نتواند به این نیاز به پاسخ دهد، مرد مجبور می‌شود همسر دیگر بگیرد، زیرا غریزه جنسی و ظرافت دوستی حقیقت و واقعیت محسوسی است که خدا در نهاد بشر نهاد است. در برابر این واقعیت ها نمی توان چشم بسته باقی بود با فطرت خدادادی نمیشود مبارزه کرد . مردی که خود را گرسنه محبت می بیند به فکر تجدید فراش می‌افتد، در آن حال رعایت عدالت و شرایط دیگرِ دو همسر داشتن را فراموش می‌کند. و در آن حال ممکن است شرکت تمکن مالی را هم فراموش کند. همسر دیگری بگیرد و سپس پشیمان شود، و خودش و دو بانوی دیگر، را خشمگین و ناراحت کند و آن پشیمانی سودی هم نداشته باشد . و همه اینها در اثر کوتاهی بانویی بوده است که یا دستور اسلام را ندانسته عروس شده یا دانسته و فهمیده اما کوتاهی کرده است. امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «جهاد زن، نیکو شوهر داری اوست.» پس زنی که نتواند شوهرش را برای خود نگه دارد و او را مجبور کند همسر دیگری بگیرد، شوهر داری نیکو نکرده است. اسلام چنانکه به شوهر می گوید تا همسرت را اشباع نکرده ای از کنار او برمخیز ، به زن هم می گوید: درخلوتخانه حیا را به کلی کنار بگذار تا شوهرت مجبور نشود سه فرد بلکه سه فامیل را ناراحت کند. خانم مسلمان باید بداند که زن نازیبای شیرین طبع و عشوه گر در جلب و جذب شوهر ، نقشی بهتر از زن زیبای مسامحه گر ایفا می کند. اسلام چنان که به زن مراعات عفت و نجابت را دستور داده است مراعات شوهر داری نیکو را هم به تمام معنی کلمه دستور داده است . اسلام حقایق را بدون پرده پوشی می گوید. نیاز طبیعی و غریزی انسان ها را تشریح می‌کند و توضیح می‌دهد تا بندگان خدا به چاه نیفتند،گرفتار نشوند. اسلام چاره مشکلات را پیش از وقوعش بیان می‌کند و از اتهامات مشتی بی‌خرد باک ندارد. اسلام خردمندان را بیشتر طالب است و همه جا سخن از تعقل و تدبر و تفکر و تفقه دارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هرکار لهوی برای مومن نارواست مگر سه عمل ، تربیت اسب و تیراندازی و بازی کردن با همسر که این سه عمل «با وجود لهو بودنش» حق است «باطل و ناروا نیست» ( وسائل جلد ۱۴ صفحه ۸۳) برای مطالعه سایر دلایل روایی به کتب حدیثی مراجعه کنید. اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺