eitaa logo
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
24.4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3هزار ویدیو
87 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🌸 خدای سبحان درباره شایعه ای که در مورد یکی از همسران پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله رواج دادند به مؤمنان می فرماید ؛ چرا وقتی آن بهتان را درباره همکیش خود شنیدید ، مردان و زنان مؤمن در حق او که از خودشان به شمار می رفت، نبردند و نگفتند این بهتانی آشکار است؟ 🌸 امیرمؤمنان علی علیه السلام فرمودند؛ ای مردم هر کس به دین داری و درستکاری برادرش مطمئن است، به گفتارهای دیگران درباره او گوش نسپارد، همچنین فرمود؛ کار برادرت را حمل بر صحت کن و هر سخنی که از برادرت می شنوی در حالی که برایش توجیه خوبی می یابی ، . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 👌 ما در جامعه شیعیان و مسلمین داریم زندگی می کنیم و خدا نسبت به آبروی این جماعت خیلی حساسه. ❌ نه تنها اجازه نداریم غیبت کسی رو انجام بدیم بلکه حتی نباید اجازه بدیم کسی حرفی پشت سر کسی نزنه و بالاتر از اون اینکه حتی اجازه نداریم فکر بد راجع به مؤمن کنیم. ✅ تا ۷۰ بار دنبال دلیل و‌توجیه بگرد راجع به خطای مؤمن. نه اینکه تا یه چیزی از شوهرت یا فرزندت دیدی تا کجاها فکرت بره که مبادا چنین و چنان... 🔔🔔🔔 بسیاری از دلخوری ها و ناراحتی های ما دلیلش اینه که بلد نیستیم رفتار دیگران را توجیه کنیم، تا یه برخوردی می بینی تو دلت بگو شاید از چیز دیگه ای ناراحته شاید حالش خوب نیست شاید مشکلاتی در زندگیش یا محل کارش داره شاید در کودکی باهاش رفتار درستی نشده که دچار عقده شده شاید ....آنقدر شاید پیدا می شه که جایی برای دلخور شدنت نمی مونه 👈 اگه بخواهیم کرامت پیدا کنیم و کریم شویم، باید اغماض و ندیده گرفتن و نشنیده گرفتن ها مون زیاد باشه، اینکه عادت کنیم زیادی با حواس جمع به تجزیه و تحلیل رفتارهای بد اطرافیان بپردازیم خودمون کوچیک می شویم و دنائت طبع پیدا می کنیم. 👌 مراقب باش که به عنوان بانوی خانه باید در برخورد با خطاها، طبع بلندی داشته باشی ولی غیر مستقیم در رفع عیوب اهل خانه کوشش کنی. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
به روايت راوي ( سوم شخص ) محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده. محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟ بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره. همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره. جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته. . . . امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، حانیه هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما........ بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه 40. سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده. _ الله اکبر ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
🌅 #نکات_تربیتی_خانواده #قسمت86 "تفاوت دو نگاه" 🔷 همونطور که اشاره کردیم، نگاه اسلام به زندگی انسا
"لذت مضر" 💢 تمدن کفر میگه برنامه نداشته باش. البته این برنامه نداشتن به این معنا نیست که کلا هیچ کاری برای لذت بردن نمیکنن! 😒 خیر. 🔺 یه کارای مختصری انجام میدن تا بتونن به لذت بدن. 💢 مثلاً انسان غربی بلند میشه و یه تماس با دوستاش میگیره و یه مهمونی و پارتی رو شکل میدن یا برنامه ریزی میکنن و میرن کنار دریا و.... و اتفاقا لذت خاصی نمیبرن! ولی اَداشو در میارن! 😒 🔺 فقط همون اولِ کار یه لذت مختصر میبرن بعدش هم «در طول روز بدون لذت خاصی زندگی میکنن!» 🔷 بله در این حد برنامه ریزی میکنن و یه حرکتی میکنن اما نه اون برنامه ای که باعث لذت دائمی و عمیق بشه، 🔸 بلکه یه لذت خیلی محدود و کوچک و "عمدتا مضر" رو برای خودشون فراهم میکنن. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت86 استاد #پناهیان 💠 آقا داماد نشسته ، سرش و انداخته پایین ، چ
استاد تو رو خدا به خاطر نماز به دیگران نگاه نکنید. منم پیشت بد نماز خوندم نرو اونطرف بگو ایشون که روحانی بود ، زیاد خوب نماز نخوند من چه جوری بهتر از اون بخونم ؟ تو نماز خوب خودت و بخون ☝️✅ ماهاییم که نماز همدیگه رو خراب میکنیم ، به هم دیگه نگاه ، میکنیم میگیم ما هم مثل دیگران . چه سم مهلکیه ...، شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله اهل فهمین ، اهل فضلید. 🌀 یک بیابان گرد ، اومد پیش امیرالمومنین گفت : یا علی ، درجات اهل محبت رو برای من مطرح کن . چند درجه داره ؟ کلاس اولش و بگو ، کلاس دومش و بگو ، کلاس سوم تا مراتب عالی . آقا امیرالمومنین (ع) فرمودند که : کمترین درجه اهل محبت ، سه تا شرط داره . اول، گناهش رو خیلی بزرگ میشمره ، چه گناه انجام داده باشه چه نه ، گناه انجام دادن براش خیلی سنگینه ، 🔥🔥🔥 دوم ، طاعت و عبادت و هرچی کار خوبه سبک میشماره ، و سومین ویژگی خودش رو آقا داماد عالم هستی میدونه . احساسش اینه ، غیر من ، خدا به حساب هیچکس دیگه نمیخواد برسه ، فقط میخواد به حساب من برسه . فدات بشم من به بقیه چیکار دارم ؟ که مثل بقیه زندگی کنم . ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی منزل پدرخانم.😊 گفتم: _آقاسید☺️ جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.😠گفتم: _چی شد؟😕 خیلی جدی گفت: _من وحید هستم،وحید تو.😠😐 تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست.☺️ گفتم: ولی من دوست دارم آقاسید من باشی.😌 جدی نگاهم کرد. -پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟🙁 -نه. -باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید.😊 -برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!!😕 گفتم:وحیدم..لطفا.☺️😍 بالبخند نگاهم کرد و گفت: _باشه،گوشهام دراز شد.😊😁 گفتم: _وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.😎☝️ به خونه رسیدیم... وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.😊وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما.به خواهرش گفت: _چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن. گفتم: _ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم.😇 بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد.😅مادروحید به نرگس سادات گفت: _بیا پیش من بشین. نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست.فرصت هیچ عکس العملی به من نداد. از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم.😊 همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت: _خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی.😊 پدروحید گفت: _حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه.😊 من خجالت کشیدم... سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت: _ولی من قبلا عاشق شدم.😍 همه باتعجب نگاهش کردن،😳😳😟😳😟حتی پدرومادرش. با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم.☺️ پدروحید گفت: _وحیدجان الان وقت این حرفها نیست.😟😐 وحید گفت: _ولی من میخوام بگم... شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه.😊ساعت حدود ده صبح🕙 بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم.تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم.... بالاخره یه تاکسی اومد که... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 🔺حالا اگه ادب رعایت نکنیم و سختی اون رو نچشیم چه اتفاقی میفته ؟ 💢جانــم ب علی ابن ابیطالب علیه سلام شما هم بگو جانم!!☺️ شما نمیدونید من چ کلامی رو میخوام بگم چه سعادتی ما داریم..💟 واقعا اقوام گذشته چیکار میکردن وقتی علی ابن ابیطالب به دنیا نیومده بودند، سرگشته بودند... اصلا چی بودن بخدا.. ❤️میفرمایند: کسی که بهترین کارش پرداختن ب ادب نباشه، سختی ادب رو تحمل نکنه ، این آدم👇 کم ترین بلایی که سرش میاد نابود میشه، کم ترین احوالش این که در احوال « هلاکت »بیوفته ... یا پیامبر گرامی اسلام میفرمایند 🔹 کسی که مؤدب به« آداب الهی» نشود، با دستورات خدا ادب نشود، خود را ادب و کنترل نکند ، رفتار خود را تنظیم نکند ، سختی کسب ادب را تحمل نکند ، نفسش در حسرت هااا در دنیا نابود خواهد شد... دنیا!! در دنیا، دچار حسرت میشه قبل از قیامت... 🔶التماس تفکر👌👇👇 ✅ چه چیز رو باید من کنترل کنم که نمیتونم ؟! رنج و‌ رشد من در اونجاست!!!!!! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
_مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. _اومدم! مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. _مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. _الله اڪبر... _الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. _مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... _باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: _کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد... سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. _کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. _ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: _زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. _م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! _عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. _میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! _آهان...آره! آره! مهیا، به رویش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. _بی زحمت حساب کنید! _قابل نداره خانم رضایی! _نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. _بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد. _به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرامی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند... ... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
@Ostad_Shojae4_5868357985692028534.mp3
زمان: حجم: 11.12M
• قلب بیمار، چه قلبی است؟ • اگر قلبمان بیمار شود؛ ↓ ـ چگونه قابل تشخیص ـ و چگونه قابل درمان است؟ @Ostad_Shojae