eitaa logo
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
24.4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3هزار ویدیو
87 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت89 #فصل_دهم صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. د
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💞 @zendegiasheghane_ma
نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🌸 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند؛ هر کس از تعدی به آبروی برادر مسلمانش جلوگیری کند، بهشت برای او حتمی است 😭😍 🌸 حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند؛ اگر از برادر ایمانی نزد کسی شود و او اش کند، خدا او را در و یاری می کند و اگر او را یاری و از او دفاع نکند در حالی که توانایی دارد، خدا در دنیا و آخرت خوار و حقیرش می کند. 😔 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 🔔 اینکه چند روز است مدام به احادیث مربوط به حفظ آبروی مومن و ... می پردازیم برای اینه که همین موضوع گره گشای بسیار مهمی در زندگی هاست 👈 یه غیبت می کنی یا می شنوی زندگیت از هم می پاشه، با مسائلی روبرو می شی که نمی دونی باید چه کنی. خب سبک زندگیتو عوض کن 👌 خدا نسبت به بنده هاش حساسه، دست گذاشتی روی عیب بنده ش، در دنیا و آخرت خار و حقیرت می کنه ✅ اگه عادت کردیم یه جایی غیبت شد، دفاع کنیم از کسی که راجع بهش غیبت می شه، یا اونجا رو به نشان اعتراض ترک کنیم ، قباله بهشت خدا رو بی برو برگرد به نام مون می زنند. آیا چنین معامله نمی ارزه که براش سبقت بگیریم از همدیگه⁉️⁉️ السابقون السابقون ... اولئک المقربون... @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#ازجهنم_تابهشت #قسمت88 🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 #ازجهنم_تابهشت #قسمت_هشتاد_ونهم _ امیرعلی امیرعلی_ بلی؟ _ بگو جون
حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم. . . . مامان_ حانیه حاضرشدی؟ _ اره. " وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه . چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم. . . . آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛ " تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. " حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ، " خدایا خودت کمکم کن." چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🎆 "پرخاشگری" 🔷 درستش اینه که زن و شوهر، از روز اولی که ازدواج میکنن باید طبق برنامه فعالیت هایی رو انجام بدن تا روز به روز محبتشون به همدیگه بیشتر بشه.💞❤️😊 💢 اگه زن و شوهری نشستن و هیچ فعالیتی انجام ندادن، به طور خودکار از همدیگه میشن. ⭕️ اگه فعالیتی انجام ندادید و از هم خسته شدید، در چنین شرایطی، 👈 «اگه همسرتون یه ذره هم بد اخلاقی کنه شما خیلی شدید ناراحت میشید و پرخاشگری میکنید». 😒 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#هرچی_توبخوای #قسمت89 _.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه... 😔 پنج سال انتظار و عاشقی 🖐یک ط
از همه چیز میگفت.... خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم. ماشین رو نگه داشت و گفت: _رسیدیم. بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.🌷🇮🇷خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت: _پیاده شو.😍 دلم نمیخواست پیاده بشم. دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.😒😥 وحید درو برام باز کرد و گفت: _بیا دیگه. نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت. تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت: _زهرا...پیاده شو.😕 پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست... من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود.😢اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم... مزار امین رو با گلاب 🌸شست.بعد گل نرگسی🌼 رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم. وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت: _بشین.😭 صداش بغض داشت.نشستم. گفت: _یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه...😭امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش... اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی،😰😣 وقتی فهمیدم همسر امین بودی😱😰 اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،😓😭 از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.😭😣 از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.😭 حالم خیلی بد بود.😭😓دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.😓😭 اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..😭 از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.😭 ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... 💤خواب دیدم امین👣💐 یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته،😢به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.💐💤 وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.😭 عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.😭😣😞 وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد... چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. 😭😔 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#سبک_زندگی استاد #پناهیان #قسمت89 این از اون حرفایی که من اون ور دنیا میزنم ضد انقلابش دیدم احترا
استاد ان شاء الله سَبک زندگی ما متقیانه باشه 🙏 نه فقط مودبانه، تقوا چی داره 👇 👈۱- دقت!! دقت!! 👈۲-مراقبت دائم !! ادب اون دقت رو نداره ، یکمی گل درشت تره ... 💠تقوا پدیده ایی دقیق هست،خیلی از آدم دقت میخواد.👌👌 و این نکته رو اون "دقت " رو با ادباش میگیرن ..🔺☺️ 🔹 نکته مهم دیگه در تقوا 👈👈👈"دستورات الهی" یعنی میمیره برای اینکه خدا چه گفته 👈👈👈فقــط به خاطر تو!!!!😊 خدایـــا میخوام به تو نزدیک بشم.. دغدغه م اینه!!! این غوغاست!! تجربه کردید ؟!😊 اینهمه از اهمیت ادب گفتیم . حالا دفترچه راهنماش کجاست ؟ در دین ما😊 🔷 حالا کجاها ما با دین اتفاقا مشکل پیدا میکنیم؟! 🔸اونجاهایی ک با دین به توافق و تفاهم نرسیدیم؛ نپذیرفتیم اونجاها ما هی مقاومت میکنیم در مقابل دین ✔️مطمئن باشین بعد از پذیرشِ این اصول برای طرح ریزیِ این سبک زندگی، 🌀 اصلاً محتااااج دین میشیم ک دین به ما بگه اینجا چیکار کن اونجا چیکار کن... ما به جزئیات الان نمی‌رسیم ✅ ولی تو کلیاتش به یک توافقی باید برسیم، هر کدوم از منو شما، 🔺 هر کدوم از خانواده ها این کلیات رو درنظر بگیرن👇👇 خودشون توی خونه کم‌کم طرح های قشنگ و برنامه‌های خلاقانه‌ی جالبی ممکنه طرح‌ریزی بکنن برای اینکه به سمت یک سبک زندگیِ درست برن. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#جانم_میرود #قسمت89 _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد.... مهران از صبح تا الان چند بار
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. _آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. _خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. _آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. _امروزم خستت کردیم دخترم! _نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. _این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد. اما تا به گوشی رسید، قطع شد. نگاهی انداخت. مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد. _آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ... _مهیا... مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد. ــ اِ تویی مریم؟! _پس فکر کردی کیه؟! _هیچکی! یه مزاحم داشتم! ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده! مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت. _جدی؟! مریم با ذوق گفت: _آره گل من! فردا منتظرتم... _باشه گلم! مهیا تلفن را قطع کرد.... روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد... _یعنی فردا میبینمش؟! **** ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه! مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت. مهلا خانم به اتاق آمد. _بریم دیگه مهیا... _مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟! _ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه! مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت. احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد. ــ بریم؟! _آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!! مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید. ــ اِ...مامان! از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند. احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند. در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد. مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند. سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد. مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. تکیه اش را به مادرش داد و... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید * =     ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
@Ostad_Shojaeانسان شناسی ۹٠.mp3
زمان: حجم: 11.55M
ـ زمانی که تنها هستید، اولین برنامه‌ای که برای خودتان درنظر می‌گیرید چیست؟ ـ در مسافرت، یا در دل طبیعت، بیشترین لذّتی که برایتان جاذبه دارد، چیست؟ ـ آیا در میدان مشکلات و بحرانهای زندگی، عموماً خدا را گم میکنید و توان دعا و توسل را از دست می‌دهید یا خودتان را به او نزدیک‌تر حس میکنید؟ و ..... ▪️هم به این سؤالات پاسخ دهید، و هم در این پادکست، خودتان را ارزیابی کنید.. @Ostad_Shojae