#مدافع_عشق
#قسمت_آخر
یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه
می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم.
– بخور بخور!
لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی.
– هووووم! مربا!
محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود. کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند.
محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد. لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری.
– موش شدیا!
با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم.
– خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد.
– نخیرم موش شده!
سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی.
– هام هام هام هااااام… بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم.
– علی! دیرت نشه!؟
رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند.
لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت.
تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم. زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.
عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش”
شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟
– چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد.
روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت!
سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم.
– خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد.
سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم.
– چقدر بهت میاد!
ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم.
– واااااای سید جان عالی شدی!
لبخند دلنشینی می زنی و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟….
او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست!
کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟…
چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم.
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.
جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم.
– می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
#مبارزه_بادشمنان_خدا
#شهیدایمانی
#قسمت_آخر
#قسمت آخر داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: دست خدا، بالای تمام دست هاست
.
.
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
.
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
.
حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
.
.
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
.
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹
#عاشقانه_ای_برای_تو
#شهیدایمانی
#قسمت_آخر
#قسمت آخر داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: غروب شلمچه
.
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
.
.
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
.
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
.
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نهال_ولایت_درنهادخانواده استاد #پناهیان #جلسه9 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
ادامه مبحث مهم #نهال_ولایت_درنهادخانواده
استاد #پناهیان
#جلسه10
#قسمت_آخر
انچه در این فایل خواهید شنید👇👇👇
لزوم درک شیرنیهای ولایت
جایگاه ولایت در مباحث مختلف؛
مباحث عرفانی، عالم بر اساس برکت ولی الله برقرار است
مباحث عاطفی، امام سرچشمۀ عاطفه و محبت است
مباحث اعتقادی، اعتقاد به خدا و معاد بدون ولایت بی فایده است
مباحث اخلاقی، ولایت مدار نبودن نشانۀ وجود تکبر و حسادت در قلب است
مباحث سیاسی، ولایت تنها عنصر نجات بخش جهان بشریت است
شیرینی ولایت
امام مانند پدری دلسوز و مهربان است
قلب سالم نسبت به ولایت مانند کبوتر جلد خانه است
یهودیان مدینه با درک شیرینی ولایت، اسلام آوردند
پدرها در خانواده امامت کنند تا فرزندان طعم رأفت امام را بچشند
پدرها به فرزندان خود کمک کنند تا حرمت پدری حفظ شود
💞 @zendegiasheghane_ma
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وششم
#قسمت_آخر
💔به امین حساسیت بالایی داشتم.
بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید!
🔸 گفتم چرا؟
🔹گفت واقعیتش یکبار چند نفر از رفقا با هم شوخی میکردیم.
امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود.
یکی از بچهها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت.
🔹دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد!»
🔸همان لحظه گفت «حالا جواب زنم را چه بدهم؟»
🔹 به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟» 🔸گفته بود «نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم میگویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را در میآورد!»
❌یادم آمد کدام خراشیدگی را میگفت.
از مأموریت زنجان برمیگشت.
از خوشحالی دیدنش داشتم میخندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لبهایم رفت و با ناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟»
🔹گفت «فکر کن شاخه درخت خورده اینقدر حساس نباش».
🔸گفتم «باشه. چمدانت را بگذار کفشهایت را در نیاور.چند لحظه منتظر بمانی آماده میشوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند.»
👌امین که میدانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد.
🔹گفت «باشه، آماده شو»
و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!»
🔸گفتم «میدانم خستهای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم.»
✔از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمیکنند، هر شب خودم پماد را به صورتش میزدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک میکردم و با ناراحتی به او میگفتم «پس چرا خوب نشد؟»
اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم 🔸«امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.»
🔹 گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب میشود خیالت راحت.»
🔸 گفتم «خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه میخورم صورتت را میبینم.»
👌راست میگفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگیاش محو شده بود...
💗یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی میزد، میگفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید.
👌 افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی میکنند اما لذتهای 3 ساله شما را نمیبرند.» واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.
💕ما واقعاً مانند دو دوست بودیم.
با هم به پیادهروی و ... میرفتیم.
قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.
🔸با تعجب به او میگفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!»
🔹 گفت «آن با من!»
ذوق و شوق داشت.
من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من.
نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!
💞وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمیخواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیباش دیده بودم.
✔بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف میکرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه سرایدار، نامهای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد.
❌امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداریاش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است!
همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود...
👌امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامههایش را یادداشت میکرد.
ادامه برخی ورزشها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت.
🍃البته با شوخی و خنده میگفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم میخوانم. نمیشود که خانمم حقوقدان باشد و من بیاطلاع!»
💝بسیار به روز و مایه افتخار بود.
آنقدر از او حرف میزدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم میگذاشت و میگفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸
شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»،
سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 1394 در شهر حلب سوریه آسمانی شد.
✴پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم،
زینب کبری (سلام الله علیها) پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علیاکبر (علیه السلام) چیذر تهران آرام گرفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 @zendegiasheghane_ma
💞💫💞💫💞💫💞💫💞
#دایرکتی_ها
#قسمت_آخر
افسوس..
افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..
نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم
بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!
برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...
باهاش حرف زدم..
گفتم منو ببخش!
اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
حالا من فقط یکبار خطا کردم!
نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!!
اما قول دادم که تکرارش نکنم...همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..
ببخش کیوان..!
دلم تنگ شده برا صدات...
دلم تنگ شده برا شنیدم اسمم از روی لبات...
دلم تنگ شده برای جان گفتنات...
دلم برات تنگ شده کیوان...
تروخدا ببخش...
کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد
دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم
گفتم پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده
من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم...
گفت طلاق میخوای؟!
باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم
فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی...
خیره شدم به گلای قالی...
اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم باشه!
نمیدونستم چی توی سرش میگذره!
میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!!
بالاخره تقاضای طلاق داد...
یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...
از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید...
لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد دادگاه برگردم بردارم و برم خونه پدری...
رفتیم دادگاه..
بزور دو تا شاهد پیدا کردیم
نشستیم تا نوبتمون بشه
دل توی دلم نبود...
رنگ به رخ نداشتم!!
همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...
و از خواب بیدار بشم...
اما خوابی وجود نداشت
بعد یکسال تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و آبروم جلوی خانواده ها میرفت...
اسممونو صدا زدن،رفتیم تو..
نشستیم روی صندلی کنار هم..
اول اسم منو صدا زدن
چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛دستام میلرزید..
به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...
حس خفگی بهم دست داده بود...دلم مرگ میخواست!😭
چه راحت زندگیمو باخته بودم...
چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..
همش با خودم میگفتم خدایا من که بهت قول دادم.. من که به عهدم وفا کردم...پس چرا کمکم نکردی...چرا به دل کیوان ننداختی منو ببخشه...
پس کو رحمانیتت..
کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای دل شکستم رو چرا نشنیدی خدا..!!!
نوبت کیوان شد...
رفت که امضا بزنه...
لرزش دستاشو حس میکردم
خودکارو گرفت دستش،برد سمت دفتر..!
یه نگاه به من..
یه نگاه به دفتر...
یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز...
ازش پرسیدن
_چی شد؟!
+ گفت نمیتونم..
_مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟
+چرا..
_خب پس امضا کن دیگه برادر من!
+نمیتونم..!
_چرا آقای محترم؟
+چون دوسش دارم...
زل زد تو چشمام و گفت:
مگه نگفتی اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
وقتی خدا توبه آدمو میبخشه ...
من چه کارم...می بخشمت ..😞
پایان
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ #قسمت41 بعدها یکی از کسانی که مدتی تحت حکومت حضرت مهدی عج 🌼زندگی کرده ب
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
#قسمت_آخر
.
⚫️صور مرگ
.
و آن روز فرا رسید! روزی که هزاران نفر به یکباره از دنیا کوچ کردند...یکی از آنان که در حلقه ی ما حضور داشت اینگونه تعریف میکرد:
.
️من در بازار مشغول خرید بودم ناگهان صیحه ی وحشتناک و بلندی شنیدم که تحمل مرا در دم ربود و روح را از بدنم جدا کرد...
.
نیک گفت: این صور حضرت اسرافیل بوده که مردم آخر الزمان شنیدند و جان سپردند.اینک در عالم هیچ جنبنده ای وجود ندارد،تمام اهل زمین و آسمان جان سپردند..
.
فقط خدا هست و بس..
.
️هنگام برپاشدن قیامت،اسرافیل در صور دیگری میدمد و همه زنده میشوند..
.
و اینک من با شفاعت 14 معصوم علیه السلام و چند تن از شهدا جایگاهم به جای بالاتری تغییر کرده است.
.
خیلی بالاتر از مکان من جایگاه شهدا هست که صدای شادی آنها موجب شادی و سرور اهالی همجوارشان میشود...
.
و حالا ما برزخیان وادی السلام کسانی هستیم که بدون کوچکترین حسادت، رقابت،کینه و .. به زندگی سراسر شادی خود ادامه میدهیم و در انتظار قیامت عظمای الهی هستیم تا پس از گذشتن از پل صراط به بهشت حقیقی و موعود وارد شویم.
.
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی..
.
پایان♥️
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#دل_آرام
#فرزندان_آدم
#قسمت_آخر این داستان
ناگهان همه صداها قطع شد. پسر بدون تلاش در گوشه ای آرام گرفت و لبهایش از حرکت ایستاد.
بادِ تندی وزید: آنچنان تند که از پنجرههای مشبک گنبد گذشت و چراغ خاموش شد. زمان از حرکت بازماند و انگار زمین هم ایستاد. هر کس به هر کاری مشغول بود، معلّق میان زمین و آسمان ماند. نفسها در سینه حبس شد و انگار نیروی عظیم زمین و زمان را احاطه کرد. ناگهان صدایی خفه از گلویی برخاست و سکوت را شکست:
- من میبینم
لحظه ای بعد صدا تبدیل به فریاد شد: شفا گرفتم. او مرا شفا داد.
باد، پشت گردن هستی خزید. هستی از خواب پرید. پسر برخاست و مُدّتی متحیّر به اطراف نگریست.
صدای شادی و شکر از گنبد میآمد. ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد. بلند شد و به سوی گنبد امام زمانش دوید.
نجم الثاقب، حکایت ۴۲، ص ۵۴۶
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #دل_آرام این داستان: رفیق من #قسمت10 دویدن توی گندم زار آقام خیلی با صفاست. پریدن از پرچ
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#دل_آرام
این داستان : رفیق من
#قسمت_آخر
راستی لرزش هاش هنوز خوب نشده ها! من هر روز میرم دیدنش و هی از تو براش میگم، آخرش کلی با هم میخندیم.
دایی اکبر نامه داده که حالش خوبه و روز دیگه میرسه. ننه هر وقت من رو میبینه، اشک تو چشماش ذوق ذوق میکنه و میگه: امام زمان علیه السلام تورو دوباره به ما داد. من تو دلم میگم: خوب رفیقی دارم من
دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه دست بند برای ننه بخرم. دوست دارم درس بخونم به قول داش حسین طلبه علوم دینیّه بشم. دوست دارم بیشتر بشناسمت. دوست دارم یه روزی بیام پیش تو و دیگه ازت جدا نشم. داش حسین میگه تو یه روزی بر میگردی. پس تا اون روز منتظرت میمانم.
رفیق کوچیک تو.
نجم الثاقب، حکایت ۶، ص ۴۱۷
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹 #تجربه_موفق #گرفتن_از_پوشک #قسمت18 #قوانین_دستشویی_برای_کودک ادامه ی تجربه ی مو
👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹
#تجربه_موفق
#گرفتن_از_پوشک
#قسمت_آخر
#نکاتی_برای_گرفتن_از_پوشک
ادامه ی تجربه ی موفق؛ رهایی از پوشک
📚بیرون رفتن از خانه در طول پروژه:
👈با توجه به اینکه نمیشه بچه ها رو در طول این پروژه توی خونه زندانی کرد لازمه که گاهی به گردش هم ببریمشون. در طول این مدت شما می تونید با پوشوندن شورت آموزشی به فرزندتون به پیاده روی های کوتاه مدت یا خرید برید و یا حتی می تونید به پارک برید البته با تجهیزات کامل! 😉
من در هفته اول فقط با فرزندم به پیاده روی و خرید می رفتیم که معمولا بیشتر از یک ساعت یا یک ساعت و نیم هم طول نمی کشید. شورت آموزشی پاش می کردم و روی اون یک شورت معمولی و بعد هم شلوار میپوشوندم و قبل از بیرون رفتن و بعد از برگشتن همون قانون دستشویی رفتن رو اجرا می کردیم.
البته هفته های بعد برای پارک رفتن دو دست لباس و نایلون برا لباس های احیانا نجس شده و خوراکی های تشویقی رو همراه خودم میبردم و حتی مخصوصا به پارک میرفتیم تا یاد بگیره که دستشویی های بیرون از خونه رو هم استفاده کنه 😉👌
دفعه ی اول که بیرون از خونه می خواستم ببرمش دستشویی یه کم مقاومت کرد اما با همون ترفند اسمارتیز و خوراکی های رنگی بردمش و دفعات بعدی خیلی راحت تر باهام به دستشویی های عمومی می اومد اگر هم مثلا میگفت دستشوییش کثیفه میگفتم بله الان شلنگ میدم شما کثیفی هاش رو بشور و از بین ببر! و وقتی داشت می شست کلی ازش تشکر و تقدیر به عمل می آوردم😉 و الان دیگه این مساله براش عادی شده و وقتی بیرون هم باشیم خیلی راحت به دستشویی میاد👌
🌙پوشک شب:
همیشه شنیده بودم و خونده بودم که بچه ها اول کنترل ادرار در شب رو یاد میگیرن و بعد روز رو و وقتی شب ها پوشکشون خشک باشه نشون دهنده ی اینه که آماده هستن تا از پوشک گرفته بشن.
اما در مورد فرزند من این برعکس بود! یعنی وقتی کنترل روز رو به دست آورد شب ها هم دیگه پوشکش رو خیس نکرد. اگه فرزند شما شب تا صبح پوشکش خشک نمی مونه یا مثلا خودتون نگران هستید می تونید تا مدتی پوشک شب رو براش داشته باشید به این ترتیب که وقتی خوابش برد و خوابش سنگین شد پوشکش کنید و صبح که از خواب بیدار شد و هنوز خواب آلود هست با همون روش های تشویقی و بدون زور و اجبار ببریدش دستشویی و خیلی سرعتی قبل از اینکه بفهمه چی شد پوشک رو باز کنید و از پشت بردارید و بگید آفففففففرین لباست خشکه. 😄😄😄😄😉👌
این کار مخصوصا در چند هفته ی اول توصیه میشه و از جمله مزایای اون اینه که بچه ها وقتی کم کم کنترل روز رو به دست آوردن دیگه بهتر در طول شب خودشون رو نگه میدارن همچنین در هفته های اول فشار کمتری به خودتون میاد و اعصابتون در طول روز راحت تره چون خواب شبتون رو داشتید و صبح هم با یک عالمه رختخواب خیس شده مواجه نشدید! 😳😳😳😳
اینطوری بچه رو هم در طول شب بدخواب نمی کنید که بخوایید چند بار ببریدش دستشویی و هم اون اذیت بشه هم خودتون.😕 مخصوصا اگه فصل سرما باشه مجبور نیسیتد وقتی صبح بیدار شد و جاش رو خیس کرده بود مدام ببریدش حمام و خدایی نکرده سرما هم بخوره! 😳
بعد از یک مدت وقتی دیدید پوشکش رو شب تا صبح خیس نمی کنه می تونید با خیال راحت اون رو هم حذف کنید. 😊👌👌👌👌
من بعد از یک ماه از شروع پروژه دیگه پوشک شب رو هم حذف کردم و با وجودی که صبح ها دیر از خواب بیدار میشد اما شکر خدا باز هم خودش رو خیس نمی کرد 👌 البته پیش میاد بعضی وقتا نزدیک اذان صبح توی خواب غر غر میکرد و مشخص بود دستشویی داره که اگه اینطوری بود میبردمش تا کارش رو انجام بده.😊
📝چند نکته:
♦️👈 هنگام خرید شورت های آموزشی دقت کنید کشباف هاش خوب دوخته شده باشه و نایلون شورت در محل سوزن های دوختش سوراخ نباشه و حتی الامکان حوله ی نرم تری داشته باشه تا بچه ها کمتر اذیت بشن.
♦️👈 وقتی بچه ها شورت آموزشی میپوشن کمی عرق میکنن و ممکنه شما فکر کنید جیش کردن یا شک کنید که این رطوبت بالاخره جیشه یا عرق! یکی از راه های تشخیص اینه که اگه عرق باشه فقط حوله شورت خیسه و کشباف ها خشک هستن اما اگه جیش باشه کشباف هاش هم خیس میشه!
♦️👈 یادمون باشه که واقعا ما از این که دل بچه امون راحت شده باید خوشحال باشیم. یاد بسیاری از بیماری هایی بیافتیم که خیلی ها باهاش درگیر هستند و این نعمت رو خدا به بچه ی ما داده که به سلامت خودش رو تخلیه کنه، واقعا جای شکر داره و کمتر در مواقع بحرانی به عصبانیت منجر میشه، می تونیم به فرزندمون یاد بدیم که وقتی کارش تموم شد همونحا دستش رو بکشه روی دلش و بگه سبحان الله و الحمدلله، خداروشکر که دلم راحت شد.😇
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
امیدوارم این تجربه برای شما مامان های عزیز مفید واقع بشه و شما هم مثل من خیلی راحت و بدون فشار و استرس این مرحله رو پشت سر بذارید 🌺
تهیه و تنظیم: مدرسه ی مامان ها
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#همسفربا_خورشید #قسمت13 📌 شماره عمود ۱۳۰۰ 🏙 شهر از دور پیدا بود. تعداد زائرهای پیاده هر لحظه بیشت
#همسفربا_خورشید
#قسمت_آخر
📌 عمود شماره ۱۴۵۲
🔆 خدای من! اینجا یه تیکه از بهشته. نه، اصلا خود بهشته! مگه بهشت چیزی غیر از با امام بودنه؟ از درب اصلی حرم وارد شدیم. خشایار اصلا تو حال خودش نبود. منقلب شده بود و من فقط صدای نالههاشو میشنیدم.
🌅 صدای الله اکبر اذون صبح که بلند شد، درست روبهروی شش گوشهی ملکوتی بودیم. برگشتم و نگاه ملتمسانهای به صورت آقا سید انداختم. خودم هم نمیدونستم چی میخوام. فقط میدونم دلم میخواست پاهام یاریم میکردن و میتونستم به رسم ادب، پای برهنه، برسم خدمت حضرت ارباب. حرم هم عجیب شلوغ بود.
❤️ یا حسین فاطمه! چه عطری فضا رو پر کرده بود، عطر سیب؟! گریه امونم نمیداد. آقا سید گفت: «بلند شو.» بیاختیار از روی ویلچر بلند شدم و قدم برداشتم. هیچ اثری از درد تو پاهام نبود. خشایار داد زد: «حالت خوبه؟ میتونی راه بری؟» اشکهام رو پاک کردم و رو به ضریح گفتم هیچ وقت تو زندگیم این قدر خوب نبودم.
▫️ صورتم رو به سمت آقا سید برگردوندم. چند مرتبه صداش زدم: «آقا سید! آقا سید!» اما نبود. حتی از ویلچر هم اثری نبود. به خشایار گفتم: «ببین میتونی آقا سید رو پیدا کنی؟» انگار سید ما، مثل یه قطره تو همین عطر سیب گم شده بود.
🔻 حالا من اینجام و مسافر اربعین. زیر قبهی اباعبدالله الحسین(ع) و تنها چیزی که مدام به یادم میاد، حرف آقا سیده که میگفت: «مراقب باش، اگر رفتی کربلا دیگه از کربلا برنگردی.»
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
#قسمت_آخر
#قسمت105
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت_آخر
📌صِلۀ رحِم با کسانی که ماهواره دارند
📌از طرفی میگویند که صِلۀ رحم، واجب است و طول عمر را افزایش میدهد. از طرفی هم ما اگر بخواهیم به خانۀ اقواممان برویم، دائم پای ماهواره نشستهاند. چه کنیم؟
1⃣نهی از منکر
⚠️تلاش کنید ارتباط خود را با فامیل، قطع نکنید. وقتی که به خانۀ فامیل میروید، بدون تعارف، امّا با نرمی از آنها بخواهید که ماهواره را خاموش کنند. اگر خاموش نکردند، شما در اتاق دیگری بنشینید.
2⃣ تغییر شکل صِلۀ رحِم
✳️اگر به هر ترتیبی نهی از منکرتان جواب نداد و رفتنتان به خانۀ آنها باعث گناه بود، شکل صِلۀ رحِمتان را تغییر دهید. مثلاً با تلفن کردن و احوالپرسی به آنها ثابت کنید که شما قصد قطع رَحِم را ندارید؛ امّا ماهواره، مانع رفت و آمد میان ماست.
3⃣ گفتگو
✅ تلاش کنید با گفتگو در بارۀ مضرّات ماهواره، آنها را به تأمّل وادار کنید.
4⃣ تشکیل جبهۀ متّحد
❇️ به تشکیل جبهۀ متّحد که در بحث جوزدگی بیان شد، فکر کنید.
📚بشقابهای سفره پشت باممان ص۲۶۹
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده *
#قسمت_آخـــــــر
حتی به زبون اوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن !!
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کم یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای. نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* #پـــایــــــان *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
💞 #رابطه_صحیح_زن_و_شوهر #قسمت35 ❌ اثرات خطرناک قهر کردن زن بر روحیه مرد😱 ✅ راه حل چیست؟! 🎙دکتر ح
ادامه مبحث رابطه صحیح زن و شوهر 👇👇
#قسمت_آخر