#تمام_زندگی_من
#قسمت_48
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و هــشـــتــم
(نـــامهــاے مـبــارک)
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ...
و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ..
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ...
اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
💥پــایــان
@zendegiasheghane_ma
#اینک_شوکران
#قسمت_48
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چـهـل و هـشـتـم
{ هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هرچه با خودش کلنجار می رفتم، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند؛ تفأل دایی می آمد به دهانش.
« آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو /که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود »
منوچهر خندیده بود، گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر برمی گشتند خانه. }
از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هاش رمق نداشت.
گفت:«فرشته وقت وداع است.»
گفتم: «حرفش را نزن.»
گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟»
روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته م. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.»
اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.»
گفتم: «قرار ما این نبود.»
گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.»
گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد.
گفتم: «می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟»
گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.»
دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.»
کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟»
گفت:«نه»
گفتم: «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.»
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma