#هرچی_توبخوای
رمان محتوایی .....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت17 هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم. ولی امسال مامان اردوی ر
#هرچی_توبخوای
#قسمت18
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.
همه رفته بودن...
وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم:
_میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟
سرش پایین بود.گفت:
_بفرمایید
گفتم:
_شما میخواین برین سوریه؟
تعجب کرد...
برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت:
_شما از کجا میدونید؟😔
-اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا...
پرید وسط حرفم و گفت:
_حانیه هم میدونه؟
-من به کسی چیزی نگفتم.
خیلی جدی گفت:
_خوبه.به هیچکس نگید.✋
بعد رفت بیرون....
متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁
ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت #نکنه.👌
پنج فروردین اردو تموم شد.
فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود.
معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم.
روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما.
حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️
مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن.
صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬
منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇
یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت:
_نظرت درمورد امین چیه؟😊
همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم:
_تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁
حانیه گفت:
_چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍
بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن.
ریحانه بالبخند گفت:
_حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕
حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت:
_اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍
حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒
این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐
الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت19
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه367ازقرآن🌸
#جز_نوزدهم🌸
#سوره_شعراء🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_شهروز_مظفری_نیا 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
📌#دعای_افتتاح
📖 وَاسْتَجِبْ بِهِ دَعْوَتَنا
🔆 خداوندا دعاهای ما را به حق امام زمان اجابت فرما.
#اللّهمعجّللولیکالفرج
🌿🌙🌷🌿🌙🌷🌿🌙🌷🌿🌙🌷
حسیـــــــن جان ،
🌙در سراشیبی ماه رمضانیم ،
✨ دعایی دارم✨
🌙در سراشیبی قبرم ،
✨تو برس بر دادم ✨
چقدر نام تو زیباست ابا عبدالله
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
آخرین سه شنبه ی رمضان
با روزه مرا صبور کن ،
بسم الله
از خاطر من عبور کن ،
بسم الله
افطار و سحرتوراتبسم کردم
ای جانِ جهان !
ظهور کن ، بسم الله🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
#یا_مهدی_اردکنی
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت84 استاد #پناهیان 💠 گفتیم بعد از نماز مودبانه میرسیم به نماز متف
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت85
استاد #پناهیان
💠 امیرالمومنین درباره
مالک اشتر یه جمله ای گفتند که من دیوانه مالک اشتر شدم .
امیر المومنین فرمودند : نسبت من به پیامبر چی بود؟ من چقدر به پیامبر خدمت کردم ؟
مالک اشترم همینقدر نسبت به من بود .
حضرت گریه میکرد میگفت : این مثل مالک ؟ کجاست مثل مالک ؟
خدایا ما رو مالک اشتر امام زمان قرار بده .
الهی امین 🙏
خدایا بچه های ما رو هم مالک اشترای امام زمان قرار بده .
الهی امین 🙏
مالک اشتر مستقل بود ،
حضرت میفرمود اگر مالک من نیمه شب تو بیابون تاریک ، تنها ، داره راه میره ،
پابذاره رو سینه یه سگ ماده ای که اون یه دفعه یه جیغ وحشتناک میزنه ،
دیدید وقتی خیلی بچه داشته باشند ، خیلی وحشی میشن ، از ترس بچه هاشون خیلی بد رفتار میکنند ؟
این حیوان گاهی نجیب انگار هار میشه .
میگه مالک من پاش و بذاره رو سینه یه سگ شیر ده ،از صدای جیغ اون سگ ، پلک نمیزنه .
چون یه لحظه هم غافل نیست از اینکه همه عالم دست خداست ،
نترس... ، نترس...⭕️❌⭕️
انقدر سفت و محکمه مالک ✅
اونوقت جوونه رو فوت بهش میکنی ، میفته .
آقا داماد دیدین تو مجلس خواستگاری ، میشینه مرتب ؟ آقا دامادای قدیم یادتونه ؟
قدیما که اینجوری بود ، روشون نمیشد سرشون و بلند کنند آقا دامادا .
الانم همینجوریه ؟
❓❓❓
راهنمایی میکنند بزرگترا رو ،
بخدا قسم اگر روی جوونا به زندگی باز بشه ها، اون زندگی دوام نداره ،
طلاق به همین دلیل انقدرآمارش رفته بالا .
❗️❗️❗️
جوونا قبل از اینکه زندگی زناشویی رو شروع کنند پر رو هستند نسبت به این زندگی .
بابا ننه ها هم گاهی کوتاه میان ،
بابا ننه ها میگن ، ما نمیدونیم هر چی خودشون بگن .
😏
بابا شما چهل سال عقلت بیشتره ، سی سال عقلت بیشتره ، تجربه ت بیشتره ،
چهار تا مشاور دیگه بگیر، ببین این دو تا بچه به هم میخورن ؟
این دو تا خانواده به هم میخورن؟
⁉️⁉️
اینا جوونند ، اینا همدیگرو عین ایده الهاشون میبینند،
نشسته میگه شما از چه رنگی خوشت میاد ؟ میگه از رنگ زرد 😏
شما از چه رنگی خوشت میاد ؟
از قرمز 😏
به به ...!!! چه تفاهمی ... 💞💞
آقا تفاهم کجا بود ؟ اینا همینند دیگه ،
اونجا که کسی عقلش کار نمیکنه که ...
شما کدوم طرفی دوست داری بری ؟ سمت چپ ، ☺️
شما کدوم طرفی دوست داری بری ؟ سمت راست ☺️
به به ... چه تفاهمی ... میان میگن ما توافق کردیم .
بابا شما که دارید شقه میشید شروع نکرده ،
این اینوری میره ، اون اونوری
بابا ننه ها هم کشیدند کنار ، میدونند خانواده ها به هم نمیخورنا....
✅☝️✅
ادامه دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══