💕زندگی عاشقانه💕
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت32 توی فامیل پیچیده بود ک ربابه خانم و تیمور خان ،
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت33
ایوب ب همه محبت میکرد....
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد...
بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....
هدی ک مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید
-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....
هدی از مدرسه امده بود...
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...
ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....
و هدی را گرفت توی بغلش...
مقنعه را از سرش برداشت....
چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد....
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"
موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....
ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....
با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....
فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه ....
گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت34
رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود....
ایوب زیاد توی خانه نبود...
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد....
چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت....
مدرسه بچه ها گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.....
روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد"
از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند....
ایوب فوری اسم اقاجون را داد....
وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی....
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا
برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش
هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست...
ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ......
از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود....
میرفت و می امد،من را نگاه میکرد....
میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت.....
-چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد
"من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم....
جلوی خنده ام را گرفتم
"خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید....
ایوب فقط گفت
"چشمم روشن"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت35
ایوب فقط گفت چشمم روشن....
و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد....
اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت....
انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی"
دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود...
دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود....
چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد....
برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد ب جان ناخن هایش ....
بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ...
وقتی هم ک توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند...
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها....
توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟"
هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.....
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد تا مهمان
مولودی خوان هم دعوت کردیم ،ایوب ب بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید ....میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند....
کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود ،مگر وقتی ک کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد....
مثل ان استادی ک سر کلاس محبت داشتن مردم ب امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد....
ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انظباطی هم کشاند....
💞 @zendegiasheghane_ma
پسر اولم که دنیا اومد رسم بود که بچه ها رو قنداق میکردن🙈
یعنی چند تا پارچه از کمر به پایین پیچیده میشد که در هر بار تعویض بچه یک سطل پارچه جمع میشد😭
و با توجه به اینکه پارچه تا یک حدی آب جمع میکنه مجبور بودم هر دو ساعت یک بار عوضش کنم و حتی در طول شب هم دو تا سه بار عوض میکردم کهنه بچه رو😒
اما با این حال مادرم خدا بیامرز میگفت شما پادشاهی میکنید با این بچه بزرگ کردنتون، آب گرم هر وقت بخواهید دم دستتونه 👌👌
اما ما باید یخ حوض می شکستیم توی زمستان و حتی همون هم توی خونمون نبود و وقتی یک سطل جمع میکردیم چهار تا کوچه بالاتر میبردیم تا لب حوض یا کنار جوی آب اونا رو بشوریم😱و همیشه من رو نهی میکرد که مبادا پوشک استفاده کنم و پول همسرم رو هدر بدم😔
این در حالی بود که همسرم مغازه عمده فروشی داشت و خودم شاغل بودم و دستم توی جیبم بود به اصطلاح خانوم های الان😉
اما بازم دوست نداشتم اسراف کنم و پولمون رو خرج چیزی کنم که بچم روش خرابکاری کنه و بریزم دور😂
خلاصه اینکه بچه ی اولم رو فقط توی مهمونی های خیلی ضروری پوشک میکردم .اونم پوشک معمولی نه کامل ،اونم دور از چشم مامانم😂😂
خدا بیامرزش اونقدر که هوای عروس و دامادش رو داشت هوای بچه هاش رو نداشت☺️
سر بارداری دومم دیگه توی خونه ی خودمون بودیم و خدا رو شکر مستاجر نبودیم.یعنی قبل از اینکه پسر اولم دو سالش بشه به طرز بسیار معجزه آسایی خونه خریدیم که حتی خود همسرم باورش نمی شد 😅
از همون ماه اول بارداری شروع کردم به جمع کردن لباسهای کهنه از خونه ی مامانم و خودمون و خواهرم و عمه ام و 😂😂😂خلاصه می گفتم لباس کهنه میخریم. ...نه دیگه در این حد😂
اما لباسها و ملحفه هایی که غیر قابل استفاده بود رو جمع کردم و تیکه کردم و شستم و گذاشتم کنار و بعد از نه ماه مقدار قابل توجه ای پارچه نخی و غیر نخی جمع شده بود.😃
بعد پارچه های نخی رو به صورت تنظیف روی غیر نخی ها میذاشتم و اگه خرابکاری می کرد مینداختم دور و اگه در حد آبکی بود میشستم 😆
خوب این بار مجبور نبودم که کلی کهنه بشورم.مدیریت کرده بودم اضافاتش رو دور میریختم. 😁😬😖
و اینطوری بود که دومی رو هم یک سال و نیم کهنه کردم و این آخر هاش پوشک میکردم که اونم از شانسم پوست پسرم حساسیت داشت و درد سرش بیشتر میشد.😒😫
موند دخترم که البته این یکی رو پوشک کردم اونم به خاطر اینکه مادر شوهرم و خواهر شوهرم دعوام کردن که نکنه دخترمون رو کهنه کنی😅
تازه اونم وقتی میخوابید پوشکش میکردم به محض بیدار شدنش از شش ماهگی سریع میبردمش دستشویی تا ی بار پوشک کمتر استفاده بشه.😜
خلاصه خواستم بگم نگید وضع مالیتون حتما خوب نبوده.چون الان من خانوم هایی رو میشناسم که اگه مرد خونه گوشت و میوه نخره براشون مهم نیست اما باید تو خونه هاشون پوشک حتما باشه😳
در صورتیکه همسرم میگفت من اگه وام بگیرم باید گوشت تو خونه باشه🙈
شکمو 😁😁
خانوم ها باور کنید پوشک چیز مهمی نیست که این همه غوغا راه انداخته.بیاییم با هم از امروز #نه_به_پوشک بگیم.حداقل تا جایی که میتونید کمتر استفاده کنید.
#خاله_لیلا😍
@khaleeleila☺️
#سریع_بفرست_واسه_هرکی_دوستش_داری 👆👆❤️❤️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#تجربه_اعضای_کانال
#تغییر
#بین_الطلوعین
سلام... همیشه وقتی میخوندم که اعضای کانال از بین الطلوعین بیدار شدنشون میگن با خودم میگفتم خب من شاغلم و نمیتونم بیدار بمونم، بعد از شنیدن سخنرانی حاج اقا پناهیان در مورد سبک زندگی؛ ده روزی هست که بیدار میمونم و خیلی برام جالبه که با اینکه یه ساعت کمتر شده خوابم ولی کلا سرحالترم و احساس خستگی ندارم در طول روز و قبلا بعد نماز که میخوابیدم موقع بیدار شدن و رفتن به سرکار خیلی خسته و خوابالو بودم... ممنونم از کانال بسیار عالیتون🌹🌹🌹🌹
ماهم به این دوست عزیز تبریک میگیم بابت این تغییر عالی🌹🌹👌
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#درمحضربزرگان
✅ اعتـــراف به خطا و اشتباه
🔰 #حضرت_استادغفاری (حفظهالله) :
💭 جوانی میگفت : خطایی از من سر زد که احساس کردم از خدا دور شدم، غم وجودم را گرفت.. هر کار کردم فایده ای نداشت. با بیچارگی به خدا گفتم: «خدایا غلط کردم، با من قهر نکن!» چه عنایتها که در پی این توبه به او نشده بود..!
🌙 چقدر زیباست که انسان در دل شب فرش خانه کنار بزند، صورت بر روی خاک بگذارد و بگوید: خـــدایـا غـلط کـــردم!
📚 ظهور عشق/ ص۵۷
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#السلام_علیڪ_یا_ثارالله🌷
ماییم و غم تو #یا_اباعبداللہ
غرق ڪَرَم تو یا اباعبداللہ
اے ڪاش بخوانیم زیارٺ_عاشورا
یڪ شب حـرم تو یا اباعبداللہ
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#شب_زیارتے ارباب
شبتون نورانی
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma