#نکته_های_ناب_ارتباطی
#دیدن_فیلمهای_نامناسب
🍃🌸🍃
گفتم : خیلی حالم بده، همسرم فیلم های خوبی نمی بینه،،
جرات هم نمیکنم چیزی بگم، ناراحت میشه و انکار میکنه، چکار کنم؟!
🍃گفت : همسرت رو دوست داری؟!
گفتم : اره اما وقتی این کارها رو انجام میده کمتر ..
🍃گفت : امراض روحی هم مثل دردهای جسمانی،،
👈"پیشگیری، درمان، دلسوزی و همراهی" نیاز داره.
🕸🕷دامهای شهوانی،،
بسیار چسبنده هستند.
برای کمک به شخص و غلبه بر اونها،،
باید
👈مثل یکی از "جنود خدا" عمل کنید.
گفتم : چطوری سرباز خدا باشم؟!
🍃گفت : حتما براتون اتفاق افتاده،،
✨وقتی در خواب شیرین هستید و به اندازه کفایت استراحت کردید،،
اما "لذت خواب"،،
مانع از خیزش و قیام برای بیداری و آگاهی میشه..
در اون زمان با یکی از جنود الهی مدد میشین.
مگس،، پشه،، زنبور،، خارش بدن،، گریه کودک، صدای لولای در،، قضای حاجت و....
اینقدر آزار جسمی و روحی کوچک،، براتون ایجاد میکنند تا به سمت بیداری و هشیاری برگردید. ✨
✅شما هم اجازه ندین همسرتون راحت،،
از مسیر الهی دور بشن.
👈براشون مانع و مزاحمت ایجاد کنید.
و اینکه،،
👈ناراحتی و دلخوری خودتون رو از آنجام گناه،،
با چشم و زبان و احساس بهشون برسونید. 👉
.. لعلهم یرجعون.👉
گفتم : واقعا میشه؟!
🍃گفت :اگه اصل رو رعایت کنید بله میشه ان شا الله..
گفتم : اصلش چیه؟!
🍃گفت : مراقب دل تون باشید.
💕محبت و عشق تون رو بهشون برسونید💕
❇ مهمترین علت و عامل تاثیر گذاری *امر به معروف و نهی از منکر*،،
اینه که،،
👈شخص متوجه بشه از روی "خیرخواهی، دلسوزی و محبت" بهش امر و نهی میکنید.
گفتم : یعنی بفهمه به خاطر محبتم از گناه شون ناراحت هستم ؟!
🍃گفت :احسنت به شما 👌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره استاد #عباسی_ولدی #قسمت38 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#قسمت39
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل3️⃣ : بهانه هایی شبیه دلیل (توجیهات سطحی)
2⃣ اخبار سیاسی و شبکههای علمی
یکی دیگر از توجیهات برای خرید ماهواره📡، اطّلاع از اخبار سیاسی است. عدّهای معتقدند برای اطّلاع از اوضاع دنیا و حتّی ایران، نمیتوان به اخبار رسانۀ ملّی بسنده کرد؛
زیرا به دلایل مختلف، اخبار ایران و جهان در رسانۀ ملّی ما به صورت کامل، بیان نمیشود.
✅پاسخ اوّل ما به این افراد، همان است که در پُست قبلی آمد، یعنی باید دید:
⁉️ آیا آن سودی که شما از اخبار ماهوارهای به دست میآورید با آن ضرر و خطری که متوجّه خانوادهتان میکنید، قابل مقایسه است یا خیر؟
✅ دوم این که:
ما قبول داریم در میان اخبار شبکههای ماهوارهای، خبرهای درست و راستی هم هست که در اخبار رسانۀ ملّی به آن پرداخته نمیشود، یا این که با اشاره از کنار آن میگذرند؛
❎ امّا شما هم این را قبول کنید که بسیاری از اهداف بوقهای رسانهای غرب، با مخلوط کردن حقّ و باطل و بدون این که شما بدانید، چه اتّفاقی در حال وقوع است، به نتیجه میرسد.
❌ دستِ کم گرفتن دشمن و اعتماد بیش از اندازه به خویشتن در این موارد، منطقی نیست.
‼️ افرادی که با همین دلیل به سراغ شبکههای ماهوارهای رفتهاند و پس از مدّتی عقایدشان رنگ و بوی دیگری گرفته، کم نیستند.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص ۱۶۱-۱۶۵
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی و امام رضا (ع) تسلیت باد🖤
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
▪️مدینه شد ز داغ مصطفى بیت الحزن امشب
▪️فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب
▪️مکن اى آسمان روشن چراغ ماه را کز کین
▪️چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب
#شهادت_حضرت_پیامبر(ص)🍂🥀
تسلیت باد
#امام_حسن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت4 داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سم
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت5
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت6
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _ زینب کجایی مامان ؟
_ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم 😐
مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا.
بابا _ سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══