eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.5هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻🧕🏻 🔑🔑نتیجه بدگویی از همسر در نگاه دیگران چیست؟ 🔑🔑 💟 یادتان باشد تنها چیزی که دیگران باید از زندگی شخصی‌تان بشنوند این است که چقدر همسر خوبی داشته و در کنار او خوشبخت هستید. 👈 لذا اگر شما در مقابل دیگران از همسرتان بدگویی کنید، اولین چیزی که به ذهنشان می‌رسد این است که شما چقدر نادانید که با شخصی زندگی می‌کنید که رفتارهایش را نمی‌پسندید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
🌅 #نکات_تربیتی_خانواده #قسمت86 "تفاوت دو نگاه" 🔷 همونطور که اشاره کردیم، نگاه اسلام به زندگی انسا
"لذت مضر" 💢 تمدن کفر میگه برنامه نداشته باش. البته این برنامه نداشتن به این معنا نیست که کلا هیچ کاری برای لذت بردن نمیکنن! 😒 خیر. 🔺 یه کارای مختصری انجام میدن تا بتونن به لذت بدن. 💢 مثلاً انسان غربی بلند میشه و یه تماس با دوستاش میگیره و یه مهمونی و پارتی رو شکل میدن یا برنامه ریزی میکنن و میرن کنار دریا و.... و اتفاقا لذت خاصی نمیبرن! ولی اَداشو در میارن! 😒 🔺 فقط همون اولِ کار یه لذت مختصر میبرن بعدش هم «در طول روز بدون لذت خاصی زندگی میکنن!» 🔷 بله در این حد برنامه ریزی میکنن و یه حرکتی میکنن اما نه اون برنامه ای که باعث لذت دائمی و عمیق بشه، 🔸 بلکه یه لذت خیلی محدود و کوچک و "عمدتا مضر" رو برای خودشون فراهم میکنن. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
⭕️ تفاوت ها در نگاه به عشق 🔸 بین این دو نگاه در زمینۀ محبت و بین زن و مرد هم تفاوت های کاملا مشخصی وجود داره. 💞 حرف اسلام اینه که «یه زن و مرد با انجام برخی مبارزه با نفس ها، انقدر برای همدیگه ایثار و فداکاری کنن که قلبشون پر از عشق به همدیگه بشه».😌❤️ 🌷💞 انقدر به هم علاقمند بشن که وقتی نگاهشون به همدیگه می افته چشماشون از خوشحالی برق بزنه.😍 انقدر که برای دیدن همدیگه لحظه شماری کنن.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
"تمدن کفر" 💢 اما حرف تمدن رایج در جهان اینه که شما نیاز نیست هیچ فداکاری خاصی انجام بدی!😤 ⭕️ ببین از چه مردی خوشت میاد، برو با همون ازدواج کن! ❌ تا هر وقت که ازش خوشت می اومد باهاش زندگی کن. هر موقع هم که دیگه خوشت نیومد رهاش کن و برو سراغ یکی دیگه!☹️ 💢 متاسفانه در جامعۀ ما هم آمار طلاق هر روز بالاتر میره. چرا؟ 🔥 چون هر روز تفکر در جامعۀ ما گسترش بیشتری پیدا میکنه. 🔺 در این تفکر هر چیزی که به انسان لذت بده پرستیده میشه. به محض اینکه چیزی هوای نفس آدم رو اذیت کرد سریع میذارنش کنار!😒 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
هر کس تو کانال دوممون هنوز نیست عجله کنه😉👆👆
خدا در قرآن کریم 📖فرمودند : *زن و شوهر حکم لباس را برای یکدیگر دارند* کارکرد لباس👕👚 *پوشاندن زشتی‌ها و زیبایی هاست* ✔️اگر من از عیوب همسرم در جاهای مختلف سخن بگویم این کار عین *بی تقوایی * است. ⭕️ کارکرد دیگر لباس پوشاندن حسن ها و زیبایی ها است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان نویسنده : ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت17 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدای
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══