eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت شـــانــزدهــم (بــخــش دوم) فاطمه هیجان زده اشاره می ڪند: _ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم. می خندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم می گذاری... _ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!...بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ آفرین بشما زن داداش... نگاهت می کنم.چهره ات درهم رفته.خوب می دانم که نمی خواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری... هردومی دانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است. امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم. اینک عاشقی کنم تورا!! اینڪه خودم را در آغوشت جاکنم. باید هرلحظه توباشـےوتو! فاطمه سادات عڪس راکه می گیردباشیطنت می گوید:یڪم مهربون تربشینید! ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت می شوم..شانه به شانه, نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامی بندی ونفست راباصدا بیرون می دهـے. دردل می خندم ازنقشه هایـے کہ برایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! برای قلبت درگوشَت آرام می گویم: _مهربون باش عزیزم!... یکبار دیگرنفست رابیرون می دهـے. عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم. دوباره می گویم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس! این راکه می گویم یکدفعه ازجا بلند می شوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه می گویـے: _ نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟ ازمن دور می شوی وکنارپدرم می روی!! فرارکردی مثل روز اول! اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای! برای پشیمانـے دیر است... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت هــفــدهــم خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم. دستـےبه روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم. دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست می گیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. امده ام دنبالت مثل بچه مدرسه ایا می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی آن هم حسابـے درباز می شود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند. می بینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے. یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت بمن می خورد و رنگت به یکباره می پرد!یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت می گویـے. یکدفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم _ اقا سید!علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من! به شانه ات می زند و باطعنه می گوید: _ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله می گویـے ،ازشان جدا می شوی و سمتم می آیـے. دسته گل راطرفت می گیرم _ به به!خسته نباشیدآقا!می دیدم که مسیر بادیدن خانوم کج می کنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم می پری _ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمی کنے؟ _ چرا جار بزنم زن گرفتم درحالی که می دونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم می دود.نفس عمیق می کشم _ حالا که فعلا نرفتی! ازچی می ترسی!از زن سوریت! _ نه نمی ترسم!به خدا نمی ترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !اصلا اینجا چیکار می کنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیرد!چقدربااخم دوست داشتنی تر می شوی.حسابی حرصت گرفته! _ حالا گلو نمی گیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمی تونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش می خندم) _ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!اما.. همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟ دستت را باکلافگی درموهایت می بری. _ نه رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم می کنی. _ هوف...برو خونه...تایچیز نشده. پشتت را می کنی تابروی که بازوات را می گیرم... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت هــجـدهــم پشتت را می کنی تا بروی که بازوات رامی گیرم... یک لحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش می شود تمام نگاه هاسمت ما می چرخد وتوبهت زده برمی گردی ونگاهم می کنی نگاهت سراسر سوال است که _ چرااینکاروکردی!؟آبروم رفت! دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازوات رامحکم گرفته ام. نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمی دانم فقط یک لحظه سرت راپایین می ندازی دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید! لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه. لبخند پیروزی روی لبهایم می نشیند.موفق شدم! همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو می پرد: _ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟ کلافه سعی می کنی عادی بنظربیایی: _ بعدن شیرینیشو میدم... یکی می پراند: _ اگه زنته چرا درمیری؟ عصبی دنبال صدامی گردی وجواب میدهی: _ چون حوزه حرمت داره.نمی تونم بچسبم به خانومم! این رامی گویی،مچ دستم رامحکم دردست می گیری و بدنبال خود می کشی. جمع راشکاف می دهی وتقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی ومن هم به دنبالت... نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم... به یک کوچه می رسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل می دهی و سمتم می آیـے. خشم ازنگاهت می بارد.می ترسم وچندقدم به عقب برمی دارم. _ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم که آب دادی _ مگه چیکارکردم؟. _ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه! به تمسخرمی خندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟ جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی _ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمی شه.هیچ وقت! وبسرعت می دوی وازکوچه خارج می شوی... دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه می کنم چون این احساس فرق دارد.. بندی است که هرچه درآن بیشتر گره می خورم آزاد ترمی شوم فقط نگرانم نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
💢هرچی بیشتر خودتو میشناسی، ارزش روحِت در نگاهت بالاتر میره، اونوقت بیشتر، دنبالِ درمان بیماریـ🔍ـهایِ روحت میری. راستی؛ تـ👈ـو چقدر به درمان روحت توجه داری؟ @zendegiasheghane_ma
وقتی دیدی داری عصبانی میشی؛ سریـ🏃ـع تغییــرِ حالت بــده! و موقعیــتت رو عوض کـــن! نمــون وسط آتیـ🔥ـش که بسوزی؛ سریـع فــرار کن، و خودتــو نجات بده. @zendegiasheghane_ma
ایـنو یادت نـ👇ـره؛ یــه آدمِ عصبانی؛ مثل کَسیـه که آتیــ🔥ـش گرفته! نباید بهش نزدیـ⛔️ـک بشی، ممکنه شعله هاش، تــو را هم برافروخته کنه. @zendegiasheghane_ma
👈کسی که روحـش کوچیکه، و با یه اعتراض و مخالفت، به هیجان میاد؛ از اهل آسمون، خیلی فاصله داره❗️ 💠 اگه دنبال قدرتِ روحی هستی؛ باید از غصـــب دوری کنی. @zendegiasheghane_ma
💢اونایی که روح ضعیفی دارن؛ از ناهمواری های زندگی، منفی ترین برداشتها رو میکنند. 👈ولی اونایی که قوی ترند؛ از این مسائل، پله های ترقی می سازند و رشد میکنند. @zendegiasheghane_ma
💢آدمهای عاقـــل وقتی با یه آدم نادان روبرو میشن، زود قضیه رو فِیصَلــه میدن، و "خـ✋ــداحافظی" میکننــد. ❌اینجـــوری خیلی راحت، راه نفوذ شیطانو می بَندن. @zendegiasheghane_ma
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ هرشب دلم به گفتن یک "فاطمه" خوش است از من مگیر دل خوشی ام را خدای من... @zendegiasheghane_ma
✴️نگاه صحیح در خانواده اشتباهات همسر شما فقط یک رفتار نادرست است. ❌رفتار، همیشه ثابت نیست، بلکه ویژگی اش، تغییرپذیری ست. شخصیت او را با رفتارش، تعریف نکنید. @zendegiasheghane_ma
هر دم به یاد کربلایت گریه کردم خیلی میان روضه هایت گریه کردم هرجا که نامت آمد ای آقای بی سر از عمق جانم درعزایت گریه کردم...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 ـ✿﷽✿- گـــل_نــرگـــس السّلام علیڪ یا وصـے الحسن و الخلف الحجہ ایها القائمــ المنتظرو المہــدے عجل الله تعالے🌺🍃
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 خوشا صبحی‌که خیرَش‌را توباشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی 💥اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج السلام و علیک یا صاحب الزمان @zendegiasheghane_ma
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 قسمت ششم کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم شیطان 🔥هیچ تیری جز زنان بی تقوا ندارد که مستقیم به هدف بخورد 🎯 هرجا که خواستید برید برای اینکه القائات منفی روی ذهن شما اثر نگذارد مرتب سوره ناس و فلق بخونید🌷 خودتون هم برای کسی القا منفی ندید درد دل نکنید ❌ رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند 👇 هرکی در دل کند غمش بیشتر میشود 😰 @zendegiasheghane_ma
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 قسمت هفتم کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم 🙌سیستم دعایی خانه با زن است زن های پاک و مومن مستجاب الدعوه هستند🙏 تو دعا ها ۳تا نکته بگید👇 به فضلت 🔴 به کرمت🔴 به عافیت🔴 ✔️دعاهای روزانه از برنامه های روزانه یک خانواده هست👇 حدیث کسا دعا کمیل دعا ندبه.... 🙈اگر از نظر جسمی کم میارید روزانه استغفار بگید 👇 استغفر الله روزی صدتا @zendegiasheghane_ma
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 قسمت هشتم کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم ✅با دعا میشه عاقبت اعضای خانواده را به سمت مثبت➕ هدایت کرد (روش غیر مستقیم) مورد بعدی👇 ✅سیستم خوراک خونه اثر تربیتی روی اعضا خانواده دارد👇 شما هستی برای بچه شیرخرما میارید یا چیپس و پفک 🍟 شماها هستید به شوهر میگید سوسیس و کالباس بخر یا کالباس خونگی با گوشت شترمرغ✨ تهیه میکنید ✅برای اینکه خبث خوراک از بین بره قبل خوردن غذا شبه ناک 🍱 سوره تین را تلاوت کنید 🗣 مخصوصا در ایام مقدس بارداری🍼شیردهی ✅اگر غذا خمس داده نشده بود نخورید✔️ 🙈اگر بعدش متوجه شدید از مرجع تقلید تان کسب تکلیف کنید⁉️ ✅خوراک خوب و طیب به خانواده نرسد ،محال است قدرت مقابله با 🔥گناه را داشته باشند ✅محال است شهوات بهشان غلبه نکند حال عبادت ندارند🚶 ✅هر خوراکی بعد کلاس میخواهید درست کنید 👇 با وضو💧 با نیت نذری 💫 این قرمه سبزی نذر امام صادق علیه السلام آیا به در و همسایه بدم⁉️❓⁉️ خیر 🔴 برای خانواده ۴ _۵نفره خودتونه😍 تو رستوران ها ممکنه به گردنشان غسل واجب باشد و شرایط غسل نداشته باشند برای من و همسر و خانوادم غذا پخته ما میخوریم نمازمون قضا میشه😰😭😱 🌷برای سیدابن طاووس غذا آوردن گفت👇 من نمیخورم این را زن حایض بی وضو درست کرده خوردنش کراهت داره❌ یک نکته✅ خوردن غذا با حال جنابت کراهت دارد❌ خانم هایی که کاشت ناخن💅 دارند یا غسل به گردنشان هست هرگز نمیتوانند آشپزی با اداب اسلامی انجام بدهند امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف میفرمایند 👇 هرکس یک وعده نذری بخورد ، در بدنش چهل روز تسبیح میگوید این🔥🔥 رو نگه میدارد از گناه🔥🔥 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
رمان مدافع عشق نویسنده:میم.سادات هاشمی
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت نــوزدهــم موهایم رامی بافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم می بندم. زهراخانوم صدایم می کند: _ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور. درآیینه برای بار آخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش می بندد. به آشپزخانه می دوم سینےغذا را برمی دارم و بااحتیاط از پله ها بالا می روم.دوهفته از عقدمان می گذرد. کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمی زنم.صدایت می اید! _ بفرمایید! دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم. بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات. _ بفرمایید غذا آوردم! _ همون پایین میموندی میومدم سرسفره می خوردیم باخانواده! _ مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم. دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران می کشی و سکوت می کنی. سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم .خودم هم تکیه می دهم به تخت ودامنم رادورم پهن می کنم. هنوزنگاهت به قفسه هاست. _ نمیخوری؟ _ این چه لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سکوت می کنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم می شینی یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم! _ ریحان!این کارا چیه می کنی!؟ اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز! _ چیکار کردم! _ داری می زنی زیر همه چی! _ زیر چی؟تو می تونی بری. _ آره میگی می تونی بری ولی کارات...می خوای نگهم داری.مثل پدرم! _ چه کاری عاخه؟! _ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی می کنی نگهم داری.هردو می دونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه! _ چرانباشه!؟ عصبی می شوی.. _ دارم سعی می کنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمی مونم! جمله آخرت در وجودم شکست توبرایم نمی مانی می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامی گیرم و سمت خودم می کشم.و بابغض اسمت را می گویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری _ این چه کاریه اخه! دستت را ازدستم بیرون می کشی و باعصبانیت از اتاق بیرون می روی... میدانم مقاومتت سر ترسی است که داری از عاشقی. ازجایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قنددردلم آب میشود!اینکه شب درخانه تان می مانم! ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت بـیـسـتـم همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی! زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند... _ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید. این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای... حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے: _ بخواب! _ مگه شما نمیخوابی؟ _ من!...توبخواب! سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود... چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.. خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!! ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد... نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند! "ازچی میترسی!!بذار بیدار شه!تو زنشی.." ادامه دارد... هزینه کپی داستانها👈👈👈5صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان @zendegiasheghane_ma
رمان چند تقه به در می زنم و وارد اتاق می شوم. روی تخت دراز کشیده ای و سِرُم دستت را نگاه می کنی. با قدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم. از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک می کنم. نفس عمیق می کشی و همان طور که نگاهت را از من می دزدی زیر لب آهسته می گویی: همه چیز رو گفت؟ – کی؟ – دکتر. به سختی لبخند می زنم و روی ملحفه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده، دست می کشم. – این مهم نیست. الآن فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا. تلخ می خندی. – می دونی؟ زیادی خوبی ریحانه. زیادی! چیزی نمی گویم. احساس می کنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست درسینه نگه داشته ای. – تو الآن می تونی هر کاری که دوست داری بکنی. هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم. لب هایت را روی هم فشار می دهی. – گر چه فکر می کردم گفتن با نگفتنش فرق نداره. به هر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی یعنی… بغضت را فرو می خوری. – یعنی… بالاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من همون اوایلش پشیمون شدم از این که چرا نگفتم. در حالی که این حق تو بود. ریحانه! من نمی دونم با این همه حق الناسی که ….چه جور توقع دارم منو… این بار بغضت کار خودش را می کند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را به خود می گیرد. – نمی دونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری. دوست نداشتم ته این زندگی این جور باشه! می خواستم… می خواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه. ریحانه من دلم یه سربند می خواست رو پیشونیم… که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه. دلم پرپر زدن تو مرز رو می خواست. اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله… به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم. فکر می کردم رفتنم دست خودمه. ولی الآن…الآن ببین چه جوری اینجا افتادم. قراربود یک ماه پیش برم. قرار بود… دیگر ادامه نمی دهی و چشم هایت را می بندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان می دهم و دستم را روی موهایت می کشم. – چرا این قدر ناامیدی؟ عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب می شه. نمیگم برام سخت نبود، لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم می فهمیدم هم فرقی نمی کرد. به هرحال تو قراربود بری و من پذیرفته بودم. این که تو فقط فقط می خوای نود روز مال من باشی. با کناره کف دستم، اشکم را پاک می کنم و ادامه می دهم: ما الآن بهترین جای دنیاییم. پیش آقا امام رضا (ع). می تونی حاجتت رو بگیری. می تونی سلامتیت رو… بین حرفم می پری و می گویی: ریحانه حاجت من سلامتی نیست. حاجت من پریدنه. پریدن. به خدا قسم سخته که همکلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توی کمتر از سه هفته، خبر شهادتش بیاد. کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا می خورد، رفت. به خدا دیگه خسته شدم. می ترسم، می ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم. می فهمی؟ دلم یه تیر هدف به قلبم می خواد. ملحفه را روی سرت می کشی و من از لرزش بدنت، شدت گریه کردنت را می فهمم. کنارت می نشینم و سرم را روی تخت می گذارم. “خدایا! ببین بنده ات رو. ببین چقدر بریده. توکه خبر داری از غصه هر نفسش. چرا که خودت گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید”    گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود، اما عشقی که از تو به درون سینه ام داشتم مانع می شد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر می مانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت. هیچ کس نمی دانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمی شوند.    حالت اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات اخیرت را می گفتی. این که شیمی درمانی نکردی، به خاطر ریزش موهایت. هرچند دکترها گفته بودند که به درمانت کمکی نمی کند و فقط کمی پیشروی راعقب می اندازد. این که اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی، دنبال کارهای پزشکی ات بودی. هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت. همه می گفتند آنقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز حالت بد می شود و نه تنها کمکی نمی توانی بکنی، بلکه فقط سربار می شوی و این تو را می ترساند. از حمام بیرون می آیی و من در حالیکه جانماز کوچکم را در کیفم می گذارم، زیر لب می گویم: عافیت باشه آقا. غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان می دهی و سمتم می آیی. دستم را دراز می کنم،
حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای، برمی دارم و به صندلی چوبی مقابل دراور اشاره می کنم: بشین. با تعجب می گویی: می خوای چی کار کنی؟ – شما بشین عزیز. می نشینی. پشت سرت می ایستم. حوله را روی سرت می گذارم و آرام ماساژ می دهم تا موهایت خشک شود. دست هایت را بالا می آوری و روی دست های من می گذاری. – زحمت نکش خانوم. – نه زحمتی نیست. زود خشک بشه تا بریم حرم. سرت را پایین می اندازی و در فکر فرو می روی. در آینه به چهره ات نگاه می کنم: به چی فکر می کنی؟ – به اینکه این بار برم حرم، یا مرگمو می خوام یا حاجتم رو. و سرت را بالا می گیری و به تصویر چشمانم در آینه خیره می شوی. دلم می لرزد. این چه خواسته ای است! از تو بعید است! کار موهایت که تمام می شود، عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت می زنم. چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده ات می کنم. چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز می گیری و می ایستی. مضطرب نگاهت می کنم. – چی شد؟ – هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت. – مطمئنی خوبی؟ می خوای برگردیم هتل؟ – نه خانوم. امروز قراره حاجت بگیریما. لبخند می زنم، اما ته دلم هنوز می لرزد. نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی می گیری و با دو نِی کنارم می آیی. – بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آب میوه ها تلخ می شه. به دو نِی اشاره می کنم. – ولی فکر کنم کلاً هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما. می خندی و از خجالت، نگاهت را از من می دزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت با تو، حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه می کنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس می زنی و درد می کشی، اما من تمام تلاشم را می کنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت می کنم و سرم را روی شانه ات می گذارم.  این اولین بار است که این حرکت را می کنم. صدای نفس نفس زدنت را حالا به وضوح می شنوم. دیگر تاب ندارم. دستت را می گیرم و می گویم: می خوای برگردیم؟ – نه من حاجتمو می خوام. – خب به خدا آقا میده. تو الآن باید بیشتر استراحت کنی. مثل بچه ها بغض و سرت را کج می کنی. – نه یا حاجت یا هیچی. از وقتی من فهمیده ام شکننده تر شده. همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد می شود و درست در چند قدمی ما، سمت چپمان می نشیند. نگاه پر از دردت را به مرد می دوزی و آه می کشی. مرد می ایستد و برای نماز اقامه می بندد. تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو می بری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری. سرت را چند باری به چپ و راست تکان می دهی و زمزمه می کنی: هوای این روزای من هوای سنگره. یه حسی روحمو تا زینبیه می بره. تا کِی باید بشینمو خدا خدا کنم؟ به عکس صورت شهیدامون نگا کنم؟ باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت، نفس هایت به شماره می افتد. نگران دستت را فشار می دهم. “نفس نزن جانا که جانم می رود.” ادامه دارد… @zendegiasheghane_ma
مرد سجده آخرش را که می رود، تو دیوانه وار بلند می شوی و به سمتش می روی. من هم به دنبالت بلند می شوم. دستت را دراز می کنی و روی شانه اش می زنی. – ببخشید! برمی گردد و با نگاهش می پرسد: بله؟ همان طور که کودک وار اشک می ریزی، می گویی: فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنم بشم همرزم شما. لبخند روی لب های مرد می نشیند. – اولاً سلام. دوم پس شما هم آره؟ سرت را پایین می اندازی. – شرمنده. سلام علیکم. ما خیلی وقته آره. خیلی وقته. – ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر. – ممنون. شرمنده یهو زدم رو شونه تون. دلِه دیگه. یاعلی! پشتت را می کنی که او می پرسد: خب چرا نمی ری؟ این قدر بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارهاتو کردی؟ با هر جمله ی مرد بیشتر می لرزی و دلت آتش می گیرد. نگاهت فرش را رصد می کند. – نه حاجی. دستمو بستن. می ترسم برم. او بی اطلاع جواب می دهد: دستتو که فعلاً خودت بستی جوون. استخاره کن ببین خدا چی میگه.  بعد پوتین هایش را برمی دارد و از ما فاصله می گیرد. نگاهت خشک می شود به زمین. در فکر فرو می روی. – استخاره کنم!؟ شانه بالا می اندازم. – آره. چرا تا حالا نکردی؟ شاید خوب دراومد. – آخه… آخه همیشه وقتی استخاره می کنم که دو دلم. وقتی مطمئنم، استخاره نمی گیرم خانوم. – مطمئن؟ از چی مطمئنی؟ صدایت می لرزد. – از این که اگرم برم، فقط سربارم. همین! بودنم بدبختی میاره برای بقیه. – مطمئنی؟ نگاهت را می چرخانی به اطراف. دنبال همان مرد می گردی، اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده. ولوله به جانت میفتد. – ریحانه! بدو کفشتو بپوش. بدو. همان طور که به سرعت کفشم را پا می کنم، می پرسم: چی شده؟ چی شده؟ – از دفتر همین جا استخاره می گیریم. فوقش حالم بد میشه اونجا. شاید حکمتیه. اصلاً شاید هم نشه. دیگه حرف دکترم برام مهم نیست. باید برم. – چرا خودت استخاره نمی کنی؟ – می خوام کس دیگه بگیره. مچ دستم را می گیری و دنبال خودت می کشی. نمی دانیم باید کجا برویم. حدود یک ربع می چرخیم. آن قدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که می توانیم از خادم ها بپرسیم. در دفتر پاسخگویی، روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه می کند. در می زنیم و آهسته وارد می شویم. – سلام علیکم. روحانی کتابش را می بندد. – وعلیکم السلام. بفرمایید! – می خواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج آقا! لبخند می زند و به من اشاره می کند. – برای امر خیر ان شاءالله؟ – نه حاجی عقدیم. یعنی موقت. – خب برای ازدواج دائمتون می خواید؟ – نه. کلافه دستت را داخل موهایت می بری. می دانم که حوصله نداری دوباره برای کس دیگری توضیح بدهی، برای همین به دادت می رسم. – نه حاج آقا. همسرم می خواد بره جنگ. دفاع حرم. می خواست قبل رفتن یه استخاره بگیره. حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج می کند. – پسر؛ توی این کار که دیگه استخاره نمی خواد. باید رفت. – نه آخه… همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن… دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار می شه اونجا. سرش را تکان می دهد. بسم الله می گوید و تسبیحش را برمی دارد. کمی می گذرد و بعد با لبخند می گوید: دیدی گفتم؟ توی این کار نباید استخاره کرد. باید رفت بابا. با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک می کنی و ناباورانه می پرسی: یعنی… یعنی خوب اومد؟ حاج آقا چشم هایش را به نشانه تأیید می بندد و باز می کند. – حاجی جدی جدی؟ میشه یه بار دیگه بگیرید؟    او بی هیچ حرفی این بار قرآن را برمی دارد و بسم الله می گوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند می زند و می گوید: ای بابا جوون! خدا هی داره می گه برو، تو هی خودت سنگ می ندازی؟ هر دو خیره خیره نگاهش می کنیم. می پرسی: چی دراومد…یعنی بازم؟ – بله! دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید. چند لحظه بُهت زده نگاهش می کنی و بعد بلند قهقهه می زنی. دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان می گیری. – ای خدا قربونت برم من! اجازه ام رو گرفتم. چرا زودتر نگرفته بودم!؟ بعد به حاج آقا نگاه می کنی و می گویی: دستتون درد نکنه. نمی دونم چی بگم؟ – من چی کار کردم آخه؟ برو خدا رو شکر کن. – نه! این استخاره رو شما گرفتی. جلو می روی و تسبیح تربتت را از جیبت در می آوری و روی میز، مقابل او می گذاری. – این تسبیح برام خیلی عزیزه، ولی الآن دوست دارم بدمش به شما. خبر خوب رو شما به من دادی. خدا خیرتون بده. او هم تسبیح را برمی دارد و روی چشم هایش می مالد. – خیر رو فعلاً خدا به تو داده جوون. دعا کن! خوشحال، عقب عقب می آیی. – این چه حرفیه؟ ما محتاجیم. چادرم را می گیری و ادامه می دهی: حاجی امری نیست؟ بلند می شود و دست راستش را بالا می آورد. – نه پسر! برو یاعلی. لبخند عمیقت را دوست دارم. چادرم را می کشی و به حیاط می رویم. همان لحظه می نشینی و پیشانی ات را روی زمین می گذاری.
چقدر حالت بوی خدا می دهد.   ادامه دارد… @zendegiasheghane_ma
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 👌👌👌 سلام به بانوی مظلوم یزدی عذر خواهم بانو به جای تمام زنانی که عشق را نشناخته اند باید زن اصیل مسلمان ایرانی بود تا فهمید عشق یعنی به هردری زدن تا خستگی مردت را که ازصبح پای کوره اجر پزی پای تنور نانوایی کنار توربین پرسروصدای برق در اتاق جراحی به عشق زنی جان کنده از تنش به در اورد حالا با هر ترفندی بوسه ای داغ دمنوشی گرم شربتی سرد فرقی ندارد زن جادو میکند فقط به شرط عاشقی بی جهت نیست که خدا زن را قرار و ارامش مرد قرار داد تا قراربخشد دل بی قرا ر مردی را که ازصبح با هزار مشکل کلنجار می رود ببخش بانو که عشق را نمیشناسند بعضی اززنان سرزمینم زنی مظلوم را مورد توهین قرار میدهند که ازجادوی محبت میگویند و همزمان سوت و کف میزنند برای زنان بی بند و بار انطرف ابی که فریاد میزند علیه خشونت زن خشونت برعلیه زن یعنی خودت را بیارایی نه برای همسرت برای مردان خیابانی خشونت علیه زن یعنی پروتز سینه و باسن و انواع لباس های پروتز دار در زیر لباس برا جلب و تحریک مردان خیابانی خشونت علیه زنان یعنی مادری را به تاخیر بیندازی تا شکل اندامت از استاندار تعریف شده مجله سکس عقب نماند خشونت علیه زنان یعنی شبیه پورن استارهای کشورهای غربی در خیابان ظاهر شدن خشونت علیه زنان یعنی استفاده ازنازو عشوه و اندام زنان در تبلیغ روغن و بیسکویت و پودر خشونت علیه زنان یعنی صبح تا شب مادر باشی و پای شبکه های ترکی فیلم خیانت با پسر8 ساله ات ببینی و در سوال پسر ت که میپرسد مادر دوست پسر تو کجاست ..اب نشوی و به زمین نروی ازاین همه توهین به مقام مادریت اینجاست که شستن پای محرمت همسرت هم نفست میشود عارو حقارت و ان خانم میشود زنی حقیر و عامی اما هنر پیشه غربی که کثیف ترین حرکات و مشمئزانه ترین کارها را با یک نامحرم درمقابل دوربین انجام میدهد و خود را در حد برده جنسی پایین میاورد و ...و ..... میشود نماد روشنفکری ببخش بانو ببخش که جای همه چیز باهم عوض شده @zendegiasheghane_ma
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم مادر_خوبیهـا یقینا درمحبٺ هیچکس مادر نخواهد شد و بےشک مادرے صدیقۂ‌اطهر نخواهد شد کسےرا با تو یاراے تقابل نیسٺ مادرجان تمام سوره‌ها یک آیہ ازکوثر نخواهد شد السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده یا فاطمه الزهرا صلی الله علیک یا اباعبدالله السلام علیک یا اباصالح المهدی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @zendegiasheghane_ma
❌عصبانیت کلید همه پلیدیهای روح، و ریشه بسیاری از بیماری های جسمیه! 👈کسی که بتونه خشمش رو کنترل کنه، بسیاری از مشکلات جسمی و روحیش حل میشه. @zendegiasheghane_ma
خشـ😡ـم، یه سنگِ محـکه! اگه کسی رو سه بار به خشم آوردی و خودشو کنترل کــرد؛ ❌حتمــاً آدم حلیم و صبوریه! سعی کن کنارش باشی و اَزَش آرامــ💞ــش بگیری! @zendegiasheghane_ma
اولین نشونه یه آدم ضعیف و کوچیک، اینـ👇ـه که؛ در برخورد با مسائلِ غیردلخواه، یا مشکلاتِ سخت، ⏪سریع عکس العمل نشون میده و عصبانی میشه! ✔️راستی؛ مــا چطوریــم؟ @zendegiasheghane_ma