#خانمها_بخوانند
#همسرانه
⛔️ #دل_سردی مردانه از کجا شروع میشود؟
👈 از آنجایی که برای رسیدن به خواسته ها خود رابطه جنسی را سپر رسیدن به اهداف خود قرار می دهید.
خواسته های زود گذر مثل پول ! واز این قبیل نیازهای غیر عاطفی
.
❗️ اینجور خانم ها پیش خود چه فکریی میکنن ؟
❌شما با این کار شاید به آن چیز که در سردارید برسید اما نمی دانید چیز مهمی را از دست می دهید ! .
❌شما دیگر آن زن خواستنی نیستید شما یک زن هستید که فقط برای رسیدن به خواسته خود رابطه زناشویی را به بازاری تبدیل میکند که مرد خریدار و شما #فروشنده هستید
.
⛔️ شما فکر نکردید اگر همسرتان میخواست چیزیی را که سهم و حقش هست را بخرد
اصلا شما را به عنوان همسرش انتخاب نمی کرد! و یک راست به بازار می رفت !
.
❌ امیدوارم مطلب را فهمیده باشید دل سردی مردانه به هیچ وجه گرم نمی شود شاید دیر نشده از الان با پیش بگذارید نگذارید بعدها افسوس این حرکت ها بچگانه را بخورید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
خانوم ها دقت کردید دارید حرف میزنید.
یه دفعه شوهرتون میپره وسط حرفتون و شروع به راهکار دادن میکنه و راهکارش به مزاجتون خوش نمیاد😐
اینجور مواقع دیالوگ مناسب میتونه چی باشه
💋این جوری نگید😕:«تو اصلا میزاری من حرف بزنم،هر وقت اومدم یه چیزی بگم میپری وسط حرفم،اخلاقته ،ذاتته
کاریت نمیشه کرد😕»
💋اینجوری بگیم😍:«عزیزم راهکاری خوبیه اما بزار منم یه نکته ی جا مونده ای به حرفام اضافه کنم و یا بگید خیلی خوب و عالیه ولی ....»
گاهی با عوض کردن نوع ادبیات و اضافه کردن چاشنی های مهربونی تو صحبت ها هم حرفتون پیش میره و هم عزیز شوهرتون میشید
اگر زندگیتونو دوست دارید حتما امتحان کنید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 محبت در خانواده بالاتر از اعتکاف در مسجد پیامبر(صلی الله علیه و آله)
#کلیپ
استاد #عالی
آقایون ببینید😊👌👌
خانمها حتما ببینید😉😍
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت141 سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت. ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده
#جانم_میرود
#قسمت142
مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد.
پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد. اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد.
احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود.
به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد.
ــ الله اکبر!
دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریه می شد را، آرام کند.
مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد...
سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند.
گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد:
ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین...
مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود.
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت.
با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد.
مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛
از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت...
چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد.
ــ مامان... خاموش کن لطفا!
مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد.
متوجه نشستن مادرش شد.
دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید.
ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ...
مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت:
ــ نه... الان نه!
مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت:
ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست!
ــ همه مثل من نیسنت...
فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود.
ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!!
پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم!
مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد.
مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد
و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد.
مهال خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند.
مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند.
در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت.
با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت.
ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود.
مهیا رسی تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشامن مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند.
با صدای شهاب به خودشان آمدند...
ــ یا الله!
شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد.
ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال...
شهاب با دیدن مهیا حرفش ناتمام گذاشت
#صفحه524 قرآن
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به شهید تورجی زاده
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خوب بود این😂 زین پس ....
#حسین_دارابی 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
اینم هدیه ما به مخالفین بی منطق #واکسن👆👆
🍃محک خوبی ها
میترسم از روزی که وقتی حساب و کتاب کنم خودم و تو را، ببینم هر جا که تو با من بودی، تو را بزرگ کردم و هر جا که با من نبودی، تو را پنهان کردم تا مخالف من نباشی.
«تو خوبی تا وقتی که با من باشی». این قاعدۀ رابطۀ برخی از ما با توست. برعکس آن چیزی که باید باشد. «من خوبم اگر با تو باشم» قانون زندگی عاشقانی است که در برابر تو از خودشان نادانتر سراغ ندارند. کسی اگر این قاعده را قبول نداشته باشد، خود را نباید ایمن از دشمنی تو بداند.
مگر همۀ دشمنان شما از همان روز اول دشمنتان بودند؟ وای از آن روزی که تو را طوری تفسیر کنم که هم گفتارت و هم رفتارت، تأیید سبک زندگی من باشد. اگر بناست به این جا برسم و در همین حال بمیرم، مرا بر همین ایمان نصفه و نیمهای که دارم بمیران.
شبت بخیر محک خوبیها!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
❣ #سلام_امام_مهدی ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🍀☘💐🍀☘💐🍀☘💐🍀☘