هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_بیست_و_پنج
🌸اوایل شهریور اومد تهران با دوستاش بیرون رفتیم.
بهرام هم بود .
داشتیم برمیگشتیم سمت خونه که علی گفت؛
_ خب عزیزم تو برو خونه من و بهرام میریم جایی کار داریم
مردد نگاش کردم حس میکردم داره دروغ میگه
_ چیکار؟ – میخوایم برای پریسا کادو بخریم تولدشه.
🌸بی رودروایسی جلو بهرام گفتم
_دوست دختر یکی دیگس تو واسش کادو بخری؟
بهرام هیچی نگفت سرش پایین بود
با خنده گفتم
_ علی آقا تو کسی هستی که حتی اجازه نمیدی من با دوستام یه پارک خشک و خالی برم فقط یک شب شک کردی با کسی دیگه صحبت میکنم آبرو برام نذاشتی اون وقت واسه دوست دختر دوستت خودشیرینی میکنی؟ عصبانی شد
_چی میگی دیوونه شدی؟
🌸بلندتر از خودش گفتم
_دیوونه تویی و هفت جد و آبادت در ماشینو کوبیدم و پیاده شدم
شبش پشت سر هم زنگ میزد ، تکس میداد
_ عزیزم سارا ی من به خدا اشتباه میکنی اصلا مامانم داره پس فردا با ما میاد یزد. بیا من و تو و مامانم با هم بریم .بیا که مطمئن شی چیزی نیست.
نه گفتم میام نه گفتم نمیام.
داشتم پیش خودم حساب میکردم ارزش رفتن رو داره اصلا؟
.
.
🌸پس فردا شد هیچکس به من خبر نداد که بیا بریم یزد
علی و مامانش تنهایی رفتن من یک هفته جوابشو ندادم… اومد تهران اومد دم خونمون.
پیام داد
_جوابمو میدی یا زنگ خونتونو بزنم؟
جواب دادم.
– چی میخوای از جونم؟ تو منو میخای چیکار؟ دست از سرم بردار…
-ترو خدا قهر نکن به خدا یهویی شد مامانم به یک سری دلایل موافق نبود تو بیای باهامون.
گفتم خیلی خب فردا صبح بیا بریم جایی صحبت کنیم
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸