eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
26.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
خسته بودم از پیاده روی . مسافت روستای زادگاهم تا اُسکو با پای پیاده ، خیلی راه بود . خودشون سوار اسب و قاطربودن اما من بیچاره رو با کفشای پاره و پای پیاده راه می بردن .دلم واسه آقاجانم خیلی تنگ شده بود ، اگه بود اینطور به من بی حرمتی نمی کردن . از پچ پچ هاشون فهمیدم رسیدیم .مطمئن بودم جای خوبی نیست و برخورد گرمی در انتظارم نخواهد بود . اما باید مقاومت می کردم . من آی پارا بودم . دختر یوسف خان . نباید کم می آوردم . با وجود زخمی بودن پاهام و گرسنگی بی حدی که ضعیفم کرده بود ، سعی کردم افتاده راه نَرَم که دلشون خوش نشه که کمرم رو خم کردن . اسلان ( یا آسلان هردو هم معنی اصلان یا همون شیر هستن که در لهجه های مختلف ادا می شن )نوکر حلقه به گوش میرزا تقی خان ، اومد پیشم و سرش رو نزدیک صورتم آورد و گفت : هی دختر ! تند بیا رسیدیم . جلوی خان تعظیم کن و حرف اضافی هم نزن به نفع خودتِ فکّت رو ببندی . لبخند چندش آوری زد و ادامه داد : خان مثل من مهربون نیست ها . جلوی پاش تف کردم و گفتم: دفعه آخرت باشه اون دهن بو گندوت رو اینقدر به من نزدیک می کنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. کثافت ، کشیده محکمی به صورتم زد که گوشم زوزه کشید. با نفرت نگاهش کردم که گفت : این رو زدم تا یاد بگیری با اسلان خان چطور باید حرف بزنی . پوزخندی زدم و گفت : هه اسلان خان ؟ تو سگ خان هم نیستی چه برسه به خان . این منم که دختر خانَم. قهقهه ی کریهی زد و در حالی که دندونهای زشت زرد رنگش حالم رو به هم می زد گفت : تموم شد دوران دختر یکی یکدانه ی خان بودنت . اینجا تو یه خدمتکار گ.و.ه جمع کنی . همین . بعد هم از پشت هولم داد طرف در آهنی بزرگ قرمز که می دونستم پشت اون در زندگی راحتی در انتظارم نیست. وارد حیاط که شدیم ، با منظره عجیبی رو به شدم . کلی آدم در رفت و آمد بودن ولی با سر و شکلی عجیب. اونایی که لباس مردانه داشتن ، همگی مو داشتن ، اما اونایی که لباس زنانه داشتن ، همگی کچل بودن و موهاشون تراشیده شده بود . درسته لچک بسته بودن و از زیر لچک ، سر طاسشون بدجور تو ذوق می زد . یه لحظه یاد حرفهای دایه جانم افتادم . مادر من وقتی می خواست من رو دنیا بیاره ، از دنیا رفته بود و من رو دایه جان بزرگ کرده بود . یادم اومد دایه جان می گفت : بعضی خان های قدیم ، برای اینکه خان زاده های داخل خونه شون عاشق خدمتکارا نشن ، سر خدمتکارهای زن رو می تراشیدن که زشت دیده بشن . از اینکه این بلا سر گیس های بلند و ابریشمی من که پدرم عاشقشون بود هم خواهد اومد به خودم لرزیدم . از کنار اهالی خونه ، چه زن و چه مرد که رد می شدم ، نگاه ترحم آمیزی به من می کردن و سریع نگاهشون رو ازم می گرفتن . چند تایی زن یه گوشه حیاط مشغول پاک کردن برنج بودن که با دیدن من شروع کردن به پچ پچ و تکون دادن سرشون . از این نگاهها بیزار بودم . هر چقدر هم که از تخت افتاده باشم ، بازم من یه خان زاده بودم . پدر خدا بیامرزم هیچ وقت با کارگراش بد برخورد نمی کرد . عدالت و خیرخواهیش زبانزده خاص و عام بود . اما اینجا درست مثل شهر مرده ها بود. می دونستم خدا امتحان سختی برام در نظر گرفته . امتحانی که باید با وجود همه ی سختی ها از شرافت و اصالت خانوادگیم دفاع می کردم . طول حیاط رو که نسبتاً طولانی هم بود طی کردیم تا به جلوی عمارت رسیدیم . اسلان چابک رفت داخل عمارت و شاید ربع ساعت نشده بود که همراه مرد میانسالی که لباسهای تر وتمیز پوشیده بود و سیبیلاش تا بناگوشش کشیده بود و اخماش زمین رو جارو می کرد ، اومد تو حیاط. من کنار اون دو تا نگهبانی که از کندوان تا اینجا باهامون اومده بودن وایساده بودم . پاهام اونقدر خسته بود که واقعاً توان ایستادن نداشتم . احتمال می دادم میرزا تقی خان خودش باشه . با چوب دستی منقوشی که دستش بود اشاره کرد که برم جلوتر. با صدای خشنی گفت : دختر یوسف تویی؟ با تحکم گفتم : بله من دختر یوسف خان هستم . پوزخندی زد و گفت : خان بودنش که مرد . تو فقط دختر یوسفی . حواست رو جمع کن فقط اون چیزی رو جواب بده که ازت سوال می شه. اسلان کمی عقب تر از خان ایستاده بود و داشت نیشخند می زد که یعنی دیدی جذبه رو؟ خان گفت : اسمت چیه ؟ چند سال داری؟ گفتم : اسمم آی پاراست . هفده سال دارم. گفت : همونطور که می دونی که عموت تو رو به من فروخته . تو از حالا به بعد جزء اموال من محسوب میشی ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
‍ ‍ _مادر! به من چند روزی فرصت بده! _برای چه؟ _می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم. _این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟ مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟ مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد. درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد. همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست. مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده. او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد. آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند. مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد. او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند! ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند! او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند! او از این جماعت بخش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد....
📚 1⃣ آخــــر هفته قـــرار بود بیان واســــه خواستگاری زیاد برام  مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقی بیوفتہ حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد.... فقط بخاطــر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم _عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا  پیش شهید گمنام شهیدی ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقی ک همیشہ وقتی ی مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... این هفتہ  بر عکس همیشه چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ... من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما.... احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد -اسمااااااااء _(ای وای خدا ) سلام مامان جانم _جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی؟ _فردا _اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چہ خبره یه آشنایی سادست دیگہ عروسی ک نیست.... این و گفتم و رفتم تو اتاقم ی حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جان مـن... همینطوری ک ه داشتم فکر میکردم خوابم برد.... ... ‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 📚 2⃣ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃 عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار☕️ خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم به جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے ایـݧ جاچیکار میکنہ ینی این اومده خواستگارے من واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶 ◀️ ادامـــــہ دارد... ‍‍ ‍