#آی_پارا
#پارت_بیست_وسوم
نگاهی گذارا به من انداخت و بعد در حالی که انگار من روبروم نشسته بودم زل زد و جلوش و گفت : نه. تو درست مثل به میهمان مودب رفتار کن . من تو رو خان زاده معرفی کردم و حالا هم که معلوم شد ، خواهر شوهرم مادرت رو می شناخت ، دیگه نمی شه بری پیش مستخدمین. همینجا بشین . بعد از رفتنمون از این خونه ، اوضاع به روال عادی برمی گرده . زیر لب چشمی گفتم و منتظر شدم تا فخر تاج برگرده . زن مغرور همچین میگه تو رو خان زاده معرفی کردم که انگار از شأن خودش بخشیده به من . خوب خان زاده هستم دیگه. همزمان با برگشتن فخرتاج ، تایماز و خان و پشت سرشون فریبا و سلطان خانوم وارد عمارت شدن. فخرتاج با سرخوشی به استقبال برادر و برادر زاده اش رفت و اونها رو تنگ به آغوش کشید. به طرف اونها که برگشتم ، نگاهم با نگاه متعجب تایماز و همینطور پر از نخوت فریبا تلاقی کرد . با بی خیالی سرم رو برگردوندم . وقتی تایماز و پدرش بهمون نزدیک شدن ، بلند شدم و بدون تعظیم فقط گفتم : خسته نباشین که این جمله ام رو تایماز بی جواب و پدرش با اشاره ی کوتاه سرش جواب داد. بیگم خاتون به فریبا و سلطان خانوم دستور داد وسایل یک شبش رو به اتاقش ببرن و بعد برن پیش مستخدمين تا استراحت کنن. می تونستم حدس بزنم فریبا الان با دیدن من تو جمع خانوادگی اونا چه حالی داره . خوبش شد. اون باید می فهمید بین من و اون به تفاوتهایی هست . هنوز تو افکارم به خاطر کنف شدن فریبا کامل خوشحالی نکرده بودم که تایماز گفت : تو نمی خوای باهاشون بری آی پارا؟ نکنه تو سفر گوشات هم عیب کرده ؟ از تو آتیش گرفتم . نفهم بی شعور خوشیم رو زایل کرد . ؟ آخه یکی نبود بگه ، تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ تو صاحبم نیستی . اربابم نیستی . شوهرم نیستی .
پس چرا هی خودت رو قاطی می کنی آخه . فخرتاج که به خاطر نوع معرفی بانو من رو یه جور مهمون تو خونه ی خان حساب می کرد، با این حرکت برادر زاده اش متعجب به بانو چشم دوخت . بانو هم رو به تایماز گفت : تایماز جان ، می دونستی آی پارا دختر صمیمی ترین دوست عمت هست ؟ من ناگهان به جای تایماز ، چشمم افتاد به خان که به وضوح رنگ پریده به نظر می رسید و حس کردم دستاش داره می لرزه . نگاهم به چشماش افتاد ، یه جور نگرانی غریب رو توشون دیدم که اصلا نمی فهمیدم برای چیه . تایماز که پسر باهوشی بود ، با این حرف مادرش جریان رو گرفت و سعی کرد لحنش رو عوض کنه و رو به من گفت : تو مگه حالت بد نشده بود ؟ خوب برو استراحت کن !!! و اینجوری مثلا عمش رو قانع کرد و منظورش از اون حرف ، استراحت کردن من بوده . بعد برای عوض کردن بحث ، حال بچه های عمه رو پرسید. وقتی حرفهای فخرتاج راجع به دختر و پسرش که تو فرانسه مشغول کار و تحصیل بودن ، تموم شد ، تایماز بی مقدمه گفت : عمه شما مادر آی پارا رو از کجا میشناختن ؟ فهمیدم که تو اون مدت که عمش داشت از دلتنگی واسه بچه هاش می گفت ، این پسر فضول دل تو دلش نبود تا سر از کار من در بیاره . عمه که یه جورایی حس می کردم جلوی برادرش یه کم معذبه گفت : من و گل صباح از بچگی با هم بزرگ شده بودیم . خونه هامون تو یه کوچه بود . پدر من خان بود و پدر اون به ملاک سرشناس و درست مثل آی پارا خوشگل بود و مهربون.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh
@tafakornab
#آی_پارا
#پارت_بیست_وسوم
نگاهی گذارا به من انداخت و بعد در حالی که انگار من روبروم نشسته بودم زل زد و جلوش و گفت : نه. تو درست مثل به میهمان مودب رفتار کن . من تو رو خان زاده معرفی کردم و حالا هم که معلوم شد ، خواهر شوهرم مادرت رو می شناخت ، دیگه نمی شه بری پیش مستخدمین. همینجا بشین . بعد از رفتنمون از این خونه ، اوضاع به روال عادی برمی گرده . زیر لب چشمی گفتم و منتظر شدم تا فخر تاج برگرده . زن مغرور همچین میگه تو رو خان زاده معرفی کردم که انگار از شأن خودش بخشیده به من . خوب خان زاده هستم دیگه. همزمان با برگشتن فخرتاج ، تایماز و خان و پشت سرشون فریبا و سلطان خانوم وارد عمارت شدن. فخرتاج با سرخوشی به استقبال برادر و برادر زاده اش رفت و اونها رو تنگ به آغوش کشید. به طرف اونها که برگشتم ، نگاهم با نگاه متعجب تایماز و همینطور پر از نخوت فریبا تلاقی کرد . با بی خیالی سرم رو برگردوندم . وقتی تایماز و پدرش بهمون نزدیک شدن ، بلند شدم و بدون تعظیم فقط گفتم : خسته نباشین که این جمله ام رو تایماز بی جواب و پدرش با اشاره ی کوتاه سرش جواب داد. بیگم خاتون به فریبا و سلطان خانوم دستور داد وسایل یک شبش رو به اتاقش ببرن و بعد برن پیش مستخدمين تا استراحت کنن. می تونستم حدس بزنم فریبا الان با دیدن من تو جمع خانوادگی اونا چه حالی داره . خوبش شد. اون باید می فهمید بین من و اون به تفاوتهایی هست . هنوز تو افکارم به خاطر کنف شدن فریبا کامل خوشحالی نکرده بودم که تایماز گفت : تو نمی خوای باهاشون بری آی پارا؟ نکنه تو سفر گوشات هم عیب کرده ؟ از تو آتیش گرفتم . نفهم بی شعور خوشیم رو زایل کرد . ؟ آخه یکی نبود بگه ، تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ تو صاحبم نیستی . اربابم نیستی . شوهرم نیستی .
پس چرا هی خودت رو قاطی می کنی آخه . فخرتاج که به خاطر نوع معرفی بانو من رو یه جور مهمون تو خونه ی خان حساب می کرد، با این حرکت برادر زاده اش متعجب به بانو چشم دوخت . بانو هم رو به تایماز گفت : تایماز جان ، می دونستی آی پارا دختر صمیمی ترین دوست عمت هست ؟ من ناگهان به جای تایماز ، چشمم افتاد به خان که به وضوح رنگ پریده به نظر می رسید و حس کردم دستاش داره می لرزه . نگاهم به چشماش افتاد ، یه جور نگرانی غریب رو توشون دیدم که اصلا نمی فهمیدم برای چیه . تایماز که پسر باهوشی بود ، با این حرف مادرش جریان رو گرفت و سعی کرد لحنش رو عوض کنه و رو به من گفت : تو مگه حالت بد نشده بود ؟ خوب برو استراحت کن !!! و اینجوری مثلا عمش رو قانع کرد و منظورش از اون حرف ، استراحت کردن من بوده . بعد برای عوض کردن بحث ، حال بچه های عمه رو پرسید. وقتی حرفهای فخرتاج راجع به دختر و پسرش که تو فرانسه مشغول کار و تحصیل بودن ، تموم شد ، تایماز بی مقدمه گفت : عمه شما مادر آی پارا رو از کجا میشناختن ؟ فهمیدم که تو اون مدت که عمش داشت از دلتنگی واسه بچه هاش می گفت ، این پسر فضول دل تو دلش نبود تا سر از کار من در بیاره . عمه که یه جورایی حس می کردم جلوی برادرش یه کم معذبه گفت : من و گل صباح از بچگی با هم بزرگ شده بودیم . خونه هامون تو یه کوچه بود . پدر من خان بود و پدر اون به ملاک سرشناس و درست مثل آی پارا خوشگل بود و مهربون.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh