#آی_پارا
#پارت_سی_هشتم
اصلا چرا می خوایین کمک کنین؟ یه کلفت که به خان زاده ازش خواستگاری کرده باید الان خیلی خوشحال باشه نه ؟ مادرتون که فکر می کنه همه واسه ی شما و پدرتون تور پهن کردن . وضع مالی شما کجا و اینا کجا ؟ منی که به نظر مادرتون تو کمین شما بودم ، الان که باید خیلی خوش به حالم شده باشه . نه ؟ چرا فکر می کنید به این وصلت رضا نیستم و ترجیح می دم بی هیچ سوالی به شما اعتماد کنم و کمک شما رو بپذیرم
عروس یه همچین خونواده ی با اصل و نسبی بشم ؟ تایماز بازم جلوتر اومد و درست روبروی من ایستاد . دستشو دراز کرد که بازومو بگیره .اما یه قدم عقب رفتم و گفتم : دستت به من بخوره ، کل این خونه رو می ریزم اینجا . دستش رو کشید عقب و گفت : تو چت شده آی پارا ؟ من کاری باهات ندارم . گفتم : ببین خان زاده من دلیل واقعی حضور شما تو اینجا و این وقت شب رو نمی فهمم. یا درست و حسابی بگین هدفتون چیه یا لطفا از اتاق من برید بیرون . نمی خوام مادرتون فکر بد بکنه من به اندازه ی کافی بدبختی دارم. گفت : من به آیناز قول دادم از تو حمایت کنم و کمکت کنم درس بخونی. تو با این ازدواج دیگه نمی تونی درس بخونی . اینطوری منم پیش خواهرم بد قول می شم. گفتم : اگه دردتون اینه من خودم بهش نامه می دم که نمی خوام درس بخونم . می خوام شوهر کنم . حالا چی مشکلتون حل شد ؟ تایماز عصبی گفت : پس نگو تصمیمت رو نگرفتی . بگو خیلی هم خوشحال شدی که خواستگار پیدا کردی و از خدات بود زود شوهر کنی . مادرم حق داشت نگران بود . تو رو چه به درس خوندن؟ طاقت این همه توهین رو نداشتم من از حرصم گفتم می خوام زن این پسره بشم اما اگه می دونستم بانو و خان بعد از جواب منفی چند برابر اذیتم نمی کنن و قرار درس خوندنم سرجاشه ، هرگز جواب مثبت نمی دادم. حقم نبود اینطوری بهم بتوپه . خسته تر از اون بودم که جوابش رو بدم. همونجا رو زمین نشستم . تایماز دید که ناراحت شدم . دیدکه با حرفاش ته مونده ی غرورم رو شکست . متوجه شد که بد کرده . زانو به زانوی من نشست. سرم پایین بود و آروم گریه می کردم. دیگه از دیده شدن اشکام هم ترسی نداشتم . چونه ام رو با دستش گرفت و سرم رو آورد بالاو گفت : تو داری گریه می کنی ؟ ببخش نمی خواستم اون حرفا رو بزنم
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh