eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
16.2هزار ویدیو
153 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
اما به جز چند ماه اول که چشمام به خاطر این همه تفاوت از حدقه می زد بیرون، هیچ کششی نداشتم بهشون . چون به صاحب اون موها هیچ گرایش نداشتم . اما همه چیز آی پارا به خاطر تعلق خاطری که بهش داشتم ، برام زیبا و رویایی می اومد. به خودم اومدم و پشت سرش رفتم طبقه بالا . ظاهرا از خجالت به اتاقش فرار کرده بود . در زدم . با صدای ضعیفی گفت : بله ؟ گفتم : می تونم بیام تو ؟ با صدای بلندی گفت : ن ه!!! گفتم : نه ؟ گفت : یعنی صبر کنید لطفا با گونه های گل انداخته و لچکی که به طرز ناشیانه ای سعی کرده بود موهای بلندش رو تو حداقل زمان ، بپوشونه ، در رو باز کرد . سر به زیر سلام کرد و گفت : من نمی دونستم تو خونه هستین خان زاده . گفتم : نمی ری کنار بیام تو اتاقت ؟ بی حرف کنار رفت و من وارد شدم . خودش هم برگشت تو اتاق . اما در رو نبست . این دختر آخه چه فکری می کنه پیش خودش. چند شب با من به تنهایی خوابیده حالا در رو باز می ذاره . نشستم رو تختش و گفتم : من معذرت می خوام . باید می گفتم امروز نمی رم سر کار. از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم :چون از فردا درست شروع می شه ، می خوام امروز ببرمت بيرون واسه گردش. حين ادای جملم همه ی حواسم بهش بود تا عکس العملش رو ببینم. برق توی چشماش رو هنوز هم بعد از سالها به خوبی به خاطر می یارم . خوشحال گفت : واقعا در حالی که از فراموش شدن موضوع چند دقیقه پیش خوشحال بودم گفتم : بله . امروز کارم رو تعطیل کردم با هم بریم بیرون. بعد هم بلند شدم و گفتم : اول صبحانه بخوریم . بعد حاضر می شیم که بریم . بعد از صبحانه هر کدوم به اتاقامون رفتیم که حاضر بشیم . وقتی اون رو تو چادر و پوشيه دیدم . دلم یه جوری شد . دلم می خواست بغلش کنم . اونقدر که خانوم شده بود . قدم به قدم کنار هم راه افتادیم . اول میخواستم با درشکه بریم اما بعد تصمیم گرفتم پیاده بریم که زمان زیادی با هم باشیم . ذوق کودکانش در برابر هر چیز جدیدی که برای بار اول می دید ، خیلی برام شیرین بود . کلی پیاده روی کردیم و کلی از هر دری حرف زدیم . مهم نبود چی می گیم . برام این مهم بود که آی پارا کاملا ملموس از این همراهی خوشحاله و بودن در کنار من براش لذت بخشه . نزدیک وقت ناهار به کبابی رفتیم و بیرون مغازه روی تخت زیر به بید مجنون قدیمی، ناهارمون رو خوردیم . آی پارا با وجود روستایی بودنش ، خیلی آروم و قشنگ غذا می خورد . انگار که پیش یه مادام فرانسوی آموزش دیده بود . وقتی که خوب فکر می کردم می دیدم هر چیزی که به آی پارا مربوط می شد و هر کاری که می کرد ، برام جالب و زیبا بود . همه چیزش رو دوست داشتم . من از کی اینطوری شده بودم ؟ غرق افکارم بودم که گفت : ممنون . خیلی خوشمزه بود . شما این مهمونتون رو دارین خیلی لوس می کنید. هر روز که می گذره حس می کنم دینم به شما سنگین تر می شه. اخمی کردم و گفتم : تو مهمون نیستی . دیگه این حرف رو نزن . تو خودت نمی دونی با ورودت به اون خونه چه نشاطی با خودت آوردی . همه چی زنده شده . تو ناجی اون خونه هستی . در ضمن شاید یه روز تونستم بهت بگم که چقدر من مدیون تو هستم . با تعجب نگاهم کرد و گفت : شما مديون من هستین ؟ گفتم : می گم چرا اما به وقتش با یه لبخند زیبا ازم بازم تشکر کرد. هر دو بعد شخصیتیش برام زیبا بود هم خوی وحشیش و هم اینطور رام. حجب و حیای این دختر اون رو خواستنی تر و من رو بی قرار تر می کرد . راه رفته رو با همون آرامش برگشتیم . می خواستم یه کم دیگه بگردیم که آی پارا گفت : من نمازم رو نخوندم اگه می شه زودتر برگردیم . باشه حتما ، گفتم و راهمون رو به سمت خونه کج کردیم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @shamimrezvan
۲۱ آذر ۱۳۹۸