#آی_پارا
#پارت_صدو_هفده
تایماز رو پاک فراموش کرده بودم . خیلی برای آیناز خوشحال بودم . دنیای اون خیلی بزرگتر از همه ی آدمهایی بود که دیده بودم . اون به استثنا بود واسه همین بی نهایت از خوشیش و تصور چهره ی زیبا و ملیحش که با خنده قشنگتر هم می شد ،خوشحال بودم . فخراج که چشمای اشکی منو دید ، گفت : خدا به اندازه ی دل بزرگت بهت بده . این اشکاخیلی با ارزشن . گفتم : آیناز رو به اندازه ی خواهر نداشتم دوست دارم . اونقدر در حقم محبت کرده که اگه تا آخر خدمتش رو بکنم بازم جبران نمی شه. حق آیناز نشستن رو اون صندلی و خریدن نگاه ترحم آمیز کسایی که از بزرگی دلش بی خبر بودن ، نبود . خوشحالم . خیلی خوشحالم دوباره می تونه راه بره. خاله نگاه شیطونی به من کرد و گفت : و اما شوهرت .... میدید خیلی بی قرارم ها، ولی هی طولش می داد . فخرتاج سر به زیر گفت : الان حالش خوبه . ولی ... نشستم جلوی پاش و گفتم : تو رو خدا خاله !!! جون به لبم کردین. گفت : بی قراری نکن . می گم . ولی به کم طاقت بیار. دیگه حالم دست خودم نبود . جمله ی الان حالش خوبه هم تو کتم نمی رفت . اشک جلوی چشام رو گرفته بود و فخرتاج رو تار می دیدم . فخرتاج گفت : بعد از رفتن تو و این در و اون در زدن های زیاد و خسته شدن از پیدا نکردن تو ، مریض می شه و می افته گوشه ی مریض خونه . آیناز برای بهتر کردن روحیه ی تایماز ، تن به این عمل می ده . عملی که می دونست تایماز خیلی پیگیرشه . به قول خودش دیده این تنها راه بیرون کشیدن تایماز از لاک خودشه . شنیدن خبر تصمیم آیناز ، پسرم رو از اون حال و هوای دلمردگی در میاره . داداش و زن داداشم هم که می بینن به خاطر رفتن تو که مسببش اونا بودن ، چی به سر تک پسرشون اومده ، یه خورده از خر شیطون میان پایین و نرم می شن. آیناز می گفت : خان بابا خودش آدم فرستاده دنبالت بگردن و برت گردونن پیش تایماز .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾