#آی_پارا
#پارت_نودوشش
صبح که نه نزدیکای ظهر بود که از خواب بیدار شدم . تایماز با بالاتنه ی برهنه کنارم خوابیده بود . از یادآوردی دیشب ، خون دوید به صورتم. بهش نگاه می کردم .چقدر اولین شب زندگی مشترک رو برام عاشقانه ساخته بود این مرد . شبی که می ترسیدمش ازش و فکر می کرد چقدر می تونه وحشتناک و عذاب آور باشه . اما مرد من ، اون رو برام آروم مثل یه نسیم ساخته بود . دوسش داشتم و حس می کردم با بودن با اون ، تمام غم ها و سختی هام تموم می شن . تو این مدت که اینطور ازم حمایت کرده بود و هر لحظه که نیاز داشتم ، هیچ چیز رو ازم دریغ نکرده بود ، ازش یه خدای زمینی ساخته بودم . اما همین شرکم به خدای بالاسری ، بلایی سر زندگیم آورد که با یادآوریش چهار ستون بدنم می لرزه . این بلا سرم اومد تا بفهمم تکیه گاه و خدا ، فقط یکیه و اگه اون بخواد همه ی تکیه گاهای زمینی رو می تونه یه شبه تبدیل به کابوس زندگی آدم بکنه . انگار که سنگینی نگاه من رو حس کرد . چون چشماش رو باز کرد و وقتی من رو بیدار دید ، لبخندی زد و گفت : صبحت بخیر خانومم. خوبی؟ آروم گفتم : سلام . صبح که نه ، ولی ظهر شما هم بخیر . نیم خیز شد و گفت : حالت خوبه ؟ جاییت که درد نمی کنه ؟ با شرم گفتم : خوبم . لپم رو کشید و گفت : شما زن هم شدی باز خجالت می کشی ؟ جوابش فقط سر پایین افتاده ام بود. تره ای از موهام رو کنار زد و گفت : خیلی دوست دارم آی پارا. خیلی !!! این گلگون شدنت می ارزه به همهی دنیا. از جمله ی عاشقانه ی سا ده و پر معنیی که گفت ، کلی حس خوب وجودم رو پر کرد. از همه ی اهل خونه خجالت می کشیدم. صفورا خانوم برامون واسه صبحانه کاچی درست کرده بود . همین کاچی ساده رو با کلی سرخ و سفید شدن خوردم. آیناز تا گیرم می آورد سر به سرم می ذاشت و کلی باهام شوخی می کرد بلکه یخم آب شه . عروس غریبی بودم که هیشکی نبود براش پایتختی بگیره. تازشم کی رو می خواستیم دعوت کنیم ؟ همسایه ها رو؟ آیناز اصرار داشت مراسم بگیره . اما من و تایماز مخالف بودیم . عصر که شد ، تایماز به من و آیناز گفت که حاضر شیم تا با هم بریم بگردیم. بعد از اون روزی که برای گرفتن کارنامه رفته بودیم ، به خواسته ی تایماز دیگه روبند نمی زدم . تقریباً همه اینجوری شده بودن و زنایی که روبند داشتن انگشت شمار شده بودن. آیناز چادر هم نپوشید یه کت و دامن بلند پوشید و یه روسری کلاغه ای ( یه نوع روسری ابریشمی با رنگهای زیبا که منحصراً محصول شهر اسکو هستش ) هم سرش کرد. اما من چادر مشکی سرم کردم و راه افتادیم. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم لاله زار. تایماز از دوستاش شنیده بود چند شبه یه تأتر خنده دار اونجا نمایش می دن . خدا پدر و مادرشون رو بیامرزه . اونقدر خندیده بودیم که دلم شدید درد می کرد
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh