#آی_پارا
#پارت_پنجاه_ودو
دوست ندارم حرفی رو تکرار کنم و موضوعی من رو از کارم دور کنه . می دونم دختر عاقلی هستی و می فهمی چی می گم . كل مسئولیتت رو می دم به صفورا به خانوم . من معمولا روزها خونه نیستم و خونه روزها زنونه ست. می تونی آزادانه به زندگی راحت مثل خونه ی پدرت داشته باشی و درس بخونی . حرفی برای گفتن نداشتم . درسته که از زیر دین کسی بودن ، بشدت متنفر بودم ولی این برنامه ای بود که ارباب خونه برام تعیین کرده بود . یه جورایی دلم واسه زندگی گذشته ام هم تنگ شده بود . واسه لباسام واسه رخت خواب تمیزم و بوی صابون ها خوشبویی که واسه پدرم از تبریز می آوردن . من متعلق به زندگی خدمتکاری نبودم . حالا که فرصتش پیش اومده بود ، باید برمی گشتم به زندگی قبلیم . تایماز رشته ی افکارم رو برید و گفت : خوب ؟ حرفی نداری ؟ گفتم : نه . گفت : خوبه. بلند شدم سفره رو جمع کنم که تایماز گفت : بذار باشه می یای جمع می کنی . بیا بریم دستشویی . چقدر بدبخت شده بودم من که واسه دستشویی هم باید نگهبان می داشتم . بی حرف دنبالش راه افتادم. تو نوز ضعیفی که از شیشه های نباتی در حجره داخل رو داشن کرده بود ، تایماز رو نگاه می کردم . چقدر این مرد با تصوراتم متفاوت بود. مردی که در عین مهربونی می تونست مثل یه شیر وحشی و خشن باشه .اما دیگه از تحقیر خبری نبود .این خیلی آرومم می کرد. سینه ی ستبرش آروم بالا و پایین می رفت . اونم تو این گرما ، مثل من با همون لباساش می خوابید و به قول رقیه با حجب و حیا بود. وای رقیه . الان از فرارم بی خبره و فکر می کنه من تو خونه ی خان زنجان دارم خوش می گذرونم . بیچاره اگه بفهمه دق می کنه. ولی زندگی همینه دیگه . یه روز هستیم و روز دیگه .... صبح زودتر از تایماز بیدار شدم و شروع به جمع و جور کردن وسایل کردم . با سر و صدای من تایماز هم بیدار شد . گفت :
چه عجب تو زودتر بیدار شدی؟ گفتم : می خوام زودتر برسیم. از دربه دری خسته شدم. خندید و گفت : بهت نمی یاد نازک نارنجی باشی. گفتم : نیستم . ولی منم آدمم دیگه. خستم خوب. بلند شد و رفت تو حياط کاروانسرا. منم دنبالش راه افتادم. هر دو دست و صورتمون رو شستیم و یه لقمه نون پنیر خوردیم تایماز گفت : کبودی زیر چشمت به خورده بهتر شده . ناخود آگاه لچکم رو کشیدم جلوتر اونم دیگه چیزی نگفت . سفره رو جمع کردم و راه افتادیم. بی وقفه تا تهران تاختیم . نزدیک ظهر بود که رسیدیم تهران. خیلی هیجان داشتم . اولین بار بود که پایتخت رو می دیدم. تایماز جلوی به در بزرگ آهنی که توش پر از درشکه بود ، ایستاد و از اسب پیاده شد . منم به دنبال اون پیاده شدم . تایماز تو ورودی اونجا اسبها رو به مردی که جلوی در بود سپرد . مرد بعد از بررسی اسبها ، به مقدار پول به تایماز . اون موقع بود که فهمیدم اسبها رو فروخته . دنبال تایماز راه افتادم . کنار په درشکه ایستاد و بعد از پرداخت پول به درشکه چی ، به من اشاره کرد که سوار شم. وقتی نشستم ، گفتم چرا ملت اینجوری نگاه می کنن به من ؟ گفت : خودت نفهمیدی؟ گفتم : نه !!! گفت : به خاطر لباساته. تو لباس محلی پوشیدی. چادر چاقچور نداری . روبند نداری. واسه همین اینطوری نگات می کنن. حالا هم اون پرده های کنار درشکه رو بنداز تا تو شهر کسی زل نزنه بهت . خیلی متفاوت لباس پوشیدی . جلب توجه می کنی. راس می گفت : همه ی زنا چادر داشتن ولی من با لباس محلی و رژری بودم. یه نیم ساعت بود که با درشکه داشتیم تو تهران حرکت می کردیم و من غرق شلوغی و جذابیت این شهر شده بودم که چشمم به چیزی افتاد که تا به حال شبیهش رو ندیده بودم . یه درشکه بدون اسب . با تعجب به تایماز نگاه کردم که بی خیال داشت جلو رو نگاه می کردم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh