#آی_پارا
#پارت_پنجاه_ونه
باورش برام سخت بود . اما الحنش و اینکه من رو دختر یوسف خان خطاب کرد کلا خلع سلاحم کرد. گفتم : نه نیازی به خواهش نیست . بیشتر خجالتم ندین. من فکر می کردم شما یه پسر مغرور و از خود راضی هستین که جلوتر از دماغتون رو نمی بینین و همه براتون حکم برده رو دارن . هیچکس حتی پدر و مادرتون براتون مهم نیست . فکر می کردم مهربونی کردن بلد نیستین. بسش بود . بیشتر از این می گفتم ، شاید پرتم می کرد بیرون. تایماز همینطور خشک نگام کرد و بعد زد زیر خنده . از نگاه اولش ترسیدم ، ولی وقتی خندید خیالم راحت تر شد. وقتی خندش تموم شد گفت : راستی ؟ پس اژدهایی بودم واسه خودم . حالا چی ؟ مهربونی کردم بلدم یا باید یاد بگیرم ؟ از این حرفش در حد مرگ خجالت کشیدم . چرا باید به همچینین چیزی می گفتم که اونم اینطوری جوابم رو بده . ولی جملش سوالی بود و این یعنی منتظر جواب منه . با خجالت گفتم : من اشتباه می کردم . ذات شما با ظاهرتون فرق داره . من فقط ظاهر رو می دیدم . تو جمله ی سر بسته بهش جواب دادم . من خیلی پر رو شده بودم . از روح پدرم شرم کردم که اینطوری نشستم با یه پسر جوون راجع به مهر و محبت حرف می زنم . بلند شدم و گفتم : من می تونم برم تو اتاقم ؟ تایماز با یه محبت خاصی گفت : تو خونه ی خودت از من اجازه نگیر آی پارا . این هزار بار !!! در ضمن از پس فردا معلمت می یاد . ده ماه وقت داری که خودت رو واسه امتحان نهم حاضر کنی . با یه تشکر کوچیک از اتاق فرار کردم.
#تایماز:👇
نمی دونم چقدر تو اتاق موندم . می دونستم کارم سخته . اما با حرفهای امروز آی پارا فهمیدم که خیلی سخت تر از اونیه که فکرش رو می کردم . آی پارا به حساب اینکه من بی هیج چشم داشتی دارم به اون کمک می کنم ، اینطوری اشک تو چشمای زیباش جمع می شد .اما من احمق بي هيچ چشمداشتی نبودم . من اون رو می خواستم و به خاطر این بود که بهش پناه داده بودم که کنارم باشه و از آدمهای دیگه هم دورش کنم. این یعنی به زنگ خطر . اگه می فهمید پشت این چهره ی به ظاهر آروم و جنتلمن ، چه خواستن و چه نیازی پنهان شده ، مطمئنن من رو نمی بخشید . اما این وسط چیزی که برام خوشایند اومد جواب سربسته ی اون بود . اون فکر می کرد من یه تیکه یخم که محبت کردن بلد نیستم . ولی حالا نظرش راجع به من عوض شده . این یعنی به قدم به جلو . باید بیشتر باهاش وقت می گذروندم . باید اون رو به خودم نزدیک می کردم . باید وابستش می کردم . باید عین خودم عاشقش می کردم . با خودم فکر کردم ، برای اینکار قبل از اینکه درس شروع بشه ، بهتره ببرمش بیرون و باهاش تهران رو بگردم . از اتاق رفتم بیرون و به سید علی گفتم که صبح زود بره به دفتر کارم و به آقا مراد بگه که من نمی یام . اون شب رو با فکر به همسایه ی بغلیم به خواب رفتم . صبح زود بیدار شدم و قبل از رفتن سید علی ازش خواستم حمام رو روبه راه کنه . سرم پایین بود و داشتم با گوشه ی حوله گوشم رو تمیز می کردم که خشکم زد . آی پارا پشت به من با اون خرمن زیبا که مثل سیاهی شب برق می زد و بلنديش زیر باسنش بود ، داشت تو آینه ی راهرو خودش رو نگاه می کرد. وقتی من رو تو آینه دید ، وحشت زده برگشت به عقب و جیغی کشید و دوید طبقه ی بالا. منم مثل دختر ندیده ها همونطور وسط راهرو حوله به دست خشک شده بودم . واقعا تفاوت حسی که به آی پارا داشتم رو با ویکتوریا به خوبی می فهمیدم . ویکتوریا و بقیه ی کسایی که با من همکلاس بودن ، هیچ لچک و چادری نداشتن و موهای مواج و زيباشون که با انواع شوینده های خوشبو می شستن، همیشه خالصانه در معرض دیدم بودم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh