برای بار آخر سرچ میکنم و بعد از کلی گشتن، چند اسکرینشات گیرم میآید که برای علی میفرستم.
اگر بتوانم علی را قانع کنم، مطمئن میشوم که راه حل را پیدا کردهام.
برایش تایپ میکنم
- توی حکمش نوشته اگر پاک کردنش براتون سختی داره، میتونید وضوی جبیره بگیرید.
در حالِ تایپکردن، نگاهم به ناخنهای نارنجی با طرحِ شکوفههای سفیدم میافتد و دوباره دلم برایشان میرود.
عبارتِ «علی در حالِ نوشتن» که بالای صفحهی چتمان میآید، توی دلم خداخدا میکنم، چیزی نگوید که بد دلم کند. مینویسد:
خب عزیزم نزن، که پاک کردنش سختی نداشته باشه برات!
با عصبانیت صفحهی چت را میبندم. چند دقیقهای بعد، عکسی برایم میفرستد.
عکس را که باز میکنم، از صدای فریادِ وحشتم تمامِ زنهای در انتظارِ صفِ آرایشگاه، به سمتم میچرخند.
عکسی از خودش فرستاده که در آن نیمی از صورتش ریشها و موی بلند دارد و نیم دیگر را کامل تراشیده.
مینویسم:
_ این چه وضعیه! حیفت به موهات نیومد؟
+ چشه؟ یه دلم میگفت کچل کنم، سرم هوا بخوره؛ یه دلم میگفت موهای بلندم قشنگه. خوب نشده؟!
منظورش را میفهمم. لبخند میزنم و سر تکان میدهم. بعد سمتِ منشیِ ارایشگاه میروم:
خانم لطفا یه نوبت برای برداشتنِ ژلیشِ ناخن هم بهم بدید.
#قصه_آیهها
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا، اینجا کلیک کنید.
بابا صدای «سفر خوبی داشته باشید، حرکت کنید!» را که از گوشیام میشنود، با لحنی که چاشنیِ عصبانیت دارد، میگوید: «اونو خاموش کن، من خودم میدونم باید از کجا برم.»
بعد از یک ساعتی پرسهزدن توی شهر بلاخره راهِ رسیدن به بامِ شهر را پیدا میکند.
روی لبهی سرازیری مینشینم. دستم را روی هوا، در امتداد نورهای مستقیمی که مسیر اتوبانها را از این سر شهر تا آن سر نشان میدهند، میکشم.
آرام به پهلوی مریم میزنم.
_ ببین، اونجا پارکه، اونجا ترمیناله، اون خطهای صاف اتوبانن... کاش زندگیمون هم از این چراغا داشت! یه کم که دقیق نگاه میکردی، قشنگ معلوم می شد جای هر چیزی کجاست؟ راه کجاست؟ اتوبان کجاست؟ بیراهه کجاست؟
بیخیالانه پاکت پاستیل کرمیاش را جلویم میگیرد.
+غر زدن نداره که، خب دقیق نگاه کن!
از بیخیالیاش لجم میگیرد. سر پاستیل را گاز میگیرم و دمش را تا جایی که پاره شود میکشم.
_ اگه میشد از این زندگی سر درآورد که من الان انقدر بلاتکلیف نبودم!
یکهو، بیدلیل صدای مریم جدی میشود.
+ میدونی... مساله اینه که تو هم مشکل با برنامههای مسیریاب رو از بابا به ارث بردی!
کفری میشوم.
_ حرف بیخود نزن، خوبه همیشه من به بابا نقد میکنم که این چه کاریه!
نگاه مطمئنش را از نگاهم برنمیدارد.
دست توی کیفش میبرد. قرآن کوچک جیبی زردی را تو دستم میگذارد و مشتم را میبندد.
+ پس دقیق نگاه کن...
#مسطورا
#قصه_آیهها
#فرصت_زندگی_با_آیهها
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا، اینجا کلیک کنید.
زندگی با آیهها
نیم ساعت مانده تا زنگ مدرسه بخورد. آرش از تنها منتظر ماندن میترسد و برای همین، همیشه خودم را زودتر
زنگ مدرسه میخورد. هیاهوی بلندِ بچهها همه جا را میگیرد، ولی هنوز کسی از در مدرسه بیرون نیامده.
بعد از آن اتفاق، من و آرش تنها ماندیم و او به عنوان پیروز میدان، ما را رها کرد.
آن روزها حس میکردم به نقطهی صفر برگشتهام و دیگر هیچ تلاشی فایده ندارد.
در مدرسه باز میشود، بالاخره بچهها بیرون میدوند. با هیجانی که انگار به خط پایان مسابقه رسیدهاند.
از بین جمعیت خیلی زود آرش بیرون میآید و از همانجا برایم با لبخند دست تکان میدهد.
حالا که یکسال از آن اتفاق گذشته. حالا که میتوانم از دورتر همه چیز را ببینم. خیلی چیزها دیگر برایم مهم نیست. حالا حتی شنیدن اینکه، شرکت آپارتمانی، آپارتمانها را به چند نفر فروخته و تحویل نمیدهد، یا اینکه با رای دادگاه اخر، مهریه به او تعلق نمیگیرد، برایم اهمیتی ندارد. برای من همین لبخند، همین دست تکان دادن، همین «سلام بابا، دلم برات تنگ شده بود»گفتنِ آرش، رسیدن به خط پایان است.
پینوشت ۱:
برداشتی آزاد از آیه ۸۱ سوره اسراء
پینوشت ۲:
و بگو حق آمد و باطل نابود شد. بله! باطل نابودشدنی است...
#قصه_آیهها
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
زندگی با آیهها
کارفرما برای بار هزارم زنگ میزند. گوشی را سایلنت نکردهام تا با هر بار تماسش، حواسم باشد باید کلِ
+ مادر میدونم سرت شلوغه، میشه اون مفاتیح من رو بدی اسنپ، امشب برسونه به دستم؟
- امشب چه خبره؟
این سوال را کفری میپرسم، اصلا نمیپرسم که جواب بدهد. اما مامان متوجهاش نمیشود. آرام میگوید، انگار خجالتزده:
+ شبِ قدره مادر. توی اون کتاب، چندتا لیست نوشتم، به خاطر همین خواستم بفرستی، و الا زحمتت نمیدادم.
حس میکنم خجالتِ صدای مادر به خاطر من است. چقدر چیزهای مهم زیادی را اینروزها فراموش کردهام.
درِ لپتاپ را میبندم. گوشی را سایلنت میکنم و راه میافتم سمتِ صحافی.
کتاب را که توی دستم میگیرم، انگار دنیا را به من دادهاند. یک جلد زردِ ساده رویش زدهاند و به نظرم زیباترین کتاب دنیا میآید.
آرام کتاب را باز میکنم. سراسر کتاب پر از یادداشتهای مامان است، نذرها، تفسیرها، تاریخها، دعاها.
از توی فهرست دعای جوشن کبیر را پیدا میکنم: صفحهی اول، قبل از شروع دعا، مامان یادداشت کرده: «لیست عذرخواهیهای امسال»
یادم رفت بیشتر ببخشم.
امروز خیلی بد عصبانی شدم.
سر صحبت که باز شد، پای غیبت نشستم.
امشب مراعات همسایه رو نکردیم.
میتونستم اما نمازم رو دیر خوندم.
صفحه را ورق میزنم. یادداشتها آنقدر صمیمانهاند که حس میکنم، بیاجازه نباید وارد حریمشان شد.
توی دعا، دور بعضی فرازها خط کشیده، دور «یا من هو بمن رجاه کریم» یا دورِ «یا غیاث من لا غیاث له»، کنارش نوشته خدایا حواست به محمد جانم باشد.
اشک تمامِ صورتم را خیس کرده. چه خوب که گوشی سایلنت نبود. چه خوب که دعای مادر مستجاب شد. چه خوب که حواست بهم بود، چه خوب که صدام کردی امشب...
#قصه_آیهها
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
#شب_قدر
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا، اینجا کلیک کنید.
زندگی با آیهها
تکه نانی را میاندازد توی تابهی سوسیس و تخممرغ و یک لقمهی بزرگ میگیرد و یک جا توی دهانش میگذارد
دهانش را با لقمهی دوم، پر میکند و با تکان های دستش، سعی میکند با من حرف بزند. لقمهای دستِ من میدهد. آرامتر میگویم:
- ببین عبدو داداش، زنگ بزن حمید، ببین اگه هنوز پول رو خرج نکرده، بگو بیاره، من قول میدهم خودم از یه جای دیگه برای عمل دخترش پول جور کنم. احمدی شوخی نداره، گفت تا ظهر پول توی حسابم نباشه. قفل میزنم به در.
مشغول تراشیدنِ تخممرغهای چسبیده به تابه با قاشق میشود.
+ نگران نباش کاکو، ببین من تا حالا گرسنه بودم، خون به مغزم نمیرسید. الان یه فکر باحال میکنم.
_ چه فکری!؟ الان یه شبه میخوای از کجا پول پیدا کنی؟
از پای سفره بلند میشود. خودش را میتکاند.
+ آقام خدا بیامرز بعد از هر بار غلط اضافهای که میکردم، اول یه دونه محکم میخوابوند پسِ گردنم، بعدم میگفت تو همیشه راه درست رو برو، اگه هر شش در هم بسته بود، خدا خودش در هفتم رو برات باز میکنه، مثل یوسف. نه که من قشنگ بودم کاکو، مثالِ یوسف یادش میاومد.
حرفش به دلم مینشیند اما کوتاه نمیایم.
_ اون پیامبر بود، تو عبدو یی.
+ پاشو الکی غر نزن جونم، امشب تو شهرداری ها، پاشو ظرفهات رو بشور، باقیش رو بسپار کاکو ت.
هنوز ظرفها تمام نشده که احمدی زنگ میزند به گوشی عبدو. شیر آب را میبندم اما از ترس برنمیگردم.
خانوادهی جوادی برای سفر به شیراز رفتهاند اما جا برای اسکان پیدا نمیکنند.
عبدو تلفن را قطع میکند و توی اشپزخانه میآید.
+ خب کاکو! یه شب اسکان توی شیراز دادم، پول پیش رو قسطی کردم. دیدی در باز شد؟
#قصه_آیهها
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا، اینجا کلیک کنید.
زندگی با آیهها
چند نفری که پشت سرم نشستهاند، یکدفعه با هم میخندند و من که توی فکر فرو رفته بودم، از جا میپرم. هو
توی ماشین میروم. یکبار دیگر لیست مخاطبانم را نگاه میکنم، نه! هیچکس نیست که بتوانم به او پناه ببرم.
بیهدف توی خیابانها چرخ میزنم. درست نمیدانم کجا هستم و چطور میافتم توی خیابانی که چراغانی است. بچه که بودم چقدر چراغها را دوست داشتم. دنبال چراغها را میگیرم و آخر خیابان انگار به مقصدی که نمیدانستم کجاست رسیدهام.
به خودم که میآیم، چادر سر کردهام، صدبار گفتهام ایاک نعبد و ایاک نستعین و کلی گریه کردهام.
گنجشکها با سروصدا از یک سمت مسجد بلند میشوند و سمت دیگر مینشینند. سبک شدهام، شبیه این گنجشکها که از این همه آدم نمیترسند.
از سجده که بلند میشوم، کنار جانمازم یک تسبیح سبز و یک پاکت کوچک آجیل مشکلگشا گذاشتهاند. روی پاکت نوشته: «سلام بر تو ای ولیِ خدا، اهدایی مسجد مقدس جمکران»
پیامت به دستم رسید، جوابت را می نویسم:«سلام بر تو که ولیِ خدایی، سلام بر تویی که حواست بنده هایش هست...»
پینوشت:
سرپرست و ولیّ شما، تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آوردهاند؛ همانها که نماز را برپا میدارند، و در حال رکوع، زکات میدهند. / سوره مائده، آیه پنجاه و پنجم
#قصه_آیهها
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا، اینجا کلیک کنید.
زندگی با آیهها
بین بچهها حرفش پیچیده که دل و جراتش را ندارم. که بچه ننهام و دهنم بوی شیر میدهد. توی این گرما،
دستهام یخ کردهاند و چسبیدهاند به زنجیر.
پیچ خیابان سوم را که میپیچیم. اقاجان را میبینم. دو تا نان بربری زده زیر بغلش و توی صف ایستاده تا برای افطار حلیم بخرد. چقدر چهرهی پیر و افتادهاش، به چشمم شکننده میآید. تازه صدای درهم «اللهم انی اسئلکِ» دعایی که از بلندگوی چند مسجد، توی خیابان در هم شده، به گوشم میرسد.
درِ مغازه که میرسم. محکم جلوی ویترین میایستم. حس میکنم دیگر از هیچ چیز نمیترسم. از پشت سر یکی داد میزند: «یالا دیگه، گفتم کار رو نسپرید به این ترسوی بچه ننه»
برمیگردم. زنجیر را پرت میکنم جلویشان. بلند و رسا فریاد میزنم: «آره! من میترسم. از آهِ آقاجونم میترسم، از خدای آقاجونم میترسم. من یه ترسوام.»
کلید را که توی در میچرخانم، بابا از همان آشپزخانه با صدای بلند میگوید:«اومدی پسرم؟ گفتم به مامانت بوی حلیم، پسرت رو از هر جایی که هست میکشونه خونه!»
صدای خندهاش خانه را پر میکند.
پی نوشت:
اى فرزندان آدم، مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را مپرستيد، زيرا وى دشمن آشكار شماست؟
سوره یاسین، آیه ۶۰
#قصه_آیهها
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا، اینجا کلیک کنید.