eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.3هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
💫حکایت های کوتاه و خواندنی 💫 روزی شخصی به خردمندی ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : "شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!" خردمند پرسید :" این پرسش برای چیست ؟" جوان گفت : " من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و..." خردمند خندید و گفت :" آدم بدبختی هستی !خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی ؟!..بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد . 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ این جهان پر از رازه 🌹✨استاد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
داستان کوتاه و پند آموز پسر جوانی ڪه بی‌نماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمی‌ترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با این‌ڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی می‌ڪردم و مادرم همیشه بخاطر بی‌نمازی من ناراحت بود و از آخرت من می‌ترسید. روزی مادرم بخاطر بی‌نمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم من‌بعد نمازم را بخوانم. و از آن روز هر وقت مادرم را می‌دیدم فقط برای شادی او و رضایت‌اش نماز می‌خواندم و نمازم ظاهری بود. 💥بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز می‌ایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
عارفی را گفتند : فلانی قادر است پرواز کند ، گفت :اینکه مهم نیست ، مگس هم میپرد گفتند :فلانی را چه میگویی ؟ روی آب راه میرود ! گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند . گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟ گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی این شاهکار است ...👌🏻 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
☂ عشق☂ خودکشی شب عروسی.... داستان خود کشی... شب عروسیه ، آخر شبه ، خیلی سرو صدا هست میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه و به دوستش زنگ بزنه ولی هرچی منتظرشدن برنگشته در رو هم قفل کرده . داماد سراسیمه پشت در راه میره. داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه . مامان وبابای دختره پشت در داد میزنند : سارا دخترم در رو باز کن ، سارا جان سالمی ؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو میشکنه میرن تو . سارای ناز مامان بابا مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده ! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند . کنار دست سارا یه کاغذ هست . . . . بابای سارا میره جلو . هنوزم چیزی رو که میبینه باور نمی کنه . با دستایی لرزان کاغذ رو بر میداره بازش میکنه و می خونه : سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه . کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! مهدی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی رضا بازم تونستم باهات حرف بزنم . دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! مهدی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟ ! کاش بودی می دیدی سارات چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی سارا تا آخرش رو حرفاش موند . مهدی سارا داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟ ! روزای خوب عاشقیمون، یادته ؟! نقشه های آیندمون ، یادته ؟! مهدی من یادمه ، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش . یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم . مهدی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم . هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام . روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات . دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ . پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم . نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم . دلم برات خیلی تنگ شده . می خوام ببینمت . دستم می لرزه ... پدر سارا نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه . سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه . آره پدر مهدی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود . نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود . هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود . پدر رضا هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست سارا اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود . حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق مهدی و سارا بسته شده . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند... # داستان آموزنده با سلام خدمت شما عزیزان به کانال زندگی شیرین خوش آمدید 🌹 ممنون بابت همراهی و استقبال گرمتون 🙏 داستان زندگی رقیه خیلی داستان قشنگی هست هر روز ساعت ۱۰ صبح و ۶ عصر در کانال بارگذاری خواهد شد 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃
گذشت سرخور من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان و بابا هر دو از خانواده های آبرومند و سرشناسی بودند.خدا منو بعد از چندین بچه ی مرده و سقط شده به مامان داد.شدم نور چشمی همه،.از مامان و بابا گرفته تا خانواده ی مامان و خانواده ی بابا،بقدری عزیز بودم که اصلا پام به زمین نمیرسید و مدام از بغلی به بغل دیگه انتقال پیدا میکردم…پدر و مادر و عمو و عمه و خاله و دایی و همه و همه واقعا عاشقانه بهم محبت میکردند.بگذریم.هر چی از خوشی و شادی دوران بچگی بگم کم گفتم.گذشت و به سن بلوغ رسیدم.توی روستای ما رسم بر این بود که دخترا زود ازدواج کنند.تقریبا تمام دخترای دور و برم توی همون سن کم بین ۱۲-۱۵سال ازدواج کردند بجز من،من مونده بودم ور دل مامان حالا چرا؟از نظر چهره توی روستا زبانزده بودم و خوشگل،بقدری حیرت انگیز بودم که حتی برای مثال همه به من سیندرلا میگفتند ولی انگار به قول مامان بختم باز نشده بود.بابا کشاورز بود و با توجه به اینکه فقط سه نفر بودیم از مال دنیا بی نیاز شده بودیم…… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
خوشبینی، آهنربای خوشبختی است؛ اگرمثبت باشید، ومثبت بمانید، انسان ها و اتفاقات مثبت، به سوی شما جذب خواهند شد... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون همه ی دخترای اون دوران باید میرفتند سر زمین کمک پدر و مادرشون بجز من…بابا و مامان اصلا اجازه نمیدادند، من دست به سیاه و سفید بزنم بخاطر همین نسبت به دخترای دیگه تمیزتر و دست و روی لطیف تری داشتم..با این تعریفهایی که کردم قطعا با خودتون میگید چرا خواستگار نداشتم؟شاید باورتون نشه ولی من از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد خواستگار داشتم،،همیشه بهترین خواستگارای روستای خودمون یا روستاهای اطراف اول سراغ من میومدند.ولی فقط در حد خواستگار میموند.یعنی یا داماد میرفت و پشت سرشو نگاه هم نمیکرد یا یکی از فامیلهاشون میمردند یا چله میفتاد و یا اصلا چیزی مشخص نبود و من سراز این خواستگارها در نمیاوردم..درسته که دوران کودکی خیلی خوبی داشتم اما اینکه خوشگلترین دختر باشی و بهت بگند ترشیده همه ی اون خوشگلی رو میشوره و میبره..خودم که هیچ ناراحت بودم، از ناراحتی مامان ناراحت تر میشدم..رسیدم به ۱۷سالگی هنوز همچنان خواستگار داشتم اما نیومده غیبشون میزد….. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
قرار نیست که با افکار دیگران زندگی کنیم و قرار نیست به شیوه ای که دیگران برای ما چیدند هماهنگ شویم، خودت برای خودت زندگی کن، همانطور که دوست داری همانطور که لذت میبری، و مطمئن باش اگر خودت به فکر خودت نباشی، کسی در این دنیا خوشبختی و شادی را به تو تعارف نخواهد کرد ... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون یه روز یکی از همسایه ها از مامان اجازه گرفت و قرار شد یه خواستگاری برام بفرسته.منو مامان دو روز در تکاپو بودیم تا به نحو احسن توی این مراسم معرفه ظاهر بشیم..روز موعود رسید..همه چی اماده بود و مامان تندتند میوه هارو شست و در حالیکه مرتب توی ظرف میچید رو به من گفت:رقیه !!مامان جان!!با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:بله مامان!!مامان اول یه کم قربون صدقه ام رفت و بعدش ادامه داد:میگم اون روسری سفیدتو سر کن..گفتم:کدوم!؟من چند تا سفید دارم.مامان گفت:همونی که حاج خانم از مکه اورده..توی اینه به خودم که روسری ابی آسمونی سرم بود نگاه کردم و گفتم:مگه این که سر کردم زشته مامان؟مامان اومد کنارم و پشت سرمو بوسید..اون لحظه هر دو توی اینه بهم نگاه کردیم و مامان گفت:اتفاقا این که سرته خیلی هم قشنگه،،ولی اون تبرکه خداست.انشالله امشب دیگه همه چی قسمت بشه..نمیدونم چرا ته دلم دلشوره داشتم،انگار که باز هم قرار بود مشکلی پیش بیاد……. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون روسری که مامان بزرگ برام تبرک اورده بود رو سر کردم...به مامان بزرگ حاج خانم میگفتیم (مامان بابا) چون مکه رفته بود.روسری سفیدمو سرکردم و رفتم جلوی اینه تا خودمو ببینم..داشتم روسری رو روی سرم مرتب میکردم که دیدم یه سیاهی از پشت سرم به سرعت رد شد..وای ترسیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم.تپش قلبم واقعا روی هزار بود جوری که پیش خودم فکر میکردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون..چند ثانیه ایی به همون حالت موندم.جرأت نداشتم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم.بالاخره با ترس و لرز برگشتم اما کسی نبود.اروم رفتم سمت پنجره و از پشت پرده حیاط رو هم نگاه کردم ولی کسی نبود.آب دهنمو قورت دادم و تا برگشتم…همون سیاهی یه لحظه مثل هاله ایی که طوفان باعث حرکتش بشه رو دیدم و جیغ کشیدم و افتادم..مامان بسرعت اومد بالا سرم و گفت:چته مادر؟چی شد؟براش تعریف کردم که مامان سریع دستشو گذاشت روی دهنم و‌اطراف رو‌نگاه کرد و اروم گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا.همین طوری خواستگارا میپرند.. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 🍃 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
اگه خواستی تکیه بدی نه به چهره ها اعتماد کن نه به زبون ها ... به دوتا چیز؛ اما میشه تکیه کرد یکی مرام و مردونگی دومی ایمان و خداباوری بامرام؛ نمک میشناسه و باایمان ظلم نمیکنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌